کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

روز میمیرد

باز مدت هاست ننوشتم.  زندگی تکرار روزها شده و نقاطی که سر خط می روند و ادامه می یابند و گفته می شوند  و نمی شوند و باز مکث و سکوت و نقطه سر خط و فردا. 

همیشه از روزمرگی گریزان بودم. اصلا فکر می کردم سرشار از نامکرراتم! ولی بهانه می آورم برای این کسالت آور بودنم و آویزان می شوم از چتری که باد و باران دارد می کشاندش با خود و من همچنان مصر و گنگ تنها دسته ی چتر را می فشارم و وزنم را می اندازم روی زانوهام و نمیدانم چرا برای ماندن زیر این چتر به ظاهر مطمئن پافشاری می کنم! صدایی فریاد می زند زیر باران باید رفت! 

زیر باران باید رفت. ولی من لرزان و نا مطمئن زیر چتر پنهان شدم . اتفاق هایی که فکرش را نمی کردم مثل باران بهاری ای حسرتناکی بر این چتر مستامل فرود می آیند و صدایش امان می برد و این همه انتظار برای وقوع آن هایی که باید متعجبم کرده! 

نه! احساساتی نشدم! و این از همان غیر منتظره های خنده دار است!   

روزها دارند می میرند..و شب ها زندگی می کنند. قرمه سبزی هم توی دهان نیمه بازم ماسیده...ولی من به طرز خنده داری هراسان نیستم!

و این همان کابوس بیداری من بود.