من دیگر حتى حرف ندارم, ساعت هاست, منم ,این صفحه سفید و یک تعداد حروف. همیشه فکر مى کردم تنهایى با بودن کلمات حتى مى شود گفت زیباست ,فکر مى کردم اغاز فاجعه از انجاست که حرفى براى گفتن نباشد و حوصله اى براى فکر کردن و انگار فاجعه همین سکوت بى کلمه ست که اغاز شده.
من بیش از هر چیزی خسته ام !
انگار چند هزار ساله دارم زندگی میکنم
احساساتم چروکیده شده، زبونم سنگینه
هیچ هیجانی ندارم !
پ ن: چقدر دیر به دیر میای این جا ! :|
راستش نمى تونم بگم من دیگه هیجانى ندارم..ولى خوب به خوشبینى و شادى گذشته هم نیستم. هنوز مى تونم به ادم هاى ناشاد اطرافم بگم زندگى رنگى..قشنگه..شعار هم نمى دم..فقط فرکانس روزهایى که پشت سر خودم در این زمینه نماز مى خونم داره کم میشه..
ببخشید کم میام..من عاشق این خلوتکده هستم..پر از خاطره خوب و بده برام..تکه هاى قلبمه..ولى چه کنم که کلا توى دلم مدتى سکوته.
بیشتر سر بزن به اینجا لطفا ...
ساسان عزیز..دوست دارم باز بنویسم, ولى لال مونى ادبى گرفتم..من کلا ادم احساساتى و پر حرفى بودم که چند وقتى هست همه چیز برام درونى و بیرونى داره عوض میشه..دنیا دیگه به اون راحتى و شادى که تصورش مى کردم و به خودم و بقیه مى خواستم القا کنم نیست..ناله کردن رو دوست ندارم..براى همین کلا همه جا کم هستم..هیچ جا نمى تونم زیاد دوم بیارم..نمى دونم این خوبه یا بد هنوز..
میدونید چقدر خوبه که شما هستین؟
-
اینقدر حرفی ندارم که عکساتو مچاله کردم
-
موفق باشی رفیق
بودن کمرنگ من..چقدر خوبه که شما هستید :-)
چطوری رفیق ؟
خوبی ؟
Hang me, oh, hang me
I'll be dead and gone
Hang me, oh, hang me
I'll be dead and gone
Wouldn't mind the hanging
But the laying in the grave, so long poor boy
I've been all around this world...
Ps: kojaei ???
اینجااا..درسام شروع شده دوباره! کلا ز گهواره تا گور شدم! ادم بعضى وقتا نمى دونه براى چى داره میدوه! کلا کم مى نویسم دیگه..درواقع کلا کم فکر مى کنم!!!!
:)
خوش بحالت که میتونی کم فکر کنی !
من چند وقته فکرم درگیر اینه که یه روزی میاد که من و هیچ کدوم از اتفاقات معاصر من دیگه وجود نداریم، مثلن صد سال دیگه
و هیچ کس هم یادش نمیاد یه روزگاری ما ها هم زندگی کردیم، ما ها هم فکر کردیم، درد کشیدیم، خندیدیم، کامنت گذاشتیم، بزرگ شدیم، خودمونو جدی گرفتیم (!)، به پوچی رسیدیم، دوباره خودمونو زدیم به نفهمی و ...
و این فراموش شدن به نظرم خیلی ترسناکه
این که بدونی دنیا بدون تو یا هر کس دیگه ای تموم قد به بودنش ادامه میده و عین خیالش هم نیست که تو دیگه نیستی...
نمیتونم منظورم و برسونم، ولی تصور این که همه ی هیجان ها و همه احساست آدم یه روزی مطلقا فراموش میشه، یه جوری که اصلن انگار از اول نبوده، خیلی ترسناکه
نمیدونم چجوری بگم !!! :دی
:)..ماهمش داریم تغییر میکنیم، خودمونم یه وقتایی یه چیزایی، یه فکرایی، یه کارایی از خودمون، یادمون نمیاد ، گذشته محکومه به فراموشی..می دونم چی میگی، این روزمرگیه که آدم رو حل و ناپدید میکنه تو جریان زندگی. اگر میخوای فراموش نشی باید به نظرم چنگ بندازی به دیوار این جریان سیال و روان، به یه جای گیر کنی، بکنی، خراب کنی، بکاری، بسازی تا تو یاد بمونی..ولی میدونم چی میگی..خنده ها و گریه هامونو همه از یاد می برن...عمرمونو همه از یاد می برن :)..
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر
من عاحزم ز گفتن و خلق از شنیدنش
کجایی؟؟
:|
کجایی؟؟ سال داره نو میشه ها !
نیستی دیگه !
بای بای رفیق...