-
روز جهانی مینا
جمعه 11 آبانماه سال 1397 12:47
جمعه ها را هربار روز جهانی چیزی اعلام میکنم، روز جهانی درس خواندن، روز جهانی گل دادن به اب ها و گل و گلدون بازی، روز جهانی پایان نامه عقب مانده، روز جهانی لباس شویی، روز جهانی بساب بساب. امروز هم روز جهانی تغییرات مثبت بود. تغییرات فیزیولوزیک ماهانه یک وقتهایی به تنهایی میتواند روزهای بی اشکال زندگی را بحرانی جلوه...
-
کوه جانم، رودخانه ترینم
شنبه 5 آبانماه سال 1397 09:51
همه چیز خوب است. هیچ چیز قاعدتا نباید بد باشد. همه اتفاقات به همان شکلی که میخواستم دارد جلو می رود. دیابتم روز به روز بهتر شده، لباسها به شکل دلپذیری دارند گشاد می شوند و از گم شدن توی پارچه ها دارم لذت می برم. پایان نامه رو به روال است، آفتاب پاییزی است، باران دیشب نم شبانه زده. شب را با ارکستر شبانه قطره ها گذرانده...
-
325 کیلومتر
چهارشنبه 14 مردادماه سال 1394 19:13
غم سالهاست به دنبال من، دوشادوش من، درون من میدود. نیمه شب پوسته تنم را میشکافد، از بدنم خارج میشود، میرود سر یخچال آب تو لیوان میریزد و میخورد، گلدان آب میدهد، لباس ها را از لباسشویی بیرون می آورد، روی بند کج و معوج آپارتمانی پهن میکند، چای میریزد، با دیش ماهواره ور میرود، کتاب میخواند، اشک میریزد، پلک میزند، میخندد،...
-
یاد گذشته
سهشنبه 13 مردادماه سال 1394 01:04
قسمت پیوند های وبلاگ من یادیست از دوران پرشکوه ،دوران فتوحات این وبلاگ...داشتم نگاهش میکردم، آدم هایی که یا دیگر نوشتن را فراموش کرده اند و در شلوغی زندگی و روزگار ، توی پیچی از کوچه هایش گم شده اند و آدم هایی که جایی دیگر با نامی دیگر و با شروعی دیگر اغاز دیگری داشتند و ادامه و شاید پایانی دیگر..دلم نیامد دل از گذشته...
-
دوباره
یکشنبه 11 مردادماه سال 1394 13:11
چقدر با نوشتن بیگانه شدم. روزی کلمات آشناترین هایم بودند و امروز خجالتی ترین نا آشنا های دوست داشتنی. مثل کودکانی قد و نیم قد روستایی پشت خرابه ها از من سر می دزدانند. من آشنایی دور و گنگ و خاک گرفته ام، اسمی از گذشته، یادی از قدیم. آینه ای شکسته، صندوقی قدیمی و تار گرفته، چقدر با خودم تکرار میکنم "...
-
فاجعه
پنجشنبه 6 شهریورماه سال 1393 14:23
من دیگر حتى حرف ندارم, ساعت هاست, منم ,این صفحه سفید و یک تعداد حروف. همیشه فکر مى کردم تنهایى با بودن کلمات حتى مى شود گفت زیباست ,فکر مى کردم اغاز فاجعه از انجاست که حرفى براى گفتن نباشد و حوصله اى براى فکر کردن و انگار فاجعه همین سکوت بى کلمه ست که اغاز شده.
-
متوسطان قرن
جمعه 2 خردادماه سال 1393 11:13
من عالی نیستم.حتی خوب هم نیستم.ولی بد هم نیستم. من متوسطم.زنی متوسط که عالی حرف نمی زند. ولی این حس دوست داشتن برایم عالیست. آنقدر عالی که عالی ترین متوسط دنیا را که می توانم برای تو بسرایم. یعنی نهایت عالی یک متوسط. برای تو که عالی ترین عالی های دنیا برایت تنها کمی از متوسط شاید بهترند. تو عالی هستی و من متوسط . گاهی...
-
دلواپسان قرن
شنبه 20 اردیبهشتماه سال 1393 16:10
دلواپسی ام برای این خاک پایان ندارد. دلواپس آفتابشم، دریایش، کوهش، چکاوکش، درختش، زنش، مردش. دلواپس آرمان ها و اندیشه هایش. گذشته و حال و آینده اش. فرومایگی، بی توجهی، بی فرهنگی، بی محبتی بحران زمانه ماست. سوت ممتد مرگ اندیشه دارد توی خیابان های این شهر بیداد میکند، ما فقط پنجرهها را میبندیم. به دنبال راهی هستیم تا...
-
من و این روزها
دوشنبه 25 آذرماه سال 1392 12:28
باز امتحان دارم. باز درس می خوانم.باز وقت ندارم. باز نصف شب ها توی خواب از این دنده به آن دنده، در فاصله پشت و رو کردن خنکی بالشت بی اختیار درس دوره میکنم. باز من و آب نماهای کتابخانه ملی. من و کتاب ها و ماژیک های شبرنگ سبز و نارنجی و زرد. من و نقاشی های کنار کتاب. من و نسکافه داغ داغ. من و خوابالودگی یازده صبح. من و...
-
سپید
شنبه 20 مهرماه سال 1392 20:47
یک اتفاق جدید افتاده. دوست داشتنی زیبا در این قلب بدبین دارد درد و دیوار را رنگین میکند. دارم برای ذره ذره های مینویسم که جمعشان می شود وجودی که بی آنکه بداند، بی آنک بخواهد که بداند در روحم دارد ریشه می دواند، آرام و استوار و پایدار. برای یک چروک ، یک خط اخم، یک نگاه دانا، برای فشارکوچک دستی گرم وقت خداحافظی، برای...
-
مدفون
جمعه 22 شهریورماه سال 1392 15:14
من میخزم، در عمق ،با کرم های خاکی. با خرهای خاکی. همه جا سیاه است و قهوه ای تنها لغتی که زمزمه میشود این است :" کجایی؟" و سوت سکوت.. زمین گرمای نفرین را هم نداشت این روزها.
-
اینجا کجاست؟..
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1392 00:50
احساس میکنم از خواب اصحاب کهف بیدار شدم..این بلاگ اسکای جدید را نمی فهمم!نوشته هایم را نمی فهمم..نمی شناسم خودم را..این صفحه ی سفید غریب را..انگار انگشت آشنایی تو ی شلوغی خیابان از دستان من سریده و رفته! ..دلم برای نوشتن تنگ شده و این ناتوانی در نوشتنم را نمی فهمم..دوست دارم گوشه ی جدول خیابان بنشینم و به ازدحام پاهای...
-
ای جان جانان..
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1392 22:23
وقت هایی که توی اتوبان خلوت 5/5 صبح از یک سکوت سیاه ، رعد می شوی و روی فرمان می کوبی و داد میزنی لعنتی! لعنتی! لعنتی! تا آن لعنتی اشک بشود و با آهنگ ابی بریزد روی چروک مانتو ت..چروک شال سبزت..جویبار بشود از خط خنده ی کنار بینی ات. تا وقتی پلک که میزنی یک قطره همه ی راه را از گونه هایت پرواز کند تا روی پاهات و ابی...
-
دلتنگی
شنبه 24 فروردینماه سال 1392 00:35
چند دقیقه چشم هام رو ببندم تا برگردی؟ چند جلد " نامه های عاشقانه یک پیامبر " بخرم و زیر همه ی جمله هاشو رو خط بکشم تا ببخشی؟ تا چند بشرم تا برسیم؟ چند تا سوت بزنم تا کارت تمام بشود؟تا کجا بدوم تا تو قبل از من رسیده باشی و زیر سایه بان کلبه ی چوبی سوگ سیاوش بخوانی؟ بگو..فقط بگو . حرف بزن با من! کلمه هایی با...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1392 21:01
بد باختم. تو را. بازی را. زندگی را.شادی را. حذف می شوم.
-
وقت نیست. نیست!
شنبه 26 اسفندماه سال 1391 20:40
یه چایی جوشیده مزخرف. چشم های خشکیده سوزناک و یه رد کج مثل رودخونه روی گونه های خاکی. انگشت های حلقه شده توی هم و یک "نیست". تخت و پتوی مچاله شده زیرت که کمرت رو آزار میده. سکوت و قورت دادن آب دهن و پریدن یک وجبی شکمت..یه پنجره که ازش فقط آسمونو می شه دید... نه..دیگه وقت نیست. وقتی برای ساعت ها رخوت.غصه رو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 18:21
تو نقطه ی پایانی.روی شقیقه ام. قرمز .گرم. ماندگار. خواستنی.
-
عاشق
سهشنبه 5 دیماه سال 1391 23:20
راست گفتی.از دلتنگی می توان نوشته. از انتظار . از تَرَک ها. وقتی تو هستی با آن لبخند آسمانی چیزی برای گفتن ندارم جز گفتن از این حس آشنای نگفتنی.
-
می مانم
شنبه 2 دیماه سال 1391 10:03
من فکر می کنم که زیاد فکر کردم به لحظه های فکر نکرده ی زندگی ام ،فکر می کنم که بهتر است دیگر به چیزهایی که دلم نخواسته فکر نکرده باشم بهشان ، فکر نکنم. آخر مغزم بادکنک هلیومی سرخیست که خودش را دارد می کوبد به جمجمه. دلش می خواهد برود به آسمان و توی پره های هواپیمای ملخی نوستالژیک آنتوان دوسنت اگزوپری گیر کند و باهم به...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 16:08
حس آشنایی در من می دود. تند تر از من. کودکانه می شوم. زودرنج و نا آشنا. دنبال انگشتان بلندی می گردم تا ریسمان نجاتم شود میان این همه غریبگی.از انگشتان بلند بالا بروم و برسم به درخت هزار ساله ی مهربانی که بدانم دوستم دارد. با اشک هایم هم غریبه ام وقتی می غلتند. نمی فهممشان. نمی دانم دلم دارد اشک هایم را کیسه کیسه پر می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 مهرماه سال 1391 18:31
گم می کنمت توی سیلابی که تو و دستم را با خودش برد و خداوند شهادتین زمزمه می کرد آن لحظه.
-
نمی گویمت
جمعه 21 مهرماه سال 1391 11:15
لیوان شیر رو می کشه جلویم و آرام می ناله " بخور.هوا این روزا خیلی آلودس.می گن شیر سم تنو می گیره". سینه ش خس خس می کنه و با هر سرفه که صدا های گنگ و ماتی داره و مثل قل قل سماور می مونه فکر می کنم انگار داره باور می کنه خودشم که پیر شده. دلم می خواد سیم ظرفشویی بردارم و نای و حنجره و هر چی لوله تو ریه ش هست...
-
شب زنده
سهشنبه 18 مهرماه سال 1391 21:38
یک جورایی خلاصه شده ام توی چمدان سیاه کوچک. چکیده ای از انسانی که همه جا هست وهیچ جا نیست. کتابت را می گذارم دم دست و کتاب دیگری گوشه ی کیف که اگر وسط راه دلم پر شد ، بک آپ باشد برای تفکراتی که باید مثل پشه های سمج از دور سرم دورشان کنم . از بچگی پشه ها دوست داشتند نیشم بزنند. همان رگ های یکم ور قلمبیده ی روی پام .نوک...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 01:20
می دانم که چه نمی خواهم.توی این روزهام خواستنی ها خطرناکند...حسن! می ترسم.
-
خفگی
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1391 23:34
در واقع این دکمه ی بک اسپیس دکمه ای جادوییست ازدنیای رویا های ما. حالا بلای جانم شده و حرفهایم را از من پس می گیرد. حرف زدن در من مرده. دهان ذهنم هم بو گرفت آنقدر که به این سکوت بی معنی ادامه داد. نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشد. فقط آنقدر که نشنیده یادش رفته کلمات نگفتنی هایش چه شکلی باید باشد. روزمرگی میکند ذهن...
-
پنجره رو باز بذار ، شاید پریدم..
جمعه 27 مردادماه سال 1391 23:20
هوا گرم است. سی و خورده ای درجه می شود. من و کلاغ قصه ها خوابالودیم. دیگر حتی ناراحت به خانه نرسیدن نیستیم. پنکه را بزن سمتم. بگذار فکر هایم بخار بشود برود از این پنجره ی باز بیرون. دیگر خانه ای نیست تا نگران گم شدنش باشیم. هر چه هست پنجره هاییست که بوی دود مزرعه های آتش خورده می دهد. پنجره باز است. همش فکر می کنم ،...
-
ما مجرمین
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1391 00:06
ما همه مجرمیم. ما بلاخره دستگیر می شویم. اگر مقاله بنویسیم و ایده ای نو داشته باشیم دستگیر میشویم. اگر به دنبال تغییر باشیم دستگیر می شویم. اگر به دفاع از همفکران در بندمان حرف بزنیم دستگیر می شویم. اگر آوازی را زیر لب زمزمه کنیم دستگیر می شویم. اگر بخوانیم دستگیر می شویم. اگر موسیقی بنوازیم دستگیر می شویم. اگر توی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 خردادماه سال 1391 23:48
ترس پاشید مرا. این ترس. من آدمم! باور کن .
-
قهوه ی تلخ
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 07:54
زن کارت ها را رو به رویم چید و بی حوصله گفت " بذار ته نشین بشه ویکم از سرشو بخور! ..بسه! نعلبکی رو بذار رو سرش و سمت قلبت بچرخونش! قلب چپه! یادت رفته قلبت کجاست؟! " .جلویش نشستم و انگار فقط به قصد امتحان کردنش آمده باشم ، نیت چرت وپرتی می کنم ومچ گیرانه نگاهش می کنم .تو دلم پچ پچ خبیثی می کنم که هه!حالا بگو...
-
باغ انگور
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 22:50
یاد ها را می ریزم توی چمدان و می زنم به جاده! گردنه ها را پیچ و تاب می خورم و توی شلوغی های آهنگ و خنده و صدا گم می شوم . پنجره را می کشم پایین و صدای پر غرور باد جای همه ی کاستی های روزگار را توی گوشم پر می کنم . دستم و دراز می کنم از پنجره بیرون و ابرها را توی دستم می چلانم و شبنم قورت میدهم و با گربه های خیابانی...