حس آشنایی در من می دود. تند تر از من. کودکانه می شوم. زودرنج و نا آشنا. دنبال انگشتان بلندی می گردم تا ریسمان نجاتم شود میان این همه غریبگی.از انگشتان بلند بالا بروم و برسم به درخت هزار ساله ی مهربانی که بدانم دوستم دارد. با اشک هایم هم غریبه ام وقتی می غلتند. نمی فهممشان. نمی دانم دلم دارد اشک هایم را کیسه کیسه پر می کند یا عقلم. حوصله رنج کشیدن ندارم. توان هیجده یا حتی بیست ساله بودن را ندارم. میان دل کندن و عادت مانده ام.
می شناسم این من غمگین را. چهره ی این غم آشناست.
این روزا همه غمگینن...
غمگین چو پاییز..
دردی که رخنه کرده است زیر پوست ما...
غم با من زاده شده منو رها نمی کنه..
:)
یه وقتایی تو زندگی هست که باید عادت کنی ، یه وقتایی هم هست که باید دل بکنی
امان از وقتی که جای این دو تا با هم عوض بشه ، اونوقت تا همیشه به خودت بدهکاری...
پ ن: اگر صلاح دونستید یه پست بذارید...
سلام یه سئوال ازتون داشتم میخواستم بدونم منظور شما ازکولکاویس نام همان پرنده ای به زبان شمالی است؟
[شکلک کسی که از بس اینجا واستاده و سوت زده گلوش درد گرفته]
دارم نگران میشم
بارون مونده و غیر از اون هیچ..
ای بابا...
What if it rained
We didnt care
She said that someday soon the sun was gonna shine
....
الان دارم این آهنگ و گوش میدم ، شما که پست نمیذاری ، منم مجبورم کامنت نامربوط بذارم !
بوی فرار میاد
البته توام با ترس . . .
شخصیت بعضی از آدمهای دوروبرمون واقعا" ستودنی وشگفت انگیزه. بهتره به مطلب جدید وبلاگم یه سری بزنید.
حتما :)
سلام !
علیک سلام! بر جد و آباد این فیس بوک لعنت که ما رو از وبلاگ نویسی انداخت..:(
غم آشناست که می آید...
بشمار !
1...
باز هم خوندمش زیبا بود
:) ممنونم جناب محبوبی عزیز