کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

سرد و سفید.سنگین و ساکت.

بیرون دارد برف می بارد. این سکوت سنگین که گاهی با عبور خش خشناک یک ماشین خسته و خابالود می شکند ، می گوید که دارد برف می بارد. برف مرا مهربان می کند. مرا رام میکند. شاعرم نمی کند. نه. دیگر برف و باران و پاییز و زمستان مثل سگ پاولوف شرطی ام نمی کند که از زیبایی حزن انگیز و جای پاها ی کوچک و بزرگ دور و نزدیک کنار هم بگویم. از یکی بزرگ و یکی کوچک کنارش. از آدم برفی های که با دست های بازشان مثل ترمیناتور، مثل محافظان فدایی، تا پای جان ، جلوی گلوله برفی های پرتاب شده به سمتم را میگیرند. گاهی گوش ازشان می پرد و شاید هم سری و هویجی و قهقه می ماند برای من.نه. کودکی هام کمتر از آن شده که شاعر باشم.

برف که می آید دلم می خواهد آرام باشم .ساکت و زن باشم.مادر باشم. دلم می خواهد توی پاهات آب نرود. سردت نشود. دلم می خواهد یادت باشد پوتین خوب بپوشی و یادت باشد کاپشن گرمت را پوشیده باشی و دستکش.دلم می خواهد یادت باشد که با یه لا پیراهن می چایی.دلم می خواهد صورتت را توی دستانم بگیرم و زل بزنم توی چشمهات.دلم میخواهد برای هیچ بوسه ای، آغوشی، لبخندی از آدم های سرد توی خیابان اجازه نگیرم. دلم میخواهد نرمی موهایت مال من باشد و از اشک دوست داشتن که در چشم هایم می جوشد، نترسم.برف که می آید عاشق شعله ها میشوم.زبانه هایی که از درون مرموز تو می جوشد، از درون پر غمی که سکوت کردی اش.

 برف که می آید دلم میخواهد حلیم خورده باشی گرم ِ گرم با نان داغی که بخارش نرم نرم تا دهانت می رقصد.دلم می خواهد کسی توی شلوغی آدم ها چای داغ دستت داده باشد. دلم می خواهد حافظ بدست لب شوفاژ لم داده باشی. دلم میخواهد لبو بپزم سرخ و شیرین و پر التهاب. دلم میخواهد توی گرمای یک شب زمستانی کنار شعله های زرد وسرخ شومینه هیزمی، من و این نوای حزن انگیز موسیقی،شانه هایت،  نرمی گوش هایت، موهای سیاه و سفیدت، غم هایت را آرام آرام از تو بدزدیم.کاش توی یک شب برفی من باشم و تو باشی و یک شعله فانوس. کاش میشد روحم را عریان می دیدی. کاش میشد بر مردادت ببارم. کاش تجربه ام می کردی تازه و نو، بی کوله باری از تجربه. با سبکباری دانه های برفی که می بارد. کاش باور داشتم که عشقم را باور داری.دوستش داری و به لبخندی پدرانه مهمانش نمی کنی.کاش میشد این بغض را با نان بلعید و فرو برد.

 کاش میشد امشب تو را به سفیدی این برف قسم می دادم که بمانی.

 

برف که می آید به خاطر مارک لباسم که تنم را می خورد ، بلوزم را برعکس نمی پوشم. دلم هوس لبو که دوست ندارم می کند .جوش نمی زنم و پیشانیم پوست پوست نمی شود. با مو های بالای پیشانیم ور نمی روم .ناخن نمی جوم. مهربان می شوم و می پذیرم که همه اشتباه می کنیم. همه حق داریم که توی زندگیمان کثافت کاری کرده باشیم. همه حق داریم که گاهی مخمان را تعطیل کنیم و چشم هامان ببندیم و بدوبیراه بگوییم و عذرخواهی نکنیم.حقمان است که گاهی اینقدر به عالم گند بزنیم که حتی صبح ها نگاهمان توی آینه از چشم هامان بدزدیم. حق داریم به خدا حق داریم برویم گم و گور بشویم.

 حقمان است که فراموش شویم و شعار دهیم که زندگی باید کرد.از نو! دوباره! حق داریم که باز قهقهه بزنیم بی عذاب. بی خاطره. دیگران هم به اندازه ی ما حق دارند که در این شروع دوباره ی بی اعتبار تنهایمان بگذارند. ثانیه ها سوداگرانه می خوانند توی گوشمان " آینده"، و ما همه حق داریم سوداگران اغفالمان کنند.

برف می بارد.زیاد می بارد. آرام و سرد و سفید. سنگین و ساکت. برف شاعر نمی کندم .نه. می کندم عین خودش آرام و سرد و سفید. سنگین و ساکت.



پانوشت: من حق دارم که گاهی دلم از دنیا بگیرد و قهر کنم با همه کس و بگذارم بروم .و همانقدر حق دارم برگردم و خجالت نکشم که دلم خواسته روی حرف هام نمانده باشم.


نظرات 3 + ارسال نظر
زیتا ملکی شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:43 ب.ظ

برف می‌بارد و با این‌که شاعر نیستی، چیزی می‌نویسی که من را به دنبال خودش می‌کشاند و با خودم می‌گویم چه‌قدر غم دارند این روز‌ها...

به صلیب می کشدم این روزها ، آرزوهام.
ممنون زیتای عزیز

آبیدر یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:05 ب.ظ http://abidar123.blogfa.com

کودکی هام کمتر از آن شده که شاعر باشم.
مرسی سیتکا..

اختیار دارید آبیدر عزیز. :)

خلوت دل جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:52 ب.ظ http://khalvated.blogsky.com

زیبا بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد