چقدر با نوشتن بیگانه شدم. روزی کلمات آشناترین هایم بودند و امروز خجالتی ترین نا آشنا های دوست داشتنی. مثل کودکانی قد و نیم قد روستایی پشت خرابه ها از من سر می دزدانند. من آشنایی دور و گنگ و خاک گرفته ام، اسمی از گذشته، یادی از قدیم. آینه ای شکسته، صندوقی قدیمی و تار گرفته، چقدر با خودم تکرار میکنم " دوباره.." دوباره و چند باره اش را نمی دانم فقط میدانم باید قدمی برای ذهنم خاک گرفته ام بردارم. دچار بیگانگی ترسناکی شدم، تاریکی و سکوت این دالان زیادی غریب است.
سلام سلام
.
هر شروعی امیدبخش است
حتی اگر لازم باشد با بازگشت به عقب، شروعی دوباره داشته باشیم.
.
برقرار بمانی و راضی
ممنونم
بیگانگی خوبه :)
خیلی خوبه !
دیگه چه خبر ؟ :دی
خبر خیر. خبری نیست، زنده ایم، نفسی میکشیم، میاد و میرهههه