زنگ در از جا پراندش. خیلی وقت نبود که رسیده بود خانه. چای را از دست زن گرفت و یک پایش را جمع کرد زیر خمیدگی پای دیگر. راحت نبود.
زن آیفون را برداشت.مردی چاق و چهارشانه پشت در منتظر بود. مرد تند تند گفت دنبال همان لباس عروس که چند وقت پیش آورده بودتش آمده بود خشکشویی ، نبودید و این شد که آمده درب منزل. امر خیر است و عجله ای. شرمندگی هاش را هم لای سیبیلش می جوید. تند تند شلوارش را روی پیژامه ی توی جوراب رفته اش پوشید و پرید پشت در.
باز ، مثل خیلی شب ها ، دخترک چشم سبز پیچیده توی چادر زیر تاریکی چراغ برق منتظر بود.
حالا فهمیدم چرا راحت نبود
:)
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمی برد