راست گفتی.از دلتنگی می توان نوشته. از انتظار . از تَرَک ها. وقتی تو هستی با آن لبخند آسمانی چیزی برای گفتن ندارم جز گفتن از این حس آشنای نگفتنی.
من فکر می کنم که زیاد فکر کردم به لحظه های فکر نکرده ی زندگی ام ،فکر می کنم که بهتر است دیگر به چیزهایی که دلم نخواسته فکر نکرده باشم بهشان ، فکر نکنم. آخر مغزم بادکنک هلیومی سرخیست که خودش را دارد می کوبد به جمجمه. دلش می خواهد برود به آسمان و توی پره های هواپیمای ملخی نوستالژیک آنتوان دوسنت اگزوپری گیر کند و باهم به سیاره ی دیگری سفر کنند. آنجا که فقط گل های رز پر افاده اند. گل های رز را همه جوره می شود تحمل کرد. اگر باور کنی که رز بی افاده دلپذیر نیست حتی