کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

325 کیلومتر

غم سالهاست به دنبال من، دوشادوش من، درون من میدود. نیمه شب پوسته تنم را میشکافد، از بدنم خارج میشود، میرود سر یخچال آب تو لیوان میریزد و میخورد، گلدان آب میدهد، لباس ها را از لباسشویی بیرون می آورد، روی بند کج  و معوج آپارتمانی پهن میکند، چای میریزد، با دیش ماهواره ور میرود، کتاب میخواند، اشک میریزد، پلک میزند، میخندد، سکوت میکند،لباس اتو می کند، به ماه خیره میشود، خط چشم می کشد ، با تلفن صحبت میکند، میخوابد و پوسته تنم را به سر میکشد. من عاشق غمگینی هستم که سالهاست سکوت را انتخاب کرده ام، روزهای عمرم یکی پس از دیگری ناپدید میشوند و من هر روز پیرتر از قبل به بازی غمگینم ادامه میدهم. امید سالهاست سراب دوست داشتنی این خانه است. آینده موهوم و تاریک مثل روحی سرگردان و مخوف گردنم را فشار میدهد. من در امتداد این 325 کیلومتر، توی این جاده بی آب و علف به نسیمی، به جرعه آبی دل خوش کرده ام و مانده ام. باید برگردم به نقطه صفر. باید برگردم به تنظیمات کارخانه. تنها راه نجات همین است..

یاد گذشته

قسمت پیوند های وبلاگ من یادیست از دوران پرشکوه ،دوران فتوحات این وبلاگ...داشتم نگاهش میکردم، آدم هایی که یا دیگر نوشتن را فراموش کرده اند و در شلوغی زندگی و روزگار ، توی پیچی از کوچه هایش گم شده اند و آدم هایی که جایی دیگر با نامی دیگر و با شروعی دیگر اغاز دیگری داشتند و ادامه و شاید پایانی دیگر..دلم نیامد دل از گذشته های شیرین بکنم. هنوز برای خانه تکانی های اساسی زود است، تازه توی این خانه آینه اوردم که بر لب تاقچه بگذارم . تازه بوی کف شور و خاک اب خورده از گوشه و کنار این خلوتکده بیرون میزند، هنوز برای خنده های بلند و برق آسا کمی زود است، هنوز سر شب صدای موسیقی را کم می کنیم تا مراعات همسایه های جدید را کرده باشیم،  باید به شکستن سکوت تنها عادت کرد، همین که لبی داریم و زبانی و حلقی و حنجره ای و تفکری برای تمامی تنهایی هایی که کشیدیم و میکشیم و بارشان بر دوشمان هر روز و هر لحظه سنگینی میکند..بس.

دوباره

چقدر با نوشتن بیگانه شدم. روزی کلمات آشناترین هایم بودند و امروز خجالتی ترین نا آشنا های دوست داشتنی. مثل کودکانی قد و نیم قد روستایی پشت خرابه ها از من سر می دزدانند. من آشنایی دور و گنگ و خاک گرفته ام، اسمی از گذشته، یادی از قدیم. آینه ای شکسته، صندوقی قدیمی و تار گرفته، چقدر با خودم تکرار میکنم " دوباره.." دوباره و چند باره اش را نمی دانم فقط میدانم باید قدمی برای ذهنم خاک گرفته ام بردارم. دچار بیگانگی ترسناکی شدم، تاریکی و سکوت این دالان زیادی غریب است.