گاهی دلم می خواست زندگی ای ساده تر از این که برای خودم ساختم و متصورم ، می داشتم. گاهی دلم می خواست روزها فکر دانشگاه می بودم و فارغ التحصیلی. گاهی کتاب و جزوه دانشگاهیم رو ورق میزدم و در حد نیاز بلد بودم چهار تا کلمه ی قلمبه ی بیربط را با اعتماد به نفس به زبان بیاورم. همیشه ی تعطیلات درس داشته باشم و معدلم بالا .عاشقی داشتم که با همه ی عدم جذابیتش برایم کافی باشد.دلپذیر و بی آزار. که تا کار پیدا کرد بساط نامزدی بچینیم.
توی خانه ای اتاقکی داشتم با یک میز توالت مملو از عروسک های نرم و شمع. اتاقی صورتی و قرمز، با فرش مستطیل کج نرم طرح جدید وسطش.اتاق بغلی اتاق خواهرم می بود که چندین سال است ازدواج کرده و برادرم هم رفته بود سربازی. مادری خانه دار و آرام و صبور داشتم، که دوست داشت توی خانه دامن زیر زانو بپوشد و روسری سر کند و روی روزنامه سبزی و عدس و برنج پاک کند و نگران سرما و خورد و خوراکم باشد.
دوست داشتم چهارشنبه ها خواب اموات میدیم و پنجشنبه ها با مادر شعله زرد و حلوا می پختم برای نذر. با شابلون رویش اسم می نوشتم و توی ظرف یکبار مصرف با ماشین می بردیم دم خانه ها. دوست داشتم موقع رانندگی پشت پراید سفیدم، کمی به جلو خم بشوم و اخم کنم و دو دستی فرمان را بچسبم و وقتی کسی بوق زد توجه نکنم و با حرارت فرمان بگیرم و فرمان بگیرم و فرمان بگیرم و توی بریدگی دور بزنم.بروم امامزاده برای خوشبختی ام دعا کنم. ضریح ببوسم و از زیر چادر گل گلی دست بیاندازم دور میله ها و همراه پیرزن کناریم بغض کنم. دوست داشتم با دوستهام چادر روی صورتم می انداختم و توسل می خواندم. دوست داشتم باور کنم حاجتی در راه است.
دوست داشتم کمری باریک میداشتم و موهای بلند لخت مشکی و می نالیدم که حالت نمیگیرد. روی تخت دراز بکشم و جدول حل کنم.بستنی که بیاورند دو قاشق مزه کنم و دلم را بزند. همیشه بی اشتها باشم. دوست داشتم فشارم همیشه پایین می بود. دوست داشتم دل نازک بودم با بازوهای ظریف. بازوانی که بیشتر از کیف دستی به چشم نبینند. دوست داشتم گاه گاهی کار داشته باشم وقتی دوستهام زنگ می زنند ،حتی اگر کارم تمیز کردن یک به یک رژ لب هام با پنبه روی میز آرایش چوبی اتاقم باشد. دوست داشتم روی جوش سر زانوم دارو می مالیدم و از پف خیالی زیر چشم هام گله مند می بودم.
دوست داشتم راحت گریه می کردم.راحت می ترسیدم . به اتفاقات جدید شانس وقوع نمی دادم. همیشه همان غذای همیشگی را سفارش میدادم و قارچ و گوجه فرنگی ها را کنار بشقاب کپه می کردم.
من هیچکدام اینها نیستم. زندگی سخت تر می شود وقتی فکر می کنی پشت هر دری اتفاقیست که باید تجربه اش کنی. نپذیری که توان آدمی حد دارد، مرز دارد و آسیب با وجود یحتمل بودنش امری جدیست. نپذیری که ترس احساس زشتی نیست. نفهمی که برای محبت کردن به آدمها نیازی نیست رنجور و خمیده و آزرده بشوی که این عین حماقت و بلاهت است.و بدتر از همه ی اینها نپذیری که به پختگی و بزرگی چیزی که تصور می کنی و می خواهی به دنیا القا کنی نباشی و اصرار کنی که هستی. تمام.
پانوشت: چاییدیم در حد لالیگا. فعلا دست و دهان ما تنها محصولات پانادول و او آر اس را می شناسد و باقی نقاط بدن توالت! باشد که خداوند آرامش آن نقطه از دنیا را از ما نگیرد. آمین!
پانوشت 2: گشتیم نبود. نگرد، مثکه واقعا نیس!
من خیلی این پستُ دوست دارم کوکلس کلان ما ! خیلی راحت خوندم تا همینطوری اومد پایین ! مرسی !
بهـــ من ما! شما نبودید ما عمرا می نوشتیم..ای بانی خیر! ای شبگرد بی مکمل! ای قهرمان قصر سبک گوتیک نشین! ای والت دیسنی هوم ویدئو! :دی
دوست داشتم یه خورده عقل تو کله ات بود تا بفهمی هزارتای اینایی که گفتی یک هزارم یکی ار خوبیات نمی شن. دوست داشتم یه خورده سوی چشات بیشتر بود که وقتی تو آینه نگاه می کنی کمر باریک و بازوی نحیف و موهای صافتو می دیدی ... مادرو سبزی و آشو دیگه نمی دونم
ببخشید یه ذره تند رفتم. بعضی چیزارو راست گفتی. هی ...
من ناراحت نشدم
کاش می تونستم اون کامنت اولی رو پاک کنم. تو چی گفتی من چی گفتم. مثل اینکه منم به جرگه اونایی که نمی فهمن ملحق شدم. کسی راهی بلد نیست که آدم کامنتشو پاک کنه؟
نه!
اشتباه کردم. پشیمون شدم. خداحافظ
گاه گاهی نگاهی کن به هرچه بوده و هست... هرچه بوده و نیست... هرچه نبوده و نیست... هرچه نبوده و هست...
مهم همین است که هست... مطلب تویی... چون مطلع تویی...
قبل تر ها فکر می کردم توان نگاه کردن به به قبل ناقابلم در من نیست... اما این روزها عجیب به بوده ها و داشته هایم فکر می کنم... به عرض و ارتفاع هرقدمی که برداشتم...
به آنچه شدم... به تمام بودنم که در من هست... و تمام آنچه آنچه شاید باید می بودم و نیستم...
گاهی مثل تو فکر می کنم، کاش ساده تر بودیم تا رویاهای ساده تری داشتیم... کاش...
اما اگر اینها بودند و هست، نبود...؟!؟!
وای من اگر اینها نبود...
تو پیچیده ترین سادگی دنیایی ...تو زنانگی پر پیچ و تاب چشم هایی که اشک تویش داغ می شود ... تو سرخی اناری توی سفیدی برف..تو مثل سلامی بلندی ..بخوان ..شعر بخوان برایم .صدای تو لا لایی ست.
شادم از بودنت مهربان.