کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

ثانیه های خوابالود

من فکر می کنم . به خواب هایی که نمی بینم فکر می کنم. به سایه های مغمومی که هراسان توی پیچ کوچه ها گم می کنند خودشان را. به تاک هایی فکر می کنم که دلشان پر از مستی شراب انگور است و خروار خروار بار غوره می چینند ازشان. من به صداهایی که به خاطر نمی اورم دیگر خیلی فکر می کنم. تکرار می کنم کلمه ها را بلکه شبیه یادهایم شوند، چندین بار و چندین بار هر بار آوایی تازه امتحان می کنم ولی شباهت نمی گیرند به خاطره ها. نمی دانم چرا خنگ شده مغزم توی این خاطره بازی ها. انگشت هام هم خنگ شده اند. هرچه مشغولشان می کنم باز تمام قد دراز می کشند روی قلبم . مثل اینکه از روی پوست بخواهند چیزی را که دست نیافتنیست بفشارند . انگار روی سنگ مزاری عزیز و کهنه تا صبح خوابیده باشی. کرخت و دردناک .حزن انگیز.باید عادت کرد . به خواب هایی که دیده نمی شوند روزها.


من فکر می کنم به ترسو ترین قهرمانان هستی ام. من از زنان عشایرم توی پیچ کمر کوه ، آفتاب سوخته و پینه بسته و تنها. با شلیطه ی سرخم دست حنا گرفته ام را به سر می گیرم ، به چوب چوپانی ام تکیه می دهم . قاطری خمیده می چرد کمی دورتر. من برای قهرمان به کارزار نرفته م می خوانم.برای مردی بی تفنگ. من برای مردی که وجود ندارد می خوانم. بلند و سوزناک و کولی وار.

* * *


ثانیه ها عادت کرده اند کارشان را در حضورم انجام بدهد. خط های کوتاهی که فرصت زندگی ام را دست به دست می سپارند به هم . تیک میدهد به تاک.تاک می سپارد به تیک دیگری و باز تاک. بی تفاوت و بی توجه .انگار بار هندوانه خالی می کنند نه لحظه های زندگی.من ولی خاموش و بی تفاوتم. تکیه داده ام به دیواری سیمانی و بدشکل. پاهایم را زیر بلوزم توی سینه ام جمع کردم و چانه ام را به زانوی لختم که از یقه بیرون زده تکیه داده ام .توی این سکون دوست دارم  به تکاپوی ثانیه ها دهن کجی کنم. زل می زنم .لج کرده ام . زمان این سکون و سکوت از دستم در می رود ، عهد کردم توی این ثانیه بازی ها شرکت نکنم . من نمی شمارم چیزی را . من مفهوم زمان را به مسخره می گیرم و توی صورت زمان این تکاپو را حماقت می خوانم. ثانیه ها هم تیک تاک کنان فرصت هایم  را توی سیاه چاله ای بی انتها میتپانند.از بازی ثانیه ها و این نگاه های طولانی خسته می شوم. هیچکدام از رو رفتنی نیستیم. نه من. نه زمان. می روم کتری زردم را پر از اب می کنم. بوی چای پر می شود.


سکوت شد. تیک رفته. تاک مچاله و خسته گوشه ی دیوار سیمانی تکیه داده و خوابش برده.



کاهش

حال دلم خوب نیست.

دلم خوب نیست.

خوب نیست.

نیست.

.

چون مزخرف می نویسم این روزها، ترجیح می دهم مدتی توی دفترچه ی کاغذی ام بنویسم.


تا بزودی.

اسهال استفراغ

من متنفرم. من از تو متنفرم. من از مرد ترسو متنفرم. من از قهرمان نما های احمق متنفرم. من از مردانی که زیر سایه زمان سنگر می گیرند بیزارم. من از پسر بچه هایی که همه ی زنان دنیا مادرشانند عقم می گیرد. من از پسر بچه های دیلاق با ریش و سیبیل منزجرم. از کودکانی که جای توپ پلاستیکی با احساس آدم ها گل کوچک می زنند. من از یاد تو چندشم می شود. وقتی به تو فکر می کنم احساس حماقت می کنم. من با تو عقیمم. نا بارورم. من با تو مثل تو ترسو و تنها و محافظه کارم. من از تو متنفرم. من از یادت بیزارم. من وقتی صدای چندش آور زنان مرده ای که روز و شب توی گوشم زنگ میخورد را باز می شنوم می خواهم کلهم وجودم را  روی کوتاهی قد بلندت استفراغ کنم. من نمی بخشم زنانی را زنانگی شان مرده است. نمی بخشم زنانی را که کوتاهند. من باکرگی تلخ مغز های خاکستریشان را نمی بخشم. من زهدان های خاک و لجن گرفته را نمی بخشم. من مردا ب ها را مقصر میدانم و به ریش بوی گندشان پوزخند می زنم. من دیگر دوستت ندارم. من باز عاشق می شوم و انتقامم را از کوچکی نگاهت می گیرم. من عاشق مردی می شود که سوار بر اسب سفید نیست. مردی که هیچ چیز نیست جز خودش. من خودم را تمام قد از تو باز پس میگیرم. برو غاز هایت را توی خرابشده ی دیگری بچران و دست از سر مرتع سبز من بردار. برو که من از کوتولگی افکار بی هویت بیزارم.


* بهار . عید. مبارک . فیروزه. گربه ی طلایی. باغ. خانه ی مادربزرگ. دریا. طلوع. تپه ی شنی. سکوت. قرمز. ماهی ها نمی چرخند. حافظ. غروب. نقطه.


**این پست بزودی حذف میشود.

فیروزه ی من

باز سالی دیگر. بهاری دیگر. نبود فیروزه ی زیبای زندگی ام به انبوه نبودنی های بهاری روزهام اضافه شد. بهار هیچگاه فصل شکوفایی من نبود. پدرم اردیبهشت رفت. و پدر بزرگ خرداد. جوانه ی زندگی ام دراردیبهشت بهار خشکید و حالا مادربزرگ روز اول فروردین. فیروزه ی درخشانم. یاد تو و پلو مشتی هایی که تویشان ماهی سفید بود بخیر. یاد فرفره ها و بادبادک ها رنگینم بخیر. یاد قد رشیدت. صدای با صلابتت. ناز دلبرانه ات. "مامانی جان" گفتنت. تخت سفیدت. دستمال ها و به قول خودت پیف پاف آسمت. یاد "لب ها قرمزه گوچه فرنگی " که فقط و فقط برای من می خواندی. یاد باغچه ی باقالی ات. یاد بلور چشم هات. یاد میلیون ها یاد درخشان . نبودنت درد  بدی بود ، نا اشنا . از نوعی دیگر.


برای تو هم دست تکان میدهم ، که من خداحافظی را دیگر از بر م.