کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

حتما باید بگم؟

مسخره کردی مارو؟ چی خیال کردی؟ عاشق دخترک مو بافته ی ابرو کمانی جلسات شوی...میان آن همه عاشق کشته مرده قاپش را بدزدی...بروی و بیایی و سرخ و سفید شوی و شرم روستاییت را به رخ چشمان پر غرور براقش بکشی و توی بیمارستان بعد عمل بعد بیهوشی .. وقتی که فقط  دارو جرات همه ی نگفته ها را به تو میدهد فریاد بزنی پرستار !...صندلی را از شیب کوچه رها کن تا توی آغوشش به هوش بیایم و او...حیران بماند از این همه صداقت روستایی و بوی برنجی که میان آن همه بهار نارنج شیراز خوش تربود.... مثل زندگی بود..و گرفتیش..بردیش..آوردیش...از دل بهار نارنج و حافظ..به برنجزار سبز بی انتها  ...ماند کنارت..کنار زخم های روی بدنت..روی دلت..که خودش کم زخم نداشت بر دل و جان...باهم مخفی شدید..با هم پیدا شدید...اتاقکی بالای پاساژ شعله ی توی شیراز...همان جا  که مادربزرگ را با چشم گریان با کامیون جهیزیه برگرداندید و بعد که مهمان آمد کارد و پیش دستی نداشتید .. مهمان را به یک شکم قهقه دعوت کردید....زمانه سخت میگرفت بر شما و شما می خندیدید بر زمانه...آمدند..بردند..گرفتند..زدند....زدند..زدند ...نگفتی ..نخواستی..نکردی ..امضا نکردی...به تاریکی ها  تبعید شدی..و تو خندیدی..قاه قاه و حتما آن موقع ها هم چروک کنار چشمت به همین زیادی بود چون تو کلا زیاد می خندیدی...آواز می خواندی... 

راه..در جنگل اوهام گم است.. 

سینه بگشای چو دشت 

اگرت پرتو خورشید حقیقت باید... 

صدای خودت است..نکند این را هم دیگر نمی شناسی!؟...و آمد آن جیغ جیغوی ارشد خانواده..موی زیتونی صاف و چهره ی اخمو ..همان که چتری موهایش را خودش با قیچی سلمانی تا رستنگاه مو ها کوتاه کرد توی سلمانی مردانه کنار تو وقتی روی صندلی نشسته بودی تا موهایت را کوتاه کنند! همان دختر عاقل امروز...همان شبیه تو...همان آرامش...و چند سال بعد من آمدم...فرفری خانواده همان معروف به پاکوتاه..همان که بعد قدش از همه بالا زد..نزدیک تو شد..نزدیکی های تو..همان آتشفشان منتظر انفجار...همان وراج شبهای آپاندیس...همان کف کرده ی دائم....همان رفیق شفیق کوهنوردی و چادر خوابی...همان پای ثابت قلعه رودخان و شامعلم و درفک و للندیز ....همان.....همان من! 

این رسمش است؟....این همه را می گذاری و میمیری؟!! درست است؟ انصاف است؟! حالا مردی...خوب..ناز شستت...چرا هشت سال است این همه خودمان را می چلانیم ۱۲ ماه درمیون به خواب ما میایی....بعد این درست است من بروم توی مراسم سالگردت همسایه ی زن پسرخاله ی نوه ی عمه کبری! خواب تو را که دیشب در لباس سفید بودی و خوش خوشانت بوده دیده را بشنوم؟ این انصاف است ؟؟ 

نگفتی این بیچاره را که بی خبر و ناغافل در کف پدر گذاشتیم...برویم سری بزنیم شاید نیاز داشت به ما! شاید وحی ای! حرفی..گفتگویی..فحشی...چیزی باید به او بدهیم و به راه راست هدایتش کنیم!؟ نگفتی شاید پیچ پیچیده باشد و او نپیچیده؟

اصلا برو...جدا عصبانیم از دستت! خلایق هر چه لایق...برو در بهشت چمباتمه بزن ...حالا برای اینکه سرت گرم باشد ...کوتاهی این هشت سالت هم جبران شده باشد..برایم دعا کن..... برایم دعا کن.... حتما باید بگم دلم برایت تنگ شده؟؟..این یه کار را که میتوانی..نمی توانی؟؟  

 

*ندایی آمد که ...کشته ندادیم که سازش کنیم....یک نفر دست کجو این وسطا  الکی ستایش کنیم!

بروم تا سر آن پیله ی پاره

خانه شبیه طویله شده که صد رحمت به طویله!  

موقع هایی می شود با نخ گونی از آنهایی که هر چقدر بجوییش فقط صدای قیژ قیژ میدهد و از تو بد پیله تر جز با چاقوی زنجان پاره نمیشود .. می بافی دور خودت و پنجره هم نمیسازی و خودت تصور کن چه می شود..البته من هیچ وقت تحمل گرما را نداشتم و گرما هم تحمل من را و یک لوله کشی کولر کردیم حالا آن وسط.. و مثل کپک نان از رطوبت و هوا و آت آشغال های دم دست مثل ترشی مانده ی مهرام و نان  تغذیه کردیم و روزگار گذراندیم و در پیله مان چنبره زدیم و رشد ها کردیم  و دادیم فحش..خوردیم فحش!.دادیم فحش...خوردیم فحش....آخر وقتی با دیوار حرف میزنی که یک جوری گرد است..آکوستیک هم هست...وقتی عربده میزنی الاااااااااااغ! صدایت توی همان سطح هوا پخش می شود و خودت باز می شنوی الاااااااااغ! پس معادله ای سراسر مجهول بی محتوا از آن ها که دو طرفش به لعنت خدا هم نمی ارزد! یا آن معادلات لوس ریاضی که پنجاه صفحه پر می کنی می بینی رفیقمان به سمت بینهایت دلش خواسته میل کند و تو ول معطلی با یک جواب پدر مادر دار! مثل ۲ چه میدانم ۷! راستی چرا هیچ وقت معادلات خفن به عددی درست درمان نمی رسد؟ ...بعد به پوچی می رسی...بعد دلت هوس نیستی می کند..دمادم رسیدن به نیستی و مقدمات سفر میرسی که می گویی خدا را واقعا چه دیدی؟!! می آیی از این خلاص شوی میرسی آن دنیا گناه صد سال پیش رو تو روت می کوبن که چرا حواست نبود آن موقع ها که قدت اندازه ی مارمولک دونده بود دخترک فرفری عرعروی چرک و لک اعصاب خوردکن همسایه را که می خواست بدود بیاید خانه شما با شما بازی کند را لای در گذاشتی که ما می خوایم بخوابیم و دروغ گفتی هیچ بازی هم در کار نیست و طرف عرعر کنان رفت به یکی اطلاع دهد! 

آخرش می شینی با خودت..دورو برت را نگاه میکینی...ظرفهای پنج روز نشسته...آشغال های ۲-۳ روزه پر از پاکت آبمیوه و انواع کنسرو و قوطی و لیوان ماست و بستنی های جای شام و نهار خورده شده و دستمال کاغذی و دستمال کاغذی و جعبه ی دستمال کاغذی و خرده های لیوان...

زمین کثیف..لباس ها از کمد پرتاب شده ..تختی با رختخواب گلوله شده شبیه مقبره ی انسانهایی که در سوراخ دیوارها دفن میشدند...و کتاب روی زمین ..روی دیوار...روی جاکفشی...زیر تخت..کنار آنتن کج تلوزیون..کنار یخچال...برگی چسبانده به در یخچال و..و یک حافظ! 

 

فکر کنم باید تمامش کنم این پوسیدگی را و شروع کنم سر انداختن یکی یکی نخ ها ی رنگارنگ کاموایی...فکر کنم باید شالگردن دیگری برای غول برفی ۶۳ متری ببافم...باید بروم سراغ غول برفیم...آره بروم... 

 

**شالگردن رنگی رنگی

عالم

خواستن و نتوانستن  یک عالمی دارد....خیلی خواستن و بازهم نتوانستن عالم دیگری...با همه ی وجود خواستن و دانستن که دیگر اصلا نمی شود عالم ندارد ....یه ذره است قدر یک نه سخت...دودش کن بزن به بدن..وگرنه او تو را دود می کند.  

 

* با احترامات فراوان..گور پدرت دوست عزیزم.

 

**ربطی به دیروز و امروز و فردا ندارد فرکانس مسکو را نگیرید. با تشکر. 

 

***پیوست ۱ خطاب به دوستی بسیار عزیز بود ..خدمت دوستان دیگر بی ادبی نشود. 

 

****به فیل موسیو گلابی تر زدید رفت! آن مهندس خسته را دیگر چرا؟؟؟ حیا کن سان.سورچی...  

مسابقات جام جهانی از شدت آلام بی انتهایمان کم نکرد...نمی کند...و نخواهد کرد!

می شود دنیا شد

میشود خیلی شد...میشود دنیا شد..  

یا دنیا ما...

تو اگر ننشینی..با ناخن شکسته در دهان.. و بغض گلوله در گلو و ناسزا بر لب

جلوی تلوزیون و کشته ها را زیر وانت غولپیکر وحشی  سرگردان خون اآلود ننگری... 

و فریاد های نرو...نرو.... 

میشود خیلی شد.. 

باور کن!

دست به دست سپرده یا میم مثل مادر!

اصلا دیگر از دروغ گفتن تهوع می گیرم...چون کم حافظه شده ام  و  گیج ...دروغ هایم شاخدار و عوضی ست...صدایم می لزرد و یک من من (م با کسره) اضافه ی خانمان سوز آخرقضایا اضافه می کنم .. همه ی اینها را به درس خواندن های بی انتها در این سال نسبت میدهم! تازگی ها خیلی مهربانتر و آدم شدم! زیر آبی نمی توانم بروم .. وقت تقلب 5 تایی می یبنم و یا اساسا کر می شوم!...کوچکتر که بودم دروغگوی بهتری بود..شاید چون کتاب داستان بیشتری میخواندم و فیلم و کارتون بیشتر میدیدم و صبح تا غروب نقاشی می کشیدم  وچرخ دنده های  قوه ی تخیل و تصور بیشتر روغن کاری میشد!! هفت هشت ساله بودم.. مادرم می گفت حمام برو..تا بیرون برود و برگردد کمی آب را باز می کردم..موهایم رو خیس می کردم..دست و صورتم را با صابون می شستم والسلام! من حمام رفتم!! و مادرم وقتی با شک نگاه می کرد و خودتی را گفته نگفته دماغم را بالا می گرفتم که باز رفتم تو کوچه بازی کردم و چون تازه حمام کردم دیگر تا چند روز دیگر حرفش را نزن!! یا تا کلاس پنجم حداقل 3-4 شب از مسواک زدن هایم به خیس کردن مسواک و کمی خمیردندان روی مسواک و کمی به دندان سرو ته قضیه را تمام می کردم و فکر می کردم چقدر  زرنگم...البته در تمام زندگیم دندان های سفید و میشود گفت مرتب و شاد و سرخوشی داشتم که آخ هم نگفتند! (البته یه چند سالی می شود بناست دندان عقلم را بکشم که با دیدن قربانیان ماجرا عمرا بکشم..حتی اگر کلا همه ی دندان هایم از فشار مثل تیر مسلسل بیرون بپرد..زیرا بله..بیست سال است دندانپزشکی نرفتم...همان  4 – 5 سالگیمان هم دندانپزشک عموی پسر خاله ام بود تا مدتها جای گاز بر دست او و عرق بر پیشانی والدین ما نشسته بود!) یا آن بار که گلاب به رویتان اسهال گرفته بودم هی نوشابه با او آر اس یه خوردم میدادند تا کاهش وزنم جبران شود! در خانه یک جعبه گوجه سبز داشتیم با توت فرنگی و مادرم گفت حق نداری بخوری که میمیری! بیرون که رفته بود چون خواهر هشت ساله ام شیرین عسل وار مرا لو میداد..یکی از عروسک هایم را از پنجره توی کوچه انداختم که برو بیار! تا رفت مثل حسن کچل (خداشاهد است بعد از آن بابام داستانشو واسم تعریف کرد!) درو پشتش بستم و یک کاسه پر کردم و پاهایم را از میله های پنجره بیرون انداخته بودم روبه روی خواهرم که توی کوچه نشسته بود و با تنفر گاهی به من گاهی به انتهای کوچه و مسیر آمدن مادرم نگاه می کرد نگاه کردم و بی حرف همه را خوردم و بعد رفتم سرم زدم!!.و بازهم.....خلاصه ی مطلب در تمامی این سالها احساس رندی و زرنگی در امر خطیری چون دروغ گفتن می کردیم و خودمان را اینکاره ی موارد شدیدا حاد و البته حلال می دانستیم تا اینکه چند وقت پیش با خانواده نشسته بودیم و صحبت کودکی ها و جوانی ها و میانسالی ها و پیری و اینها شد..قرعه که به نام ما افتاد دیدیم مادر عزیزمان آمار تمام شگردها..یکدستی ها ...دودرگی ها..فرار از خانه و مدرسه ها...سفرهای پنهانی...سفرهای نیمه پنهانی ..مخفی گاه مواد غذا ییم از عنفوان کودکی تا به کنون...تعداد کمپوت های خورده و قوطی را در جایی زیر پشت گلدان ها ی توی بالکن پنهان شده تا سر فرصت انتقال یابد...تعداد شدت و حدت انواع قرص هاو پودر ها و مواد محیر العقول گران و ارزان لاغری مصرف شده در دوران مختلف زندگی توسط من...که کم هم نبود...جز تعدادی موارد شدید الخفن و .. را به طور مختصر و اینها شرح فرمودند. ما به آنی از خود تهی شدیم...احساس بیهودگی و خاک برسری و ناتوانی بر ما چیره گشت...با یک تف به این زندگی در دل و پوزخندی حاکی از خود را از تک و تا ننداختن سر را به عقب کج کردیم و به مادر گفتیم همین؟!! خیلی مونده تا ما رو کشف کنی  و مادر برای معدود موارد زندگی زیر  گوش  ما گفت ما خودمون این کاره بودیم عزیز من!....و اینجاست که جمله ی گهر بار مادربزرگ در گوشمان طنین انداز شد...دست به دست سپرده! معنی اش در این مایع است که هر چی باشی بچه ت از تو بدتره! داشتم فکر می کردم بچه م حتما چریکی چگوارا مسلک خواهد بود با سیگار برگی گوشه ی لب و عقایدی فیلسوفانه که شصت پا را زاینده ی شقیقه میداند...کودکی اش را با شکستن فیلترها و بارها توبیخ و زندان میگذراند و من باید سند های زیادی داشته باشم! جوانی اش را به عصیان و انقلاب میگذراند ..یک بانجی جامپر حرفه ایست و در گروه بدلکاری مرحوم ابدی در قسمت پرش از ارتفاع به داخل حمام گازوییل مشتعل فعالیت می کند..خوشگل یا خوش تیپ است (مثل مادر گلش) ..تازه یک عالمه جک و جانور دارد و البته دلی شدیدا مهربان (مادر به قربان!)...و احتمالا میانسالی یا ندارد یا اگر دارد من نمیدانم.. چون اگر قبل از آن سن جگرگوشه ام را دور از جانش زبانم لال اعدام نکنند..فرار کرده و خبری از او در دست ندارم...خبر ندارم...جگر خون شده ی مادرت را ندیدی..ولی نترس به آن نوزادی که چند روز پیش آوردند دم در و گفتند مال تو بوده حتما یک روز می گویم تو یه قرمان بودی..فرزندم!آه!..بگو به مادرت بگو..بگو کجایی ...نمی گذارم پدرت با ناخن هایش آسفالت کوچه را بدرد و تو را به دلیل این همه خیره سری دفن کند! بگو مادر..فقط به من بگو عصای دستم..از قدیم گفتند میم مثل مادر...نشنیدی؟!! 

 

*نمی دانم من شبیه روند پست هایم هستم یا پست هایم شبیه من یا هردو یا هیچکدام! امروز به قصد خرید روپوش آزمایشگاه که سوراخ سوراخ بود از منزل خارج شده...فراموش کرده..سرش به آخورهای دیگری گرم شده و با هندوانه و روزنامه به منزل مراجعه نمودم! خداوندگار به آقای شبان صبری جمیل و جلیل و خوشگل و دراز عنایب بفرماید .آمممین!

اعتصاب!

هر چه نوشتم پرید!! اه پرید!!! اه پرید!!!!!!! پریییییییییییییید!!!!پرواز کرد....مثل کلاغ امروز ...مثل کلاغی که پرید ولی به خونه ش نرسید!

عینک قطور من

به دلیل امتحانات قوه ی جییرجیرک میرزا بانو این وبلاگ تا اطلاع ثانوی برای جلوگیری از تجدیدی های فجیع تق و لق می باشد. 

  

 

و من اله توفیق 

 

 

 

** پریروز یک دوست قدیمی را کشتم....آنقدر اسپری را روی نگاه بهت زده اش نگهداشتم تا مثل بازیگر فیلم های وسترن نا باورانه و با چشم های گشاد.. بی اونکه وصیتش رو تکه تکه و منقطع ..با لبهای تشنه ش واسم بگه .بمیره...از شبهایی که با ترس و لرز دستشویی می رفتم خسته بودم..دوست قهوه ای نا خوشایندمو وقتی داشت خودشو آماده پرش از سنگ دستشویی به داخل می کرد و شبیه زن های چاقالوی تو استخر که با نوک انگشت پاشون هی آبو تست می کنن تا بپرن تو استخاره می کرد و نمی پرید غافلگیر کردم...بلاخره این جنگ نا برابر باید پایان می گرفت....داشتم فکر می کردم به کافکا..به مسخ کافکا!! با همه ی اشکی که برای اون حشره ی هیولایی ریختم....ولی پریروز فکر کردم اگر آن سوسک خواهرم هم بود من باز همه ی آن اسپری را ترمیناتور وار بر سرش خالی می کردم و شادمانه سیفون دستشویی را می کشیدم!!....روحش شاد..یادش گرامی.

هذیان عصر جمعه

من مطمئنم سیستم عصر جمعه توسط یک فرشته ی دپرس روانی عقده ای کد گذاری شده!! نه می شود درس خواند..نه می شود نوشت...نه می شود ورزش کرد ..نه حتی با آهنگ بلند طبقه بالایی رقصید!! فقط می شود دل به صدای قر و قر کولر قدیمی پشت پنجره دل سپرد و جلد کتاب های نخوانده ی توی کتابخانه را با ناخن آرام خراشید و فکر کرد..امتحان نخوانده ی یکشنبه را چه کنم ...و یک گور جد و آباد استادو من و درس و سواد نثار می کنی و به رخوت ابلهانه پناه می بری و منتظر می مانی شنبه ی نفرین شده ی کار و کار و کار برسد بلکه فرجی شود...همین! 

 

* دو فیلم در این دو روز دیدم..یکی دموکراسی در روز روشن و دیگری...بببخشید..روم به دیوار..گلاب به روی مبارک ؛ حرکت اول؛! آقا جان یعنی چه؟!!! پسر دایی ما بچگی کرد رفت فیلم را قرض کرد..ما هم خر شدیم گفتیم آخر شبه بذار ببینیم چه خبره! خدایا!! مردم نون ندارن بخورن قلمبه قلمبه پول میریزین تو حلق این ۴ تا مکش مرگ ما قر بریزن جلو دوربین؟!! والا پسرخاله ی ما که به شکل افتضاح و خنده ای آماتور پارکور کار می کند وضعش از این بروس لی زده ها بهتره! خداییش حس می کردم وقتی می گه لطفا سی دی دوم را بگذارید بغض شرم گلوشو گرفته بود!! من حتی نتونستم نیم ساعتشم تحمل کنم ولی چون جریان در منزل بود ...صداهای اسفناکشان می آمد.. مخصوصا وقتی پوریا پورسرخ عصبی میشود و تیک س هایش بالا می رود .

 

** آخییی! تخلیه شدم! من به همه ی عزیزان ضعف اعصابی قر درمانی را پیشنهاد می کنم! 

 

*** ضحی!!! اعصاب ندارم! خودتو نشون بده و محترمانه بگو عزیزم چه غلطی داری می کنی؟!!!

من مردم؟

زمین زیر پایم کویر است و کویر است و ترک های زمین تشنه... 

آسمان روی سرم مه است و مه است و کبودی تیره و تار... 

خسته م..توان ندارم...می دانم میمیرم 

نمی دانم در آسمان یا در زمین... 

تو می گویی مشکوکی.. 

مشکوکی که من قبلا مردم.

شلنگی در دهکده ی جهانی

امروز به میمنت و مبارکی کولر آبی صد هزار ساله ی این خانه روشن گردید.کلبه درویشی ما به باد کولر مزین گشت و زین پس نیاز نیست با آب و پارچه خودمان را تا صبح پاشویه کنیم و سیستم کولر آبی را به خودمان ببندیم!! مهربانان غیوری که به منزل ما آماده بودند برای کولر سازی خیلی خوشحال شدند از این امر میمون و چون دیدند کمک کردنبه من باعث دلضعفه و دلغشک از شدت شادی در من می شود و چون احیانا صحنه ی هیجان انگیزی برایشان بوده تصمیم گرفتند که هی بیشتر به من کمک کنند! در انتهای این کمک های انسان دوستانه در امر تمیز کردن منزل سرویس ۳ پارچه چایی خوریم که هر پارچه اش هم یک رنگ بود بهتر بگویم یکی ماگ بود یکی لیوان شیشه ای و دیگری فنجان کوچک که به مصرف قهوه خوری هر از گاهی می رسید لب پر شد. یک بشقاب شکست و دوستان میدانند در زندگی دانشجویی و خانه مجردی یک بشقاب کمتر یعنی خیلی! و بنده هم اصلا برنامه ی تمیز کرن نداشتم چون دردی قدیمی در ما عود کره و مفاصلمان کلا توی دهن سگ است و مجبور شدیم هی بدویم هر طرف و جارو و تی و اسکاچ و مایع ظرفشویی را از این سلحشوران بگیریم و خودمان گربه شور کنیم. در نهایت دوستان به دستشویی خانه راه پیدا کرند و چشمت روز بد نبیند....راستش من شلنگی در دستشویی دارم که مال زمان حکومت کوپلای خان است...چون هیچ واشر و سرپیچی به عظمت فابریکش پیدا نکردم این طفلک پیر و لرزان و آبچکان اضافه کاری می کرد..دوستان احساس مسئولیت کرده دوست ما را ابتدای امر از ریشه کندند ..فکر کنم اول خواستند کار مضاعف و همت مضاعف کنند ولی فکر مضاعفی در کار نبود خوب چون کلا در نامگذاری امسال هم به مقوله ی فکر اشاره ای نشده بود...بنابراین ساعت ۱۰ شب شروع به گز کردن شهر کردند برای شلنگ جایگزین که مسلما نتیجه ای در بر نداشت....این شد که ما به شکل قرون وسطی مجبور به سرهم بندی قضیه شدیم که شلنگ باقی مانده شبیه به جای مانده از دوران ژوراسیک و پارینه سنگی  شده.. این شد که به این جمله ی ادیبانه رسیدم.....بیشتر از توان (ذهنیت) نمی خواهد کمک کنی..این بیشترین کمک است عزیز دل! 

 

**شرایط مملکت اینقدر خنده دار است که نگو!! انگار گاز خنده در سطح شهر پراکنده اند! تطاهرات می کنیم که حجابمان را بیشتر کنید اینی که تا الان گفتید اول تابستانی کم است!پلیس پرو پاچه ی انتظامی را هم بیشترش کنیم دور هم بخندیم! شال و اینها هم که قرار است جزو مفسده باشد. کیهان و رسالت و احتمالا خبرنامه ی تمام رنگی گلاسه ی نیروی ان.تظامی که عکس های محوی از بروبچ جنگ نرم در حال فعالیت نرم می انداخت با سوت و هلهله جایزه گرفتند...ما ماندیم بخندیم یا گریه کنیم و به قول معروف والخ! 

 

*** امروز چون حالم خیلی بد بود و دست و پایمان ورم کرده بود...با بیحالی و خنده به دوست آذری زبانم گفتم فکر کنم من پیر بشم دیگه حتما بمیرم...دوست نازنینم با اضطراب و دلگیری زیاد و چشم غره  گفت غلط کردی..خدا نکنه...این چه حرفیه؟!!! 

 

****اکنون که زلفمان زیر باد کولر می رقصد هر ۳ ثانیه برای اموات و جد و آباد عزبزان کولر درست کن ماچ های اغواگرانه می فرستیم ...روحشان شاد.نسلهای بعد از اینشان پاینده