آرزوهایم را می گذارم لای چرخدنده های ساعت ..له می شوند و ثانیه ها تیک و تیک یادشان رفته..های و های لحظه ها می پیچد...آرزو هایم درد می کشند..ناله می کنند..دستهایم را روی گوش هایم فشار میدهم.کاش تمام شود صدای ناله شان..کاش راحت بمیرند.
سیتکاویس
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1390 ساعت 04:49 ب.ظ
تو که زهوارت در بره ، ما دلمون به کی خوش باشه ؟ هان؟
ای بابا...رو یخچالم یک عالم حرفای کوریونیه می دونستی؟ من توی چرخدنده های ساعت گیر کردم!