کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

قرار بر فرار

از قرار مهر هم دارد می آید....  

این نیز گذشت 

منتظر باقی اش هنوز باید بمانیم انگار! از همین دو سه روز دیگر باید دنبال جوجه بدویم یه چند تایی دست پا کنیم که شمردنی ای برای آخرش بلکه بماند اینبار و آس و پاس در جیب این و آن دنبالش نگردیم دم آخری!

و ما هم مثل همیشه آرزو می کنیم که کاش می شد گزینه ی مورد نظرمان را بلاخره انتخاب کنیم   : 

فرار بر فرار! 

سواد نداریم و سه ماه خورد و خواب و بیهودگی مزید بر علت این حس به شکل زاید الوصفی شده...نفهمیدم هنوز مشغول اسکول کردن خودم هستم با این پله هایی که تحت عنوان ترقی می پیماییم یا حوانواده! هنوز نفهمیدم چه کسی اینقدر ایده آلیست بود که نتیجه اش این باشد که من با اصرار عجیب و بیهوده ای در حال قدم زدن با دمپایی ابری بر این پله های لیز باشم!   

 

* مادر عزیزم... از خواندن اینجا چیزی بیشتر از آنچه هستم نمی یابی عزیز دلم!  نور چشمم! من به تو اطمینان میدهم حالا حالا ها قصد خودکشی نداشته باشم! و زین پس قایمکی و تنهایی اخته آلبالوی کثیف دربند را خوردن گنده خلاف زندگیم باشد...

دوستت دارم! و شب بخیر....کاش حداقل تکه هایی که اینجا می اندازم را به دل نگیری! اگر هم گرفتی  حداقل به رویم نیاور ..چون من هم مصرانه تلاش می کنم وانمود کنم دفترچه ای دارم یکجایی در نا کجا آباد دوران  که بی نام و نشان برای دل خودم می نوسیم!

اطلاغیه ای برای دل تنگم

دوستان عزیزم..به دلیل عمل چشمهام یکی دو هفته ای نمی تونم ببینمتون.. 

تا بزودی..

آلرژی

من به قول حساسیت دارم...حالم بد می شود..می ترسم..می لرزم...شب خواب خون آشام می بینم..

اصلا انگار که توی گلویم کهیر بزند..هر چه هم که آب می خورم هوا پایین نمیرود

خوب چون می ترسم...من وقتی کسی می گوید "قول مردانه می دهم" خیلی بیشر می ترسم...مخصوصا وقتی تنگش می گویند " مطمئن باش" یا "خیالت جمع" ..من خیلی می ترسم...انگار دلم بخواهد یک امداد گر آماتور با لوله ی خودکار مسیر تنفسم را باز کند...آخر حساسیت دارم...شایدم به دلبستگی به این اطمینان حساسیت دارم..

قبلا ها به دروغ حساسیت داشتم ولی تازگی انگار بر طرف شده..من فقط به "قول" حساسیت دارم

البته به خودت نگیر..من به خیلی چیزها حساسیت دارم..

مثل گوجه فرنگی و بادمجون و فلفل دلمه ...کهیر می زنم و خرخر می کنم ولی زنده م.


فکر کنم ایمنی بدنم دارد خیلی پایین می آید ... این حساسیت ساده دارد بد جور از پا درم می آورد

من اعتراف می کنم

یک روزهایی همه ی زندگیم را وقف تفکر بر این اصل می کردم که چطور می شود در کمترین زمان لاغر شد! برای کاهش هر ۱۰۰ گرم وزن به خودم یک بستنی شکلاتی هدیه می کردم و از خودم قایم می کردم که ظهر قصد کردم بروم سر راهم از بیگ بوی پیتزا سبزیجات بخرم! تازه سبزیجاتش هم به این علت چون به سوسیس و کالباس یک آلرژی خوبی دارم...از آن جهت می گویم خوب چون طی یک بازدید شگفت انگیز از کارخانه ی سوسیس سازی بماند حالا کجا در خطه ی شمال که مثل هیولا تولید دارد ..چیز هایی دیدم که افشایش چیزی در حد بر.اندازی ن.ظام و جن.گ نرم است و کلی دانشجو را از غدا خوردن می اندازد.

البته خودم هنوز پوست کلفتانه پاتک میزدم به بساط سوسیس و کالباس..اصلا بگذریم..

خلاصه روزهایی مزه ها جز لاینفک زندگیم بودند..در کل راضی هم بودم و با یک شکلات می شد من را کلا خرید!

روند تپل شدنم در زمان کنکور بود..که رکورد افزایش ۱۰ کیلو وزن خالص را داشتم!..پس از آن ۱۱ کیلو کم کردم چون با آن هیبت نمیشد در دانشگاه که همان مبدا تحولات بود..تحول اساسی پیدا کرد!!..چند وقتی گذشت ..فکر کردیم خرمان نم نمک در حال عبور از این پل خطرناک است..پس بی خیال لطافت های کم خور مآبانه شدیم..افکت های دختر ناز نازیانه ای مثل " نه مرسی میل ندارم " و " نه ممنون من با چاییم شیرینی نمی خورم" رو کنار گذاشته و قدم در راه مقدس پروار بندی نهادم..

موقع کنکور که داشتم خپل می شدم ..خاله ام در حالی که تلاشش شدیدی در تقویت بنده جهت سیر سریع پله های ترقی داشت می گفت : بخور خاله بزرگتر که می شی .. اینقدر زمانه بلا سر آدم میاره که لاغر میشی!!

بگذریم!...فکر کنم زمانه سراغم آمد بلاخره!..و یا احتمالا من به آن بزرگتری موعود نزدیکم...

به شکل عجیبی علاقه م رو به بو و مزه ها دارم از دست می دم! در مدت این یک ماه هفت کیلو کم کردم و لباس هام گشاد شدن...و تحمل جویدن غذا ندارم!!..اتفاقی که یک ماه پیش به قدری میمون و مبارک بود که حتما به افتخارش جشن مفصلی در بیگ بوی می گرفتم.ولی خوب این روزها میمون و الاغ فرقی برایم نمی کند...

چقدر از نوشتن این پست بدم آمد راستش!! ولی دلم نمی آید پاکش کنم!! گاهی آدم دوست دارد ناله هایش را جار بزند. شایدم چون تا دیر وقت نشسته ام و نوشته ام.. دلم نمی آید پاکش کنم!!


اصلا میدانی ؟همیشه فکر می کردم لاغر شدن وقت غصه خیلی شیک است!! فکر خنده داریست که شاید گفتنش مثل بلاهت باشد....بعد بابا فکر می کردم از غصه و نخوردن میمیرم ولی طولی نکشید که حس کردم مزه ها رفیقان بی کلک لحظه های استیصالند!

نمیدانم..واقعا نمیدانم چرا این روزها از هیچ چیز خجالت نمی کشم..حتی از یاد آوری اشتباهات فاحشم. حتی اینکه بگویم چاق بودم..یا هستم...یا بی سوادم...یا گریه م گرفته...یا " نه من این کسی را که می گویی آدم خیلی مهم و معروفی است را نمی شناسم و کتاب های معروفش را هم به طبع نخواندم" ..یا "بله! خیلی خیلی زیاد موضوع وی دنیاست که نمیدانم! و این اصلا اشکالی ندارد!"...

این روزها راحت اعتراف می کنم..به هر چه که هر کس دوست دارد بشنود...و من موافقم با همه...و من این روزها خیلی لبخند می زنم چون کم خرج تر از حرف است....بحث نمی کنم..استدلال ندارم...فکر می کنم آدم ها قابل تغییر نیستند و تلاشی نمی کم...عصبانی نمی شوم...فقط گاهی وقتها از گلو درد می نالم ولی تند تند آب می خورم و آب چیز خوبیست...

می شود ریخت روی جاهایی که می سوزد..


دارم فکر کنم من بلاخره آن چیزی شدم که شما خواسته اید...آدم عاقل


**جمعه به خانه برمی گردیم! و کاش می شد چند ساعت زودتر می رسیدم...