خواب باز می برد مرا به شهری که تو همیشه هستی تویش. شهری که در و دیوار و آفتاب و پنجره هایش رویای واقعیت هاست. وتوهمیشه بلند قامت و سلحشور نجاتم میدهی از نبودن های بی پایان انسان ها.من راپونزل می شوم و مرا از قلعه می دزدی. من زیبای خفته می شود و شب ها قبل از خواب به امید آمدنت آدامس توت فرنگی می جوم درست تا قبل از اینکه شیرینیش تمام شود تا تو بیایی و ببوسیم و بگویی مـــممممممم!چه شیرین! چه خوشمزه! من پوکوهانتس می شوم مثل باد وحشی و جاری ، من سیندرلای ترسوی تنهای ثانیه های نیمه شبم ، من فرنگیس کوه های تشنه مرگم ، من دختر شاه پریانم ، دختری که مروارید می گرید و گل می خندد ، من مولان میشوم عاشق و دلیر ، من زلیخای بی غرورم ، من لیلی ام ، من شیرینم ، من آنائیت م، من تشنه ی همه ی بیهوشی داری * های دنیام ، من رعنا ی کوه های سبز شمالم.من شهرزاد همه ی داستان های نگفته ی دنیام و نمیمیرم تا چشم هایم داستان سرایند. من زنی تنها م در انتظار بازگشت قهرمانش. کجایی ستاره ی کم سوی نیمه شب هایی بی بوسه ام. من پشت پنجره ای تاریک از میان هزاران پنجره ی زیر و درشت قصر دست زیر چانه زده ام و طره ی موهام رو دور انگشتم می پیچانم و چشم تنگ میکنم رو به ماه. رو به صبح. من رژ لبم را توی اینه براق می کنم و موهایم را شانه می زنم تند تند تا تو بیایی و لمسش کنی و بگویی مثل ابریشمه بد مصب! فقط شانزده سال دارم وقتی خواب می روم. وقتی قرار می شود که بیایی.من به همه ی اژده های مخوف بالدار ِ آتشین نفس باج داده ام تا ببازند وقتی تو می آیی.هر روز قرص نعنا به خوردشان می دهم. من با جادوگر هایی که طلسم مان می کنند پای میز مزاکر می نشینم. رشوه می دهم. مزایا می دهم و حقوق، جاروی پرنده 3000 سی سی. من تو را می دزدم از افکار پلیدشان. من آماده ام که نیمه شبی هر چقدر هم که تو ریشو و تیغ تیغی و خسته و عرقی باشی و بلوزت بوی آهک و خستگی بدهد ، بر لب های افتاده ات بوسه ای بزنم و بیدار شوی و بدزدمت تو را از قصر تنهاییت. من تمرین می کنم هر روز. برای روزی که در آغوش بی انتظارت تاب بخورم. تاب تاب.عاشقم می شوی اینبار.عاشق زنی که با دامن بلند چین دارش تو را می دزدد از قلعه ی تنهایی روی کوه ها. کجایی ؟!بیا فرصت قهرمان بودن را بهم داده باشیم حداقل همین یک بار.
*داروی بیهوشی
مینا یه بار یکی میگفت: زیتونا شکوفه کردن باید بیای ببینی،هی حرف می زد باز می گفت: زیتونا شکوفه کردن باید بیای ببینی، باز همینطوری
باز همینطوری میگفت وقتی تو بیایی زیتون ها شکوفه دارند..باید ببینی..
کاش بیاید ! برای همه ما سیب خواهد اورد. درود.
به!!!!! شادیم از دیداار دوباره شما!
سیب خواهد آورد سرخ وسبز. گاز می زنم زندگی را من آنوقت. :)
مهم نیست چه کسی از کجا...بیاید نیاید....
بد روزگار این است که عصر حجر نیست اما تو دختری و محکوم به حکم نانوشته ی انتظار...
راپونزل و لیلی فرقی نمکند... وقتی پر پرواز تو را چیدند و گیس هایت بلند است... و شب های تاریکت از زلف هایت درازتر...
بیا فراموش کن تمام مرد هایی که در راه آمدن ماندند...
اصلا فرقی نمی کند...وقتی نمی خواهد، وقتی نمی آید... چه فرقی می کند شاهزاده یا نمکی پشت وانتی...
بیا فراموش کن و منتظر هیچ صدایی که نمی آید نباش...
چند صد بار جمله هامو برات بنویسم و کم باشه و پاک کنم یادگار کودکی های من؟!! چند بارررر؟