کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

بوی کاغذ رنگی

حس محکومیت را باید سپرد به میله میله های راه راه پیراهنت. از پشت میله ها نگاه نافذت دیوار را می ترکاند رو به سوی بوی گل یخی که پر کرده همه ی آسمانی که گوشه گوشه اش آواز می خواند....بیا..بیا..بیا.... 

دوست دارم از بینی ام ببینم و با چشم هایم مزه کنم و با دهانم بشنوم وبا گوش هایم قهقه بزنم وقتی انگشتانت  تند و تند تا می خورد روی دکمه ها. انگار چشمک می نند و اپرا می خوانند وقتی دارند به سادگی می دوند از دکمه ای به دیگری. 

مورچه ها جشن می گیرند ما را. انگار صدایت ر ا کلفت کنی و برایشان بخوانی بوی کا...غذ ...رن...گی...وباله برقصی روی امتداد دیواری  که همیشه پشتش نگهبانان به کمین عبور ما مست می کنند.

دنیای وارونه ی واروونه

چقدر فاصله افتاد میان من و من! 

من این روزها شده اون ! 

اووف که کشیدن این همه حرف های پر از مغز خستگی می آورد! ساندویچی کاش بود با کاهو ی تازه...خیار شور ها را با انگشت جدا می کردم و قرچ و قرچ گاز میزدم تا خستگی هایم بخار بشود برود توی سقف  با گردن خمیده بنشیند تا هوا که سرد سرد شد پنجره ها را وا کنم و اون از پشت شیشه روی های گرمم برایم صورتک خندان بکشد. وای که این روزها زندگی وارونه ی وارونه شده. نفس دارد ما را می کشد.

راستی چیزی به مجرم شدنم نمانده.

inception!!

سیب گاز می زنم و فکر می کنم... 

تو برای پیرمرد پوشال به پشت کنار جاده چراغ می زنی.تو را ندیده سالهاست می شناسد. تو مثل درختان و این کوره راه خاکی آشنایی.فقط باید نزدیکت شد و سلامی بلند داد .پوشال ها را پرت می کند پشت وانت و با دستپاچگی می کوبد به بدنه ی ماشین. خندان و لنگ لنگان در امتداد ماشین میدود.کت نخنمای قهوه ای اش را جمع می کند و خودش را نزدیک در جای می دهد .خنده ی حق شناسانه ی بی ادعایش  از لب نمی ورد وقتی تو صمیمانه می پرسی پدر جان وسط این بیراهه چه می کنی؟... چه کنیم دیگر محوی می شنوی و کمی میگردی که تویش حسرت بیابی. به نتیجه  ای نمیرسی انگار.گوشه ی چشم شادش چروک تر می شود.توی همان چند دقیقه انگار که وسط داستان پیرمرد افتاده باشی می شنوی از گاوی که مریض شد و زنی که  تصادف کرد و پسری که می خواهد زن بگیرد و این دوره زمانه که حتی توی کوه ها هم دارد جدید می شود و خدا را شکر.شکر... بعد  نگاهش را به تو می دوزد و می خواهد بداند از تو .از خانه ات.از زندگیت.از رویاییت.توی دست انداز داشبورد را چنگ می زند و  به جلو خم می شود.روی از جاده به صورت تو و دوباره به جاده می دهد. تو نشانی از زندگی دیگری هستی  توی جاده ها..توی فروشگاه ها...توی سینما ها...توی شهر ها...توی شلوغی ها...

 پیاده میشود.همچنان خندان.دستانش هنوز مانده توی هوا.مهندس چای.مهندس خانه ی ما.مهندس شیر تازه.مهندس خستگی ات را روی پشتی بالای ایوان خانه مان لحظه ای بدر کن و مرا به یاد بسپار.توی آینه نگاه می کنی.هنوز دستهایش برایت رو به آسمان است .کت قهوه ای نخ نمایش را جمع می کند و پوشال را به پشت می گیرد و از راه گلی کوچکی میان چپرها می رود سمت گاوی که  پارسال مریض شد و زنی که تصادف کرد و پسری که می خواهد زن بگیرد...

سیب را گاز دیگری می زنم.دسته ی انبوه کاغذ های ترجمه نشده را مرتب می کنم.دیکشنری  را باز می کنم و شروع می کنم.صدای خنده ها ی تو در تو می پیچد توی سرم و صدا ی پاه هایی که با فاصله ی کم می دوند...عمو! عمو !..ما رو میبری  تا بالا؟؟من نگاهم را دوخته ام به چاقوی کوچک گلی دست پسرک.تو به  من چشمک می زنی و به دلواپسی شهریم می خندی.برمیگردم و به صورت های  پرماجرایشان نگاه می کنم و آن ریزه ترین که از همه پر گو تر است.چاقوی گلی توی دستش می رسد به کیسه ی سنگ ها ی رودخانه و شلوار های گلی رنگ و رفته شان.دلواپسی ام احمقانه بود.خیلی احمقانه...

میدوند.می روند.به یادم می مانند. تازه و خوشبو.مثل شر شر آب.میان آلوده ترین روزهای این شهر شلوغ .میان این همه کتاب و کاغذ و کلمه های قلمبه .میان من و این سیب پیر گرم.میان صدای ناله ی چرخ ماشین ها توی کوچه ی بمبست.میان صدای  جیغ های ممتد دزد گیر پراید همسایه روبه رویی که برای گربه ی روی آشغال ها شاخ و شانه می کشد.

بازدمم آوای هی بلندی می گیرد.اینجا حتی نفس ها را باید شمرد تا از کسی ندزدیده باشی.دارد کم کم یادم می رود نم نم آبشار که می خورد توی صورتم .دارد یادم میرود ...که آیا این منم که میان رویا زندگی می کنم یا کابوسی ام که پسر بچه ی خسته از بازی میان گل و لای رودخانه  روی دفتر و کتاب  پهن روی میز کوتاه مشقش دارد می بیند.

** کی حوصله اش می شود بعد یک قرن نوشتن همچین داستان درازی را بخواند؟!

***inception را دیدم...فقط نعره بود که نزدم!کاش میشد حتی برای مدتی کوتاه توی رویاها زندگی کرد...