داستان همیشگی من و مامان...همیشه در حال رژه بر روح و روان یکدیگریم...مارتنی بی پایان برای فتح چیزی موهوم...
همیشه هم پایانش خداحافظی ماست تا مدتی دور باشیم و دوست..
همیشه بدخلق می شود وقتی میدانم دارد. میرود..چمدانش را می بندد..تا دم در می رود..خش و خش دنبال چیزی توی کیفش می گردد..جرینگ جرینگ کلید هایش را چک می کند ..همیشه بد اخلاق..گند نهایی را هم میزنم..هر دو تا دمادم این قطرهای پرغرور .این اشک می رویم و من مغلوبم...مغلوب و تو شب جلوی مهمان ها آبروداری مرا می کنی و منی که در دقیقه اول نمیدانم می شود نگاهت بکنم یا نه...
باز داری میروی...البته از اول میدانستم تو زودتر میروی...ولی خوب مثل همیشه تحمل نگاه آخری..پچپچه ی در گوشم ودختر خوبی باش بی معنیت راندارم...باز داری می روی و من مغلوب مغلوب تر از همیشه ی میدان انگار کودک می شود پر از خواسته که تنها برایش گریه می کنم..نمی دانم برای گرسنگیست..یا ترس از تنهایی...یا سایه گربه ی ابله همسایه ...یا هر چیز دیگر...
کاش میدانستی این برهوت تشنه چه میخواست..میدهی و زود باز پسش می گیری ..من توان برای جنگ علیه دنیا ندارم..با تو جنگیدم فقط..
دو هفته دیگر در کنارتم...ولی ...اووووف...دوست دارم کله شق فوق العاده....
امان از دست این کله شق های فوق العاده ی همیشه دوست داشتنی...امان...
امااااان امااااااانننننننن!(آیکون زدن زیر آواز!)
خواهش می کنم!