کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

شب زنده

یک جورایی خلاصه شده ام توی چمدان سیاه کوچک. چکیده ای از انسانی که همه جا هست وهیچ جا نیست. کتابت را می گذارم دم دست و کتاب دیگری گوشه ی کیف که اگر وسط راه دلم پر شد ، بک آپ باشد برای تفکراتی که باید مثل پشه های سمج از دور سرم دورشان کنم . از بچگی پشه ها دوست داشتند نیشم بزنند. همان رگ های یکم ور قلمبیده ی روی پام .نوک دماغم. کف دست هام. خاله می گه گوشتت شیرینه . نمی دانم از این شیرینی گوشت را باید نقص تلقی کنم یا تعریف. سر و صدا زیاد است. یکی بلند بلند بی بی سی گوش می کند. دستش را حلقه کرده دور گوشش ، سیگاری مضطرب با خاکستری آویزن توی دستش می لرزد. صدای آروغ های خودش را هم پس از هر قلپ چای انگار نمی شنود ولی. دلم می خواهد انگشتانش را توی زیر سیگاری خاموش کنم و بروم با چمدانم از در بزنم بیرون و مثل مری پاپینز به پنجره ی توی راهرو که رسیدم یک پا بکوبم تا پرواز کنم توی خنکی شب تا کوه هایی که توی رویا هام همیشه کسی منتظر و پرخاطره نشسته برای من. ام پی فور را می زنم به لپ تاپ تا شارژ بشود. آهنگ جدیدی ندارم که تویش بریزم ولی دیگر بلد شده ام تا برای هر بار شنیدنشان قصه ی جدیدی بسازم. از اینکه دختری 27 ساله باشم که از تمام داستان های کودکی همیشه کلاغ قصه بوده و هر از گاهی چشم هاش پر و خالی می شود از هر چیزی غیر از عوارض لیزر و خاک و دود خیابان حالم بهم می خورد. میشینم توی صندلی که تاچندین ساعت آینده باید حل بشوم تویش و غلط بزنم توی اتفاقات محتمل پشت شیشه ها. ریشه ی ناخنم روی اعصاب می رود با دندان به جانش می افتم از بیخ و بن در می آید ناخن به من و من به ناخن فحش می دهم. لاک نارنجیم لک و پیس و تیکه تیکه شده . از دخترانگی هایی که قرار است دوست داشتنی باشند تنها این شال ارغوانی مانده و ریمل پود پود روی مژه هام. صدا ی زندگی روی مخم رژه می رود. صدای زندگی حتی توی آخرهای سیاهی این شب لعنتی مثل رژه ی هماهنگ میلیون ها مورچه ی روی کف چوبی اتاق رعب آور است ، مثل قطعه ی پایان جهان ِ ونجلیس . توی پارادوکس لذت از تنها بودنم و تنفر از خواندن این لغت های جدید قلمبه سلمبه برای تافل ،خمیازه می کشم. این رها شدگی همان قدر که دلپذیر است، با غدد اشکیم هم ور می رود. فکر می کنم به کلمه هایی مثل رویا، آرزو و آینده وامیدو خوشبختی ، نمی دانم چرا یاد کتاب های عاشقانه ی فارسی زرد می افتم که قهرمان هایشان سوار بر اسب های رنگی رنگی بالدار گاز میدادند تا پشت پنجره ی دخترکانی که چشم های رنگی و هیکل های بوردایی داشتند.

هر جور فکر می کنم می بینم هر روز کارم شده زل زدن. حتی حرف هایم هم زل می زنند به گوش هایی که قرار است بروند تویش و از تونل های بی سرانجام راهشان را به مغز آدم ها باز کنند! 


دارم پرواز می کنم .آنطرف شیشه ی تاریک و این صندلی گرم.همپای اتوبوس بر فراز دشت ها و کارخانه ها و اتوبان و عوارضی و چراغ ها و شهر ها. دارم همراه همه ی ناممکن های دیگر توی این شب زنده ی لعنتی پرواز می کنم. توی چشم خودم زل می زنم. حتی تاریکی شب هم همه چیز را نمی پوشاند. حتی اگر این شب زنده ، بمیرد.

نظرات 3 + ارسال نظر
ساسان چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:50 ب.ظ

اینایی که نوشتی ، همشون واسه من معنی یه جور عاشقیت میدن ، و من مست لایعقل این همه عاشقی کردن با این دنیای لجن زده ام ، عاشقیتی که خیلی وقتا تلخه ، چرکه ، آبرو میریزه ، ولی آخر سر ، بعد از همه بغض کردنا و فحش دادنا و فرار کردنا و... کیف داره ! مث شا--دن تو حموم

نمیدونم چرا ، ولی یاد چهارشنبه سوری اصغر فرهادی افتادم

خیلی خوبه که مینویسی ، بعد از کوریون تا حالا با نوشته های هیچ کس اینقدر کیف نکردم

لطف شما بسیار بسیار زیاده.جناب کوریون کبیر همیشه برای همه کبیرند. :)

عاشقی تلخ و چرک.همون که آبرو میریزه ولی کیف داره..

[ بدون نام ] چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:56 ب.ظ

هیچ شبی تعبیر خوابای ما نیست برای چشمایی که بسته می‌شن و وقتی که باز می‌شن خودشونو می‌شناسن دوباره که بین سطرا راه می‌رن هنوز، من گاهی به همین که جواد یساری بدونه خونه بی تو خونه نیس قبر منه راضیم، من نای تصویر کردن مرگ تدریجی هیچ رویایی رو ندارم وقتی می‌بینم "واقعیت غذای امروز من بود که روی اجاق سوخت"

: *

:)...به قول کوریون به این میگن کامنت بهتر از پست ..

اگر میشه اسم و آدرست رو هم بذاری ممنون میشم.

ساسان سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:10 ب.ظ

من به این کامنت بالایی مشکوکم !
یه جوریه !

چی بگم والا.. اسم و آدرس نذاشتن که بفهمیم چه جوریاس.. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد