موهایم را کوتاه کردم. بعد از مدت ها. کاور را داشت دور گردنم می بست و من داشتم توضیح می دادم که از قدش خیلی کوتاه نشود که این همه نبودن گذشته ها هنوز برایم آنقدر ها ساده نیست و بهتر است بلندیش اینقدر باشد که وقتی مچاله گوشه ی مبل کز کردم و توی فکر رفتم تکه ای توی دستم بگیرم و بپیچانم و بچرخانم و بکشم . که یاد انگشت های کشیده ای بیاندازتم. همان ها که ضرب می گرفت روی موهام ، روی لاله ی گوشم، روی چشم هام.
میان گفتن "که " هایم بودم که دیدم سرم رفت پایین صدای قرچ کش دار قیچی آمد و یک عالم گذشته شره کرد بر زمین و از روی کاور روی لباسم سرید رفت پایین. آرایشگر متفکرانه زمزمه کرد : جانم عزیزم..می گفتی..بقیه رو چیکارش کنم؟
-
حوصله ندارم .مامان نیاز دارد که توجه اکیدم به او باشد. لیوان و در قابلمه را بیخودی به هم میکوبد و خشششش آب را ناگهان باز می کند. ناگهان می بندد. قدم هاش رو تند تند و محکم برمی دارد اینقدر که دمپایی رو فرشیش هی کوبیده میشه به کف پاهاش.من تلاش می کنم که سرم را بالا نبرم چون حس می کنم خشمناک و خیره دارد گلدان رو به رویم را آب میدهد. نگاهم که به نگاهش بیوفتد توی دام افتاده ام .سکوت را می شکند : نیا عزیز من..نیا!! منم حقی دارم...و میگوید و می گوید و میگوید من فرو تر می روم توی مبل .توی لپ تاپ. توی موهای کوتاهم. توی لاک های جویده ی ناخونم. کسی حوصله ی سکوتم را ندارد.
-
هفته ی دیگه تولدمه. مامان تند و تند مهمان دعوت می کند. هی می گه باید یه مهمونی می دادم.این به اون در.گوشی دستش مانده و با خودش بلند بلند فکر می کند. چند هایی را با هن وهون جواب میدهم بعد میبینم فرقی نمی کند . سرم را می کنم توی کتابم.
-
مایه ی استامبولی پلو را هم میزنم.نمک می زنم. آب میریزم. هم می زنم. آب میریزم. هم میزنم. آب میریزم. هم میزنم. یکی از دور صدایش می آید .انگار زمزمه می کند.میان غش غش خنده های من زمزمه می کند.. کارت دُرسته. دُرست...
تولد. چه غمگین.
چه غمگین. تولد .
تولد! تولد! یکی به من یک عدد گوشی هدیه بده اونقدرها هم غمگین نخواهد بود!! :))
سلام رفیق!
هی تو ... درکت میکنم .
سرت را بگیر بالا .
و مایه استامبولی رو اینقدر رقیقش نکن !!
تو داری یک بحران رو ژشت سر میگذاری دختر .
سرم توی لاکم گیر کرده!
استامبولیه در کمال تعجب بسیار خوب شد!!!
فعلا بحران داره با قدرت تمام به موازات من می دوه!!
سلام! خوشحالم اینجایید!:)
زمزمه میکند ...
خوندمش سیتکاویس
مرسی حسین عزیز.
اگه منو دعوت کنی واست یه گوشی میارم
چشم! دعوتید با همه ی دوستان و خانواده! :))
شما بیا ، گوشی نمی خوام! :))
هربار که که خودت میشی تو نوشتن، هربار که دفترچه ممنوع رو گم میکنی، حالا هزار هزاری هم اگه جابجا کنی/جابجا بگی حرفاتُ فقط یاد یه چیز میافتم، یاد این که چه حیفه اگه کتاب نشه اینا ..
-
تصدقت
کتاب؟ من؟؟ شوخی می کنی!!
دو خط اولتو خوندمــــ..
ترجیح دادم نخونم که بشم مثه ظهر مــــــــــــــــار تلخ ..
تلخ نشو. :)
می خوندی بابا شاید آخرش قرعه کشی می کردیم ماشین جایزه میدادیم!
با کتاب موافقم
تو با استعدادی نوشته هات جذابن و کشش دارن، موفق باشی
تولدتُ هم تبریک میگم گلم
مرسی! شرمندم می کنید! خجالتی میشم! :دی
تولدم هفته س دیگست! مرسی!
یادداشت خوبی بود. یهو منو برد به حس و حال روزایی که می رفم آرایشگاه و سفارش می کردم:)
دوسش داشتم.
مرسی...سفارش می کردی و هیچکی هم گوش نمیکرد!! :))