کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

خفگی

در واقع این دکمه ی بک اسپیس دکمه ای جادوییست ازدنیای رویا های ما. حالا بلای جانم شده و حرفهایم را از من پس می گیرد. حرف زدن در من مرده. دهان ذهنم هم بو گرفت آنقدر  که به این سکوت بی معنی ادامه داد. نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشد. فقط آنقدر که نشنیده یادش رفته کلمات نگفتنی هایش چه شکلی باید باشد. روزمرگی میکند ذهن تنهایی که از آرزو کردن واهمه دارد. از این همه بی سرانجامی . چرخش های بی عرفان. گم می کنم سوراخی که به دنبالش قرار است دنیای عجایبم آغاز شود. ذهن سیمانی می شود توی داغی هر روزه ی تاکسی های پیر و خمار. زیادی می پزد و بوی ترشیدگی می گیرد تجربیاتی که چاره ای جز تامیمش به عالم وآدم نداری. آدم های سرزمینم بوی ماندگی می دهند. با دهان های نیمه باز و سیگاری که توی فراموشی خودش خاکسترش پیر می شود و کمر خم میکند بی دم . ما از خودمان رانده ایم و مانده ایم و انگشت حیرتمان را میگزیم و می جویم که واعجبا از همه پوچی و کرخی روزهایی که شمارش معکوس نبودنمان اند. روزهای زنده بودنی که تکرار پذیر نیست . ما مثل عقب مانده ی ذهنی بی پولی که گنجی عظیم پیدا کرده نمیدانیم چه کنیم و بر بادش می دهیم این یکبار جادویی را. کولر صدا می دهد و صاحبخانه پیغام می فرستد و آزمایش هایت جواب نمی گیردو نوشتن سخت می شود و دنیا تنها تر از دیروز می شود و خاطره ها آنقدر از تو دور می شوند که اتفاق افتادنشان را باور نداری . باور نداری که روزی دلی مغرور تنها برای تو می تپیدو توی آینه پیر می شوی وکرم دورچشم می زنی و آرایشت را پر رنگ میکنی و حتی به یاد نمی آوری روزهایی که لبخند بر لبت می آورد و بزرگ می شوی و بزرگتر. آنقدر که پوستت ترک می خورد و از درد می پیچی و خودت را می زایی . نوزادی پیر و پخته و نا آشنا و مهجور. بله. زندگی روزهای بلوغ اینچنین است. مثل آلوی زردی که روی زمین چروک ونرم و نارنجی میشود و کلاغی از هزاران سال قبل بی اشتها ، نیم خورده روی زمین رهایت می کند.

نه.فکر بی خودنکن. این افکار مزخرف خسته ربطی به باند های خزعبل پی سی آر و جمع شدن ماهواره خانه و سوختن استامبولی پلویی که صبح آرزوی خوردنش را داشتی و خستگی کار بی امانی که مثل اره در وجودت گیرکرده ندارد. به هم صحبتی با گربه های تنهای خوابالودت هم ندارد. و به روزهای پایانی زندگی درخانه ی تنهای تن خودت. ربطی ندارد که داری چوب حراج می زنی به مبل هایی که رویشان گریه کردی. خندیدی . قهقه زدی. زار زدی. لذت بردی. به ظرف های تا به تا و ماگ های رنگارنگت که زردی چای و قهوه های خابالود رویشان ماسیده. به یخچال امرسان پر برفک خالی و تخت ناراحتت هم ربطی ندارد. و حتی به مامان که وقتی مستاجر آمد خانه را ببیند سعی می کرد تابلوی بزرگ آدری هپ بار سیگار به لب اغواگرم راپشت مبل قایم کند. و دوست داشت توجه کسی به تابلوهای کلیمت روی دیوار کنار حمام جلب نشود. این غم ربطی به این ندارد که داری خودت می روی . نه. ربطی به این رفتن های بی پایان ندارد. دنیاست که ناسازگار است نازنین. امان از دنیا.