کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

سال نیم


سال نیم بود. ساعت سی و پنج و هفده دقیقه دم صبح.

مه بود.

همه خواب بودند و خروس ها خیره به اسمان.

من بودم ، خدا بود و یک قاشق.

چین چین

بد میشود شب هایی که تو درد میکشی و گوشه ی چشمهات چروک میخورد .و من این همه جاده اینطرف تر چین ها را لبخند میبینم و راحت می خوابم.


-


روز! ...روز که بشود از نو شروع میکنم. از شنبه..


**نبینم غمت رو رفیق قدیمی.


نمیشناسمت

 باز برمی گردم توی جلدی که هیچکس نشناسدم. روپوش سفید آزمایشگاه رو که دیشب شستم میپوشم. جز جای سوراخ ریز سوختگی اسید و لک رنگ ائوزین همه چیز خیلی آبرومندانست. لبخند میزنم .به همه سلام میکنم.با مسئول مزخرف آزمایشگاه چاق سلامتی گرمی میکنم.از باقیمانده حربه های زنانه ام ، ناشیانه استفاده میکنم. باج میدهم تا آرامش نسبی ام در این آشفته بازار به باد فنا نرود.لام ها را کنار هم ردیف میکنم.پیپت میکنم. دو دهم میکرون تو را با بیست برابر از خودم مخلوط میکنم. توضیح میدهم. برای این پنج دختر دانشجوی لیسانس احمق که حواسشان پرت جذاب بودن برای همکار طرحم است. الف دانشجوی پی اچ دی ست و از آن بالاتر پسر است.من هم بی تفاوت تر از آنم که خطری محسوب شوم.من چیزی میان این دو دسته ام.نه آنقدر بیشتر که اجازه ی کم توجهی به خودشان ندهند و نه آنقدر کمتر که در برابرم بی ادب باشند.

هر دو طرف برای رفع مسئولیت یک ساعت ملال آور را کنار هم می گذارانیم.من از نمونه ی اس پ رم آزمایشی برایشان پیپت می کنم. رقیق میکنم. رنگ میکنم.گسترش تهیه میکنم. از نمونه ی فوق العاده به وجد می آیم.و سعی میکنم در برابر " یه بار دیگه اینجاشو توضیح میدین" ی که در میان ریز خنده های دوستان برای خالی نبودن عریضه ، خلوتم را آشفته میکند ،صبور باشم!

هیچکس مرا نمیشناسد. چون من خوب بلدم توی جمع آرام و صبور و آموزگار جلوه کنم، وقتی با تمام سلول های تنم دلم می خواهد بپرم روی میز و عربده بزنم و به زمین و زمان و چهره های داف و موهای پف کرده و هیکل قلمی و دوست پسر های عاشقشان ف ح ش نا.مو.سی بدهم.وقتی دلم میخواهد تمام لوله های آزمایش را در هرجا که بشودِ آقای ت ، مسئول آزمایشگاه فرو کنم، خوب بلدم به شوخی های احمقانه اش بخندم و بگذارم خیال کند با این قدی که به زور به شانه ام میرسد و چشم های حریص و موهای تنکش ، یکی از مردانیست که از صحبت کردن با او لذت میبرم!



مثل خر کار میکنم. از این بخش به آن بخش.از این مرحله به آن مرحله. کار آقای الف را هم انجام میدهم .از خدا خواسته ولی بی لبخند. آقای الف مشغول تر از من است. آقای الف نیازهایی دارد که من به آن ها بی توجهم ولی آن پنج دانشجوی خندان، نه!. من عاشق کارم هستم. عاشق اشکال مختلف این ژن که بر صفات اس پ ر م گوسفند موثرند. کارم مهم است. من مهم هستم . و از پایان نامه ام مقالات زیادی می نویسم که اسم استادم را اولش می چپانم .استادم همه ی پول های جایزه را درو میکند و شپش شاد و خندان در حساب بانکیم گل کوچیک میزند .توی مقاله ها بعد از استاد راهنمای اول و دوم و مشاورهایم که چهره شان دقیقا در خاطرم نیست، من چهارمی هستم. امیدوارم کسی که مقاله ام را میخواند حواسش به من چهارمی بیشتر باشد .درس میخوانم . مقاله میخوانم. یاد میدهم. یاد میگیرم. کار میکنم. کار میکنم. کار میکنم.




خانه که میرسم. کلید را پرت میکنم روی مبل. آب را میگذارم جوش بیاید. مقنعه ام را پرت میکنم جایی سمت عکس مرلین مونرو. یادم می آید که دوستش ندارم. که اگر جای سفیدیش روی دیوار نبودش را داد نمیزد آتشش میزدم.من اینجا تنهام. مادرم جایی دیگر تنهاست.و خواهرم دورتر از ما تنهاتر. پدرم نیست. شاید اوهم آن بالا بالا ها تنهاست. فردا ساعت 12 شب بیستو ششمین سال تولدم به پایان میرسد و من احساس پوچی میکنم. احساس خلاء . اصلا برایم مهم نیست که کسی کنارم باشد یا نباشد.حتی شادم که کسی کنارم نیست. میدانم آدم های زیادی هنوز دوستم دارند و به یادم هستند ولی آدمیزاد آن یک چیزی که نمیشود داشته باشد را دوست تر دارد.دلم میخواهد از این کنج افسردگی پر رخوتم کسی تکانم ندهد. دوست دارم ساعت ها آهنگ های زجر آور گذشته را گوش بدم و به صورت سرخم و چشم هام که پر و خالی میشوند توی آینه زل بزنم و فکر کنم جذابم.دوست دارم یادم باشد غمگینم. دوست دارم روی مبل دراز بکشم .زیر این پتوی سبز مچاله شوم و منتظر گری آناتومی بشینم و به هیچ چیز فکر نکنم.




مامان چند وقت پیش پرسید تو فکر میکنی خودتو خوب میشناسی؟ مطمئن گفتم "آره! خودمو خوب میشناسم!" 

الان دلم هوس کرد یه بار دیگه ازم بپرسه و من فقط ساکت بمونم.



انار ، گم شد.


-  حل نشد.  پاک شد.

عنوان ندارد!

من عصبانیم. اشتباه نکن. افسرده نیستم.خسته نیستم .عصبانیم. چون خدا دارد احمقانه با من بازی می کند. می ترساندم ! من عصبانیم و توی تنهاییم عصبانیم واین بیشتر عصبانیم می کند.


نه دلم کسی را میخواهد.نه دلم میخواهد کسی مرا دلش بخواهد. نه دلم برای کسی میلرزد و تنگ می شود و عقم میگیرد اگر دلم بخواهد باز بلرزد چون دهن دلم را اینبار سرویس می کنم!

اصلا من دلم هیچی نمیخواهد! فقط میخواهم این حماقت الهی جدید هرچه سریعتر بار و بندیلش را از جسم و روح من جمع کند و برود! 


بهتر است این روزها هر چه سریعتر بگذرد. من به روحم و به جسمم و به خدا اخطار می کنم که این بازی بینهایت لوس و مسخره را تمام کند. وگرنه تمامش میکنم!!


*من حق دارم اینجا هرچقدر دلم بخواهد جیغ بزنم! همین!



خواب سفید

خوابم بازیگوش شده. توی کوچه با رویاهام لگد می پراند ، آدم برفی می سازد و عربده می کشد. من مادری غمگین و بی تفاوت با شکم چروکیده و افتاده در چارچوب در.ناکام و تشنه و خیره. گوشه ی دستمال آشپزخانه می جوم و چای مانده گرم می کنم. میان این همه سپیدی ، سیاهپوش طفلکم هستم.شادی.سال نشده. زود است برای برف پوشیدن.

بچه ها شام....بیایید رخوت امشب را سر بکشیم.

همینجوری

موهایم را کوتاه کردم. بعد از مدت ها. کاور را داشت دور گردنم می بست و من داشتم توضیح می دادم که از قدش خیلی کوتاه نشود که این همه نبودن گذشته ها هنوز برایم آنقدر ها ساده نیست و بهتر است بلندیش اینقدر باشد که وقتی مچاله گوشه ی مبل کز کردم و توی فکر رفتم تکه ای توی دستم بگیرم و بپیچانم و بچرخانم و بکشم . که یاد انگشت های کشیده ای بیاندازتم. همان ها که ضرب می گرفت روی موهام ، روی لاله ی گوشم، روی چشم هام.

میان گفتن "که " هایم بودم  که دیدم سرم رفت پایین صدای قرچ کش دار قیچی آمد و یک عالم گذشته شره کرد بر زمین و از روی کاور روی لباسم سرید رفت پایین. آرایشگر متفکرانه زمزمه کرد : جانم عزیزم..می گفتی..بقیه رو چیکارش کنم؟

-

حوصله ندارم .مامان نیاز دارد که توجه اکیدم به او باشد. لیوان و در قابلمه را بیخودی به هم میکوبد و خشششش آب را ناگهان باز می کند. ناگهان می بندد. قدم هاش رو تند تند و محکم برمی دارد اینقدر که دمپایی رو فرشیش هی کوبیده میشه به کف پاهاش.من تلاش می کنم که سرم را بالا نبرم چون حس می کنم خشمناک و خیره دارد گلدان رو به رویم را آب میدهد. نگاهم که به نگاهش بیوفتد توی دام افتاده ام .سکوت را می شکند : نیا عزیز من..نیا!! منم حقی دارم...و میگوید و می گوید و میگوید من فرو تر می روم توی مبل .توی لپ تاپ. توی موهای کوتاهم. توی لاک های جویده ی ناخونم. کسی حوصله ی سکوتم را ندارد.

-

هفته ی دیگه تولدمه. مامان تند و تند مهمان دعوت می کند. هی می گه باید یه مهمونی می دادم.این به اون در.گوشی دستش مانده و با خودش بلند بلند فکر می کند. چند هایی را با هن وهون جواب میدهم بعد میبینم فرقی نمی کند . سرم را می کنم توی کتابم.

-

مایه ی استامبولی پلو را هم میزنم.نمک می زنم. آب میریزم. هم می زنم. آب میریزم. هم میزنم. آب میریزم. هم میزنم. یکی از دور صدایش می آید .انگار زمزمه می کند.میان غش غش خنده های من زمزمه می کند.. کارت دُرسته. دُرست...





بی هوا..

یک آه بزرگم. اندوه به اندازه ی الف اش، به اندازه ی ن اش، به اندازه ی دال اش ، به اندازه واو اش، به اندازه ه  اش دارد در وجودم رخنه می کند. ریشه دوانده. دارد کهنه می شود  در رگ و پی ام. نمی دانم برای آه کشیدن چقدر نفس باید جمع کنم توی سینه ام تا بازدمی داغ بیرون بیاید. برای روشن مانده این کوره.صبح و شب کوزه های تو را در دلم می پزم کوزه گر فراری ام. کوزه های مهمور به نامت، ساخته ی دست هات..بوی آشوب  می آید..بوی خاک از دل شکسته های نا آرامم می زند بیرون.بوی خاک و آب و دست های ترک خورده ی سفالی.

صدای مردی می آید نفیر می کشد ،داغ را آه می کند از دل..و آه را داغ می کند بر دل..ناله می کند..زنی مویه می کند و صدای جیغ های خفه شده اش چنگ می زند بر پوسته ی روحم...صدای کشیده شدن زنجیر می آید. من اشباع شده ام از این درد ملموس و سیال انسان ها. در این زهدان اسارت درد میمکم جای زندگی. بند بند ساخته می شوم از تنهایی.از سکوت.از اشک. چیزی به تولدم نمانده ولی موهایم از اشک است..پاهایم از درد است..دست هایم از فریاد است...در گلویم چیزی نمانده..و در چشم هایم. در سکوت متولد می شوم.بی اشک. خیره و سرگردان و بی نور .

چشم می دوانم به دنبال قهقه ..گوش می خوابانم دنبال لبخند .بوی سفیدی را می جویم توی هوا. دست می کشم دنبال بودن.هیچ نیست. من هستم و این هیچ که لحظه به لحظه می رود به خورد تنم. انگار اسفنجی که بکشی روی مرکب.بی هوا. بی    هوا...


*دلم نمیخواست از غصه ها بنویسم. دلم نمی خواست. دلم نمی خواست. 

** حال دلم هیچ خوب نیست.حتی جیز جیز چندش آور ناخن هایی که تند تند تایپ می کنند صدای فریادم را نمی سراند بیرون.حتی.


*** وقتایی که تلاش می کنم احساساتم را ادبیاتکی بیان کنم حس می کنم برای یک ور مغزم شبیه صدای جیزجیز همون ناخن های تایپیست میشم.

یک سوال واقعی.

بهترین راه برای کمک به یک کودک خیابانی چیست؟

-خرید خوراکی و ساندویچ برای کودک مذکور

-هم صحبتی بیهوده که بدانی چند سالشه و کلاس چندمه و مامان بابای بی معرفت بی فکرش کجا هستن و بعد با اطمینان از تفاوت فاحش زندگی خودت با این موجود کوچک ترحم بر انگیز رو به آدمهای روبه روت سرتکون بدی و راهتو بکشی و بری توی خونه گرمت بشینی

-هزارمین دستمال کاغذی ، چسب زخم ، بیسکویت تاریخ مصرف گذشته ،جوراب مردونه و... روزانه ات را بخری و از عذاب وجدان دو چشم بی روح خلاص شوی.

-نخری و فکر کنی داری این چرخه ی معیوب را از وسط منفجر می کنی(و بعدش فکر کنی اگر بخاطر فروش کم امروزش حتی اگر یک تو سری بخورد تو دلت می خواهد تا آخر عمرت بخاطرش آسفالت خیابان گاز بزنی) و این نخریدن تبلیغاتیت را جار بزنی.

-بخری و هیچ فکری هم جز خلاص شدن از این زنبورک کوچک نداشته باشی، چشمهات و از روی زمین بگیری بالا و به تنهایی ها و مشغله ها و خودت و خودت فکر کنی

-زنگ بزنی بهزیستی

نگاهت را شبیه سنگ کنی و جواب کودک خیابانی مذکور ،خودت و دنیا را بی لبخند بی پاسخ بگذاری.

-بهش سیگار تعارف کنی و بعد از مدتی با موارد سودمند تری آشنایش کنی.

-ببریش ماهیگیری

- به خودت تیر بار ببندی همه را از جمله کودک خیابانی مذکور را به آتش بکشی ، تیر آخری را توی مغز خودت خالی کنی.

- سکوت کنی. مثل هزار دیدنی دم نزدنی.

-فریاد بزنی .

-همه ی موارد

-طرح این سوال اشکال دارد.

دور ِ دورِ ِ دور

خوب..انصاف بده.سخته! ده دقیقه قبل از درد بخودت بپیچی و از فرط دیوانگی لکنت بگیری،گریه کنی و حس کنی قلبت درد می کند و الان بیایی و فکر کنی که می خواهی بنویسی تا روحت را روی تخت مرده شور خانه احیا کنی! می خوام حواسم را پرت کنم.اصلا حواسم را توی مشتم میگیرم..یه کش بهش وصل کنم و از پنجره آویزانش کنم تا هوا بخورد!...هی برود..کش بیاید..برگردد! شایدم سراندمش تا پنجره طبقه پایین و با هم توی اتاق پسر همسایه را سرک کشیدیم! همین خودشیفته ترین  سرخ و سفید  دماغ عملی دنیا ،نه! حوصله پسرسوسول های مکش مرگ مارا ندارم..از پسر سیاه سوخته ی چقر که توی تعویض روغنی کار می کنند بیشتر خوشم می آید تا این جوجه فکلی های بی دست و پا !!...شایدم سراندمش آنطرف..به آن ساختمان نیمه کاره.کنار گوش نگهبان افغان.همان که با گوشی قرمزش نشسته و اس ام اس می خواند و می خندد.هر از گاهی نگاهش را به سیب زمینی هایی که تو ی قابلمه می جوشد  می اندازد ،پیچ لامپ را که اتصالی دارد را سفت تر می کند و توی یکی از واحدهای درندشت نمیه کاره صدایش را روی سرش می گذارد و می خواند..آخه مگه فرشته هم.می خواهم از اینجا فریاد بزنم و بگویم همین فرشته ها کار دست آدم می دهند روی زمین،آن روز که اعتراف می کنند مدتهاست قاطی زمینی ها فراریند.

حواسم را می کشانم سمت خانه ی مخوف آنطرفی،همان که شایعه بود شاه آن وقت ها که کرک و پر داشت به صاحب خانه هدیه داده، با ماشینی  غولپیکر آمریکایی که هنوز توی پارکینگش پارک شده.سالهاست خانواده ای عجیب ساکن این خانه اند،با دو کودک منزوی،مادری خسته،پدری معتاد،همان خانه ای که یک شب دزد دست خالی رفت سراغش،دست خالی هم برگشت.

حواسم خسته س.گفت بکشمش بالا.روز پرکاری داشته.همش یا کش آمد.یا غوز کرد.یا وصل شد به برق.یا سکته کرد.یا خبر بد شنید.یا تصادف کرد.حواسم گفت  حالم از این بدتر نمیشه.مرده شورت را ببرد که بلد نیستی درست و حسابی پرتم کنی دور ِ دور...

قهر کرده.رفته آن بالا روی سقف نشسته.برم بخوابم بلکه نیمه شب نرم و خجل بیاید لای موهایم صورتش را پنهان کند و آرام بگیرد.



مشکوک به مرگ

میان زمین و هوا ماندی

زمین زیر پایت بیابان است و بیابان است و بیابان

آسمان روی سرت مه است و مه است و مه

خسته ای از پرواز

می گویی چه کنم؟

مرگ در آسمان؟

یا در زمین؟

من فکر می کنم که مشکوکم

مشکوکم که قبلا مُرده باشی.

نقطه

هنوز وقتی میخندم حس می کنم به غم نبودنت خیانت کردم.

من این روزها

خلاء وجودم را سعی می کنم با این کیک های شکلاتی پر کنم و سکوت را با رویاهای پر سرو صدام.

خواب روزنه ی این روزها برای بیشتر دیدن آنچه دلم می خواهد.


*کرخت و بی انگیزه و تهی ام برای برگشتن. سنگین تر از آنی شدم که بغلم کنی و پرتم کنی توی جریان زندگی. من از تنهایی و تاریکی این روزها مثل سگ می ترسم پس با همه ی سنگینی جسم و روحم  مینشینم روی زمین تا جدایم نکنی از خواب و رویاهام.حتی اگر بازوهام توی این نبرد نا برابر از بیخ کنده بشوند.


** تا به حال از خودت پیش خودت خجالت کشیدی؟ !پس میدونی چه حسی داره! همون حسی که دلت می خواد یه ورزشگاه آزادی با حداکثر ظرفیت تخلیه عقده های فروخورده ش رو نثار روح تو کنه!


یک جرعه حوشیختی

خودم و خودم و چیپس پیازو جعفری و یک جرعه آب شنگولی و یک ماچ از لب این سفید بد بوی داغ گس دلپذیر و دود و ریه خس خس ناک و دهن بد مزه ولی دلی آرام  رو عشقه.خانه روبه رویی و بنای بالای ساختمان ،دنگ و دنگ و دنگ .تیر آهن می افتد،لوله می آید.بکش بالا،بنداز پایین ، کارگران مشغول کارند ،ومن هم.می بوسم و می بوسم....ریه هام پر از خفگی شیرین...سرفه م رو قلمبه قلمبه قورت می دم...یه آبم روش...عنکبوتی از زیر گلدان بفشه روی انگشتان پایم می پرد..انگشتم را تکان می دهم..لاک قرمزم برق می زند...عنکبوت روی انگشت کوچک بغلی می رود...عنکبوت نشان خوشبختیست..ساداکو گفت. ساداکو مرد!...من و چیپس پیاز جعفری و آب شنگولی و بوسه های سفید و دهن بد مزه و دل آرام و عنکبوت خوشبختی..عجب آشی...جان می دهد برای نذر ..چیدن توی سینی و با چادر گل گلی در خانه همسایه پخش کردن..نذری برای خوشبختی!!.می خندم...صدای افتادن میله ای از خانه ی روبه رویی می آید... باشد که روزی آفتاب از بالکن خانه ما از غرب طلوع کرد ...این روزها که کلا آفتاب مشرق زمین رو به افول ست..چه نیاز به آرزوهای بیهوده ی من... بفرما آش..مزه خوشبختی می دهد...بیا به افتخار خوشبختیمان آروغ بزنیم