شبانه های سیتکا با یاد عاشقانه هایی گذشت که هر روز زیر صندلی پیامبران کپک می زدند. روزهای سیتکا با افسوس آوازهایی که نخواند و بوسه های که تنگ در آغوش نکشید گذشت.
سیتکا دلش گرفته دیگر. زیاد هم گرفته.آوازی نمانده.
سیتکا ساکت بود.توی دلش آواز می خواندچه حزن انگیز ، چه طربناک. باز تو خواستی که همین آهسته صدایش هم نباشد.
هوای نفس هایت را نمی دزدم. آرزوهایت را کش نمی روم. دستم را توی جیبت گرم نمی کنم. من دیگر جای زندگی تو را تنگ نمی کنم. من رفتنی ام. از اول هم رفتنی بودم. و بدان سیتکا دلش بزرگتر از این حرفاست که بلد نباشد ببخشد.
تمام.
آخرین بعدا نوشت: اصغر فرهادی عزیز.متشکرم.
سیتکا؟
خواستم بگم بهمن کجاس!؟
خودت ؟!
من هنوز هستم آبیدر عزیز ما :)
من فکر می کنم سیتکا دلش بزرگتر از این حرف هاست که بگیرد... دلت به وسعت خنده هایت گشاده باد...
آی دختر شکوفه و باران...آشنا جان من. دوست ِ جان . دل من کجا و دریای محبت تو کجا..