کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

گم می کنمت توی سیلابی که تو و دستم را با خودش برد و خداوند شهادتین زمزمه می کرد آن لحظه.

نمی گویمت

لیوان شیر رو می کشه جلویم و آرام می ناله " بخور.هوا این روزا خیلی آلودس.می گن شیر سم تنو می گیره".  سینه ش خس خس می کنه و با هر سرفه که صدا های گنگ و ماتی داره و مثل قل قل سماور می مونه فکر می کنم انگار داره باور می کنه خودشم که پیر شده. دلم می خواد سیم ظرفشویی بردارم و نای و حنجره و هر چی لوله تو ریه ش هست رو از این همه جرم که حتی نمیذاره سرفه کنه پاک کنم. مرد خوبیه. نگرانمه. همینکه نگران سم های بدنمه و اصرار داره این لیوان شیر روبخورم خودش نشونه ی خوبیه. دلم نمی گیره از اون لیوان زرد و قهوه ای که خاطره ی صد تا چایی نیم خورده به دیواراش چسبیده بخورم. ولی هر روز که آدما نگران سم بدنت نمی شن. نمیشه بیخیال اینجور آدما شد. یه قلپ می رم بالا.شیره بو آغل و پهن میده .هوا خرابه . از اون هوا خرابای تخمی که خود آسمون گه گیجه داره که چشه. یه بارون زده که تمام پنجره ها گل بسته.بادِ عصبی می وزه. آسمون قهوه ای و لجن گرفته س. انگار چشمای ابرا قی زرد کرده باشه .حالم بدک نیس. کیفم شبیه یه جنین مرده ی تنهای توی جوب ، مچاله شده تو خودش و گوشه ی کاناپه ی خاکی که یه وقتی راه راه سبز و زرشکی بود ولو شده. لک قیمه ای که ظهر خورده بودم رو شلوار جینم ماسیده.با ناخن می تراشمش . یه لکه ی زرد نم رو دیوارروبه رومه و رنگ اونقسمت دیوار پوسته شده. دلم میخواد برم و رنگای پوسته شدشو بکنم. دهن کج پوسته ها رو اعصابمه.

- دیگه برم من . تاکسی گیرم نمیاد تو این اوضاع. یه قطره که از آسمون بچکه تو این شهر دیگه سگم صاحابشو نمیشناسه. چیزی نمی خوای از سوپر بخرم واست ؟ 

سنگین و وارفته، خرت و خرت دمپایشو می کشه رو موزاییک های طوسی خال خالی تهوع آور لک و پیس که جای چسب موکتی که از روش کنده شبیه قی ماسیده ست .می ره دم جالباسی دست زبرشو آروم می کشه رو جیب کت بدقواره ی روی جالباسی ، قلمبگی پاکت رو پیدا می کنه . انگار نوازشش بکنه خر خر کنان میگه " نه. همه چی هس. برو".



* از داستانی که نوشته نشد

شب زنده

یک جورایی خلاصه شده ام توی چمدان سیاه کوچک. چکیده ای از انسانی که همه جا هست وهیچ جا نیست. کتابت را می گذارم دم دست و کتاب دیگری گوشه ی کیف که اگر وسط راه دلم پر شد ، بک آپ باشد برای تفکراتی که باید مثل پشه های سمج از دور سرم دورشان کنم . از بچگی پشه ها دوست داشتند نیشم بزنند. همان رگ های یکم ور قلمبیده ی روی پام .نوک دماغم. کف دست هام. خاله می گه گوشتت شیرینه . نمی دانم از این شیرینی گوشت را باید نقص تلقی کنم یا تعریف. سر و صدا زیاد است. یکی بلند بلند بی بی سی گوش می کند. دستش را حلقه کرده دور گوشش ، سیگاری مضطرب با خاکستری آویزن توی دستش می لرزد. صدای آروغ های خودش را هم پس از هر قلپ چای انگار نمی شنود ولی. دلم می خواهد انگشتانش را توی زیر سیگاری خاموش کنم و بروم با چمدانم از در بزنم بیرون و مثل مری پاپینز به پنجره ی توی راهرو که رسیدم یک پا بکوبم تا پرواز کنم توی خنکی شب تا کوه هایی که توی رویا هام همیشه کسی منتظر و پرخاطره نشسته برای من. ام پی فور را می زنم به لپ تاپ تا شارژ بشود. آهنگ جدیدی ندارم که تویش بریزم ولی دیگر بلد شده ام تا برای هر بار شنیدنشان قصه ی جدیدی بسازم. از اینکه دختری 27 ساله باشم که از تمام داستان های کودکی همیشه کلاغ قصه بوده و هر از گاهی چشم هاش پر و خالی می شود از هر چیزی غیر از عوارض لیزر و خاک و دود خیابان حالم بهم می خورد. میشینم توی صندلی که تاچندین ساعت آینده باید حل بشوم تویش و غلط بزنم توی اتفاقات محتمل پشت شیشه ها. ریشه ی ناخنم روی اعصاب می رود با دندان به جانش می افتم از بیخ و بن در می آید ناخن به من و من به ناخن فحش می دهم. لاک نارنجیم لک و پیس و تیکه تیکه شده . از دخترانگی هایی که قرار است دوست داشتنی باشند تنها این شال ارغوانی مانده و ریمل پود پود روی مژه هام. صدا ی زندگی روی مخم رژه می رود. صدای زندگی حتی توی آخرهای سیاهی این شب لعنتی مثل رژه ی هماهنگ میلیون ها مورچه ی روی کف چوبی اتاق رعب آور است ، مثل قطعه ی پایان جهان ِ ونجلیس . توی پارادوکس لذت از تنها بودنم و تنفر از خواندن این لغت های جدید قلمبه سلمبه برای تافل ،خمیازه می کشم. این رها شدگی همان قدر که دلپذیر است، با غدد اشکیم هم ور می رود. فکر می کنم به کلمه هایی مثل رویا، آرزو و آینده وامیدو خوشبختی ، نمی دانم چرا یاد کتاب های عاشقانه ی فارسی زرد می افتم که قهرمان هایشان سوار بر اسب های رنگی رنگی بالدار گاز میدادند تا پشت پنجره ی دخترکانی که چشم های رنگی و هیکل های بوردایی داشتند.

هر جور فکر می کنم می بینم هر روز کارم شده زل زدن. حتی حرف هایم هم زل می زنند به گوش هایی که قرار است بروند تویش و از تونل های بی سرانجام راهشان را به مغز آدم ها باز کنند! 


دارم پرواز می کنم .آنطرف شیشه ی تاریک و این صندلی گرم.همپای اتوبوس بر فراز دشت ها و کارخانه ها و اتوبان و عوارضی و چراغ ها و شهر ها. دارم همراه همه ی ناممکن های دیگر توی این شب زنده ی لعنتی پرواز می کنم. توی چشم خودم زل می زنم. حتی تاریکی شب هم همه چیز را نمی پوشاند. حتی اگر این شب زنده ، بمیرد.

می دانم که چه نمی خواهم.توی این روزهام خواستنی ها خطرناکند...حسن!




می ترسم.