چند وقت پیش قبل از اینکه این دیوار بلند چسبیده به دیوار حیاط کوچکم ساخته شود و بشود خانه ی تنهایی آدم های بیشتری ، فکر می کردم به آسمان خیلی نزدیکم.احساس دوستی می کردم. گفت و چای داشتیم با هم. حرف می زدیم از هم. با هم. فکر می کردم صمیمیتی ایجاد شده بینمان .خصوصی هایمان را پچ پچ می کردیم از لای تونل انگشت هامان توی گوش همدیگر و قاه قاه می خندیدیم. اکنون این دیوار آجری سیمانی یادم می اندازد خیلی بیشتر از این حرف ها از آسمان دورم . بیشتر از بلندی دست هام وقتی روی پنجه ی پا می ایستم. بیشتر از بلندی دیوار های آجری ساختمان های پنج طبقه. آسمان هم خیلی دور رفته این روزها.زمزمه هایش را توی گوش پشت بامی ها می کند . از دلش رفتم انگار از وقتی نمی بینتم.جوری که باید سرم را عقب ببرم و کمرم را هم خم کنم، اینقدر که یادم بیاندازد از انعطاف چیزی تویش نمانده، آنوقت نیمرخ یک آبی بی اعتنا ببینم که یادش رفته من این پایین دارم برایش دست تکان می دهم. نمی دانم واقعا نمی بینتم یا وانمود می کند این ساختمان پنج طبقه جلوی دیدش را بسته و نهایتا یک" آخ! ندیدمت"ِ لوس می خواهد مهمانم کند.حتی افتاب دیگر مرا از لیست تابیدنی ها حذف کرده. من افتاب را از انعکاس پنجره هایی که یادشان رفته بسته بمانند می دزدم. من حدس می زنم ظهر شده و افتاب در عمود ترین وضعیتش نسبت به ماست. من کوتاهی سایه ها را حدس می زنم. سایه های خانه ی من همیشه مایل و طولانی اند و همیشه سمت پنجره ی اتاقم. خسته شدم از اینهمه عشق یکطرفه. اعتماد به نفسم را می گیرد این ندیده شدن ها. احساس زشتی می دهد م. انگار گوژپشت تنها توی کلیسایی یخ زده . فکر می کنم شبیه خواهر های ناتنی سیندرلا از زور دوست داشته نشدن دارم بدشکل و کینه ای می شوم.
تصمیمم را می گیرم !می خواهم حضورم را به آسمان و افتاب و ابرها و سایه های کوتاه ثابت کنم. می خواهم با یک بی اعتنایی شاد و جنون آمیز پایشان را باز این خانه باز کنم.می خواهم وجدان آسمان را نیشگون بگیرم. مثل بازاریابی حرفه ای که کسب و کاری سوخته را رونق می بخشد. امروز چند تا گلدان میگیرم. بنفشه های معروفم. سبزه می کارم و جعفری و گشنیز. می گذارم گربه ی تنهام لای گلدان ها برای خودش با خر خاکی ها دوستی کند.می گذارم پای قمری ها و پروانه ها به حیاط کوچکم باز شود. من پای افتاب را به این خانه باز می کنم. من با سایه ها رفیق می شوم و می گذارد درد خنکیشان را برایم بگویند. من امروز می خواهم سایه ها را گرم کنم. توی چشم آسمان نگاه می کنم و می گویم نگاهم کن! من حقم را از این بهار و روشنایی می گیرم. من حقم را از این شادی خوشبوی توی هوا می گیرم. من ثابت می کنم که حتی توی اسفند وقتی تنها پانزده روز به خشکیدن تنها جوانه ی زندگیم مانده ، می شود قرمز ترین دامن قاسم ابادی دنیا را پوشید و وقت اذان برای گربه ی تنهای طلایی بشکن زد و خندید و رقصید. آسمان مثل اینکه هنوز نشناخته مرا. من مبارزم. جنگجویی قرمز پوش وسیاه چرده با دایره زنگی از لیانگ شامپو.
* اصغر فرهادی. نادر و سیمین که آشتیمان دادند.
من این جنگجو رو می شناسم...
همون که زیپ کیسه خواب رو به امید پروانه شدن تا زیر گلو بالا می کشید....
گشنیز بکار..بنفشه بکار...جعفری بکار....
بکار و گلدانها را ردیف کن به امید روزی که همه پروانه شویم.........
من و تو و نقطه ها.................:)
آی اژ این آرزوی پروانگی که از یادمان نمی رود.
کجایی رفیق گرمابه گلستان ما؟
وای که من چقد خوشم میاد از این نوشته های طولانی
مرسی! منم دوست دارم شما رو اینجا میبینم! امید میگیرم! :دی
اینجا که میام دلم واسه محمد موسویان تنگ می شه..می دونی که سیتکا؟
محمد موسویان! خیلی بدی! اگر هنوز مارا یادتان هست و خموشانه می خوانید البته!
آره میدونم عزیز جان! هی روزگار رفته...هی..
من عاشق اینجا شدم بدجور.
اوووووه! شاد شدیم.زیاد! :دی :ذی
سلام مرا از پشت پرچین روزمرگی ها بپذیر........
علیک سلام! خوش آمدید! :دی
چه به موقع بود این پست..آن قرمز ترین دامن قاسم آبادی..موسیقی گیلکی..شالیزار و زنانی که تا لحظه ی آخر تسلیم نمی شوند..
مرسی سیتکا.
خوشحالم که دوست داشتید. ممنونم! :)
پس هنوز سراغ ما می آیی جناب بهشت جهنمی! :)
چقدر عقبم
مبخنومت به وقت !
خوب باشی
به سلام! کجایید جناب واگرانت؟ :)
جنگجوی قرمز پوش سیاه چرده.. با دامن چین چین قاسم آبادی..
سلام مارا هم به آسمان برسان اگر دیدیش... بگو یک نفر هست که دلش لک زده برای آن یواشکی گفتنها و چای نوشیدنها..
آخ چه حس آشنایی . . .