کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

دیگر کسی در این حوالی زمزمه نمی کند


شبانه های سیتکا با یاد عاشقانه هایی گذشت که هر روز زیر صندلی پیامبران کپک می زدند. روزهای سیتکا با افسوس آوازهایی که نخواند و بوسه های که تنگ در آغوش نکشید گذشت.

سیتکا دلش گرفته دیگر. زیاد هم گرفته.آوازی نمانده.

سیتکا ساکت بود.توی دلش آواز می خواندچه حزن انگیز ، چه طربناک. باز تو خواستی که همین آهسته صدایش هم نباشد.

هوای نفس هایت را نمی دزدم. آرزوهایت را کش نمی روم. دستم را توی جیبت گرم نمی کنم. من دیگر جای زندگی تو را تنگ نمی کنم. من رفتنی ام. از اول هم رفتنی بودم. و بدان سیتکا دلش بزرگتر از این حرفاست که بلد نباشد ببخشد.


تمام.


آخرین بعدا نوشت: اصغر فرهادی عزیز.متشکرم.

گاهی دلم می خواست زندگی ای ساده تر از این که برای خودم ساختم و متصورم ، می داشتم. گاهی دلم می خواست روزها فکر دانشگاه می بودم و فارغ التحصیلی. گاهی کتاب و جزوه  دانشگاهیم رو ورق میزدم و در حد نیاز بلد بودم چهار تا کلمه ی قلمبه ی بیربط را با اعتماد به نفس به زبان بیاورم. همیشه ی تعطیلات درس داشته باشم و معدلم بالا .عاشقی داشتم که با همه ی عدم جذابیتش برایم کافی باشد.دلپذیر و بی آزار. که تا کار پیدا کرد بساط نامزدی بچینیم.

توی خانه ای اتاقکی داشتم با یک میز توالت مملو از عروسک های نرم و شمع. اتاقی صورتی و قرمز، با فرش مستطیل کج نرم طرح جدید وسطش.اتاق بغلی اتاق خواهرم می بود که چندین سال است ازدواج کرده و برادرم هم رفته بود سربازی. مادری خانه دار و آرام و صبور داشتم، که دوست داشت توی خانه دامن زیر زانو بپوشد و روسری سر کند و روی روزنامه سبزی و عدس و برنج پاک کند و نگران سرما و خورد و خوراکم باشد.

دوست داشتم چهارشنبه ها خواب اموات میدیم و پنجشنبه ها با مادر شعله زرد و حلوا می پختم برای نذر. با شابلون رویش اسم می نوشتم و توی ظرف یکبار مصرف با ماشین می بردیم دم خانه ها. دوست داشتم موقع رانندگی پشت پراید سفیدم، کمی به جلو خم بشوم و اخم کنم و دو دستی فرمان را بچسبم و وقتی کسی بوق زد توجه نکنم و با حرارت فرمان بگیرم و فرمان بگیرم و فرمان بگیرم و توی بریدگی دور بزنم.بروم امامزاده برای خوشبختی ام دعا کنم. ضریح ببوسم و از زیر چادر گل گلی دست بیاندازم دور میله ها و همراه پیرزن کناریم بغض کنم. دوست داشتم با دوستهام چادر روی صورتم می انداختم و توسل می خواندم. دوست داشتم باور کنم حاجتی در راه است.

دوست داشتم کمری باریک میداشتم و موهای بلند لخت مشکی و می نالیدم که حالت نمیگیرد. روی تخت دراز بکشم و جدول حل کنم.بستنی که بیاورند دو قاشق مزه کنم و دلم را بزند. همیشه بی اشتها باشم. دوست داشتم فشارم همیشه پایین می بود. دوست داشتم دل نازک بودم با بازوهای ظریف. بازوانی که بیشتر از کیف دستی به چشم نبینند. دوست داشتم گاه گاهی کار داشته باشم وقتی دوستهام زنگ می زنند ،حتی اگر کارم تمیز کردن یک به یک رژ لب هام با پنبه روی میز آرایش چوبی اتاقم باشد. دوست داشتم روی جوش سر زانوم دارو می مالیدم و از پف خیالی زیر چشم هام گله مند می بودم.

دوست داشتم راحت گریه می کردم.راحت می ترسیدم . به اتفاقات جدید شانس وقوع نمی دادم. همیشه همان غذای همیشگی را سفارش میدادم و قارچ و گوجه فرنگی ها را کنار بشقاب کپه می کردم.

من هیچکدام اینها نیستم. زندگی سخت تر می شود وقتی فکر می کنی پشت هر دری اتفاقیست که باید تجربه اش کنی. نپذیری که توان آدمی حد دارد، مرز دارد و آسیب با وجود یحتمل بودنش امری جدیست. نپذیری که ترس احساس زشتی نیست. نفهمی که برای محبت کردن به آدمها نیازی نیست رنجور و خمیده و آزرده بشوی که این عین حماقت و بلاهت است.و بدتر از همه ی اینها نپذیری که به پختگی و بزرگی چیزی که تصور می کنی و می خواهی به دنیا القا کنی نباشی و اصرار کنی که هستی. تمام.

پانوشت: چاییدیم در حد لالیگا. فعلا دست و دهان ما تنها محصولات پانادول و او آر اس را می شناسد و باقی نقاط بدن توالت! باشد که خداوند آرامش آن نقطه از دنیا را از ما نگیرد. آمین!

پانوشت 2: گشتیم نبود. نگرد، مثکه واقعا نیس!

ابدیت

ظهر که خواست فشار پیرمرد را بگیرد. نبض پیدا نمیشد. پیرمرد آب خواست و قرص هاش رو خورد.با وسواس یکی یکی کف دستش لمس می کرد و نوک انگشتهای لرزان و خشکش می برد بالا و چشم تنگ می کرد .زل می زد و میبلعید. یکی.یکی. صورتی ها و سفید ها .گرد ها و بیضی ها.فردا که شد. آرام مُرد.

پیرمرد را توی پتو آوردند. کنار خاک تازه آب خورده برآمدگی روی زمین نشست.کنار انبوه گلایل های سفید مرگ. آب خواست. قرص هاشو یکی.یکی برانداز کرد و بلعید و فاتحه خواند.

سقوط

دخترک بند باز دستهاش رو باز کرده بود و ایستاده بود..جمعیت زیر پاهاش گاه از ترس هــی می کشید و گاه کف می زد. دخترک با پاهای برهنه ی سرخ روی طناب میدوید و می چرخید و می رقصید . نگاهش گیر کرد به نگاه یکی از میان جمعیت.پایش لرزید.


عاشق پینه دوز گوژپشت شده بود.

چکـــــــ چکـــــــ

خیلی مودبانه بخواهم بگویمش باسن آسمان پاره شده. سوراخ است. اصلا شبیه بچه ای شده که دست از زر زر بر نمیدارد. یکی هم نیست یک جیز نرمی که یادآور پس.تان مادرش یا حالا هر چیز جالب نرم دیگری باشد را بچباند توی حلقش یا دستش بلکه خفه خون بگیرد. شاید اگر روزهای دیگری بود تعبیری عاشقانه و مستانه داشتم از این شر شر بی معنی. نه عاشقم نه از این همه آب و طوفان و باد سرد که از زیر در می وزد توی دماغم حس می کنم ممکن است دلم بخواهد با پولیور شیری یقه شل دستباف گشادم کاپوچینوی کف کرده ی غلیظم را ببرم دم پنجره و ریز ریز مزه کنم و از پشت گلدان های مینیاتوری بنزایم با لبخندی خواستنی و راضی زل بزنم به سردی بیرون و قیژ قیژ روی های نفس هام خوشبختی بنویسم ،هر از گاهی هم هواسم را بدهم به گربه ی اشرافی احمق بد اخلاقم دم شومینه که خودش را میلیسد و با اطمینان پر رخوتش زل میزند به قطره های آبی که با صورت می خورند به شیشه و له میشوند و می پاشند و می سرند پایین ، و مستانه خر خر کند.

نه!

انگشت هام یخ کرده و به شکل بی رحمانه ای توی این همه لباس چاق تر و غیر جذاب به نظر می رسم. سقف چکه می کند و این امر اهدایی محصول مشترک طاق توالت و راه آب همیشه گرفته ی بالکن همسایه بالاییست که متعلق به دو پسر مجرد بی نهایت گشاد است و که راه آب را باز نمیکنند و آب جمع می شود و خیلی وقیحانه میچکد رو سر بنده.این دو یک روز در میان چهره خشمناک مرا پیچیده در شال چهارخانه سبز و گل گلی پشمی به اتفاق رسول ، سرایدار افغانی که با جارویش ناموس پرستانه کنارم می ایستد از چشمی در نگاه می کنند و مرا دایورت می کنند به نقاط مثلا مردانه شان! شومینه ای وجود ندارد . سیستم گرمایش خانه سه شوفاژ پیزوری است که یکی اش هر از گاهی نصف شب ها توی خودش می شا.شد و باقی شب را به آواز خواندن می گذراند و من چون دوست ندارم توی خواب نصف کاره ی به سختی بدست آمده ام کسی شامورتی بازی در بیاورد ، گوشش را میگیرم و تا ته می پیچانم و سفت می کنم و از خیر گرمای زپرتی پر منتش می گذرم. گاهی هم تنها قابلمه ی بزرگم را که یک وقتی به هوس ته چین پختنی موهم خریدم را همراه رفیق شفیقم کتری پر آب می کنم میگذارم الکی جوش بیاید و خانه را کمی ولرم کند.

کار طرحم مانده و تا هوا خوب نشود نمیشود که بروند از چند تا گوسفند هوس باز آخری اس.پرم بگیرم برای تحقیقات کارم. همه ی عالم و آدم یک روز در میان به من گوشزد می کنند که هیچ نوبل علمی در کار نیست و چه تو این چند تا گوسفند را به وجد بیاوری چه نه آسمان دنیای باروری همین رنگ خواهد بود در این خراب شده و اصولا هم خبری نیست و بهتر است نباشد و بهتر است متولدین جدید بدانند و آگاه باشند که بوی خر داغ شده به دلیل مواد مصرفی مشابه صرفا شبیه بوی کباب است ولاغیر.

دلار گران شده و بانک مرکزی تحریم شده و  اقتصاد مملکتمان توی همان شلوار خراب قبلی دوباره تا توانسته خراب کرده ولی سعی میکند از روی صندلی بلند نشود تا از بالای میز که قیافه ی سرخش را میبینیم به خرابی شلوارش پی نبریم ولی ما انگشت شصتمان را به سمتش بلند می کنیم چون بویش بد جور دارد ما را به ورطه ی استفراغ می کشاند و این حرکت انگشت شصت حرکتی نمادین و دو پهلوست که هم نشان موفقیتش در امر خرابیست هم معانی انتحاری دیگری دارد . ما میدانیم این شلوار دیگر شلوار بشو نیست و شستنش کار هر مرد نیست و باید دیگر به فکر دور انداختنش بود.حالا بگویید گرانی دلار و شلوار خراب و پاره و بدبوی آقایان چه ربطی به باران دارد؟ آخر همین آقایان ابر ها را طی عملیاتی بارور کرده اند انگار. بد نیست ها! برکت است کرور کرور! ولی کردنی کم بود و نا کافی که به ابر ها هم در همین روزهای پر کار من عنایت فرمودید؟  ماشاالله به این بنیه و توان !  توی این هوای سرد که ما وقتی داغ شدن المنت بخاری برقیمان را میبینیم به جای کیفور شدن از لطافت گرمایی فرح بخش باید دست و دل و تنمان بلرزد بابت پول برقش جایی واسه ی کاپوچینوی کف به لب آورده میماند با آن پولیور شیری دستباف یقه شل ؟!!


اصلا باران هم اصلا باران های قدیم تا اطلاع ثانوی باران های کوچه ی ما نه عطر یار می آورد نه یاد دوست. باران های کوچه ی ما گل و شل می آورد برای رسول و دماغ یخ زده ی آویزان ناراضی و سینه پهلو و زرت و زورت و خس و خس سینه برای امثال من و شب های بی جا و مکان و خیس بی انتها برای کارتن خواب هایی که بر حسب اتفاق قرار است عین من و تو انسان باشند.

آقا جان اصلا مارا به خیر شما امید نبوده و نیست و نخواهد بود بروید به بغل دستی هایتان عنایت بفرمایید و دست از سر کچل ابرها این چند روزه حداقل بردارید.


پا نوشت : باران چیز خوبیست و بارور کردن ابرها که شاید هم شایعه ای باشد برای ذهن های مصیبت ساز اصلا کار بدی نیست. ولی وقتی از زمین و زمان شاکی میشوی و شبیه پیرزن هایی استخوانی با جاروی پرنده از جرز دیوار هم به خاطر خال گوشتی کنار دماغت که بازخور اجتماعیست تو را با آن خال گوشتی که اول حال دلبرانه ی گوشه ی لب بود ، پرورانده خرده میگیری باید چیزی باشد که گیر بدهی و چه چیزی بهتر از ارتباط گودرز ها با شقایق. بعد هم آقایان حتی اگر تا بازو دستشان توی عسل بکنند و بخواهند توی حلقم بکنند بدانند و آگاه باشند که در اولین فرصت گاز میگیرم آن هم چه گاز گرفتنی!

عاشقانه

هورت می کشمت. ای داغ ترین خوشبوی هستی. ای تلخ ترین سیاه شیرین. تو باز از جایی دور و گنگ در میان خش خش ترد صفحه ها و ضرب نرم انگشتهات  ، با خنده خرناس بکش: مرض..

روزی از روزها..زندگی

اختلالات یا بهتر بگویم اتفاقات فیزیولوژیک زنانه از کسل کننده ترین ابتکارات آفرینش است .معیاری دژخیمانی برای تندرستی زنان! حتی می توانم بگویم نمادیست از توحش. چند روزی که بی ترحم یادت می اورد چقدر تنها و خسته کننده ای. شکمت توی آینه از تنت آویزان است . ورم زیر پوستت توی چشم می زند .جوش هایت مثل کشمش توی کوکی های لاهیجان توی چشمند و  سوختن دهان و یک جای دیگرت از نخوردن آش است ولاغیر! ماشین های بیشتری از توی فرعی ها جلویت می پیچند ، راهت را می بندند و با وجودیکه حق تقدم با توست تا کمر از پنجره خم می شوند و به تو و پلاک شمالی- شهرستانیت اهانت می کنند و قیژ گاز میدهند و میروند. در این چند روز دوست داری که یک چینی کوچولوی خشن رزمی کار باشی. یا ادمکش حرفه ای در سطح کیل بیل.اصلا هیچکدام نشد، کف ماشینت سمت شاگرد یک قفل فرمان قرمز افتاده باشد و توی داشبرد سلاح سرد مثل چاقوی تاشوی دسته زنجان و پنجه بکس حمل کنی.و البته دستکش چرم. دوست داری اولین موجود مذکری (اعم از انسان،گربه ،پرنده یا گوسفند) که نگاه چپ به تو کرد را به یک کوچه ی خلوت بکشانی و به قصد کشت بزنی. یا یک قاتل زنجیره ای شوی و  هر مرد قد بلند و لاغر ی که ریش پرفسوری داشته باشد و بلوزی با راه های سورمه ای و قرمز به تن را به شکل فجیعی به قتل برسانی .یا هر دانشجو  دختر یا پسری که قرار است از نمونه های خون  به زحمت گرفته ی آزمایش های تو  خیلی حاضر و آماده استفاده کند . شاید هم در یک حمله های ناگهانی استادت را بالای میز کارش دار زدی. با چشم هایی که با وحشت از حدقه بیرون زده  و شلواری که خیس شده و انگشتی که روی کانتکت هیچگاه شماره گیری نشده ی دکتر "چ "خشک مانده.

 در عین حال هم دلنازک می شوی . وقتی قطره های آب ازسقفِ حمام همسایه بالایی می چکد روی میز جلوی مبلت ،می روی و یک گوشه می شینی و برای تمام بدبختی های عالم بشریت زار می زنی. برای تمام پیرمرد هایی که لنگ لنگان سرچهاراه نرگس می فروشند. دختر بچه هایی که آشغال می فروشند و روی پنجه ی پا می ایستند توی سرمای شب ترافیک همت و توی ماشینت سرک می کشند و تو بهشان بیسکویت ساقه طلایی میدهی. برای تمام کفش های کهنه و دو هزار تومانی های که زیر لاستیک ماشین های در حال حرکت گم می شوند و کسی دنبال آن می پرد زیر ماشین های شاسی بلند.برای تمام زنانی که صورتشان کبود می شود و بچه های خابالود کثیف به بغل دارند و برای بوی شیرخواره های بی احساس پیچیده توی چادر لب چهار راه ها زار میزنی ،برای تمام  مجرمانی که این دنیای کثیف این جامعه ی کم سوادِ بی فرهنگِ بیمار ، ما ، تجاوزگر می کندشان و قاتل..برای تمام تبهکارهایی که قرار نبود تبهکار باشند..برای همه ی زندانی های تنها.. برای قوچ های که نگهشان میدارند و تو ازگردنشان خون میگیری و دردشان میگیرد و خرخر می کنند و تند تند بزاقشان را قورت میدهند... زار میزنی زار..برای ناتوانیت. برای کم بودنت. برای روزهایی که بی آنکه کسی باشی می گذرند.بی انکه به خاطر بودنت لبخند بزنی.برای هر دقیقه از نبودنش زار می زنی برای نبودنت ....زار..

اصلا میخواهی نقاشی کنی ولی قلموها همه با رنگ خشک شده. قلمو تازه ها را که در می آوری رنگ ها در نمی ایند.با قلمو صفر روی شیار های نازک سایه با لرزش دستت انگار نوار قلب می کشی و وقتی هم که می خواهی دست از سر بوم کچل برداری ، می افتد رویت و تمام آخرین و تنها بلوز یادگار عشقی کهنه که به نشان اعتراض یا احترام  یا وفاداری یا یکی از همین موارد بی نهایت ابلهانه،هر روز و همیشه در خانه می پوشی را با عین کل نقاشی رنگ روغنت مهر میزنی. روزهایی که با اشک  درمیابی این تسلسل بیهوده ی دنیا بیهوده تر از آنچه ست که می خواهی تصور کنی. روزهایی که یک شکست خورده ی قهرمان ستیزی. روزهایی که میگوی فرار کنم.اما به کجا؟ از این همه دلتنگی این تن به کجا فرار کنم؟ روزهایی که برایت انگار تمامی ندارد و هر بار یادت می رود که باز می آیند تا یادت بیاورند که تو شکست خوردیو خودت و تنها و تنها خودت مسئول جمع کردن هر اتفاقی که افتاده و می افتد و قرار است بیوفتد هستی.بی هیچ ترحم و کمکی. هیچ محض.هیچ مطلق.

میدانی که این روزها می گذرد و تمام مراحل فیزیولوژیک هورمونیک و قضیه ی معروف استروژن و پروژسترون و دوپامین و سروتونین را از بری.میدانی فقط این روزها میتوانی تقصیر همه چیز را گردن آفرینشت بیاندازی وگرنه خودت بهتر میدانی که وقتی همه ی این هورمون ها سرجایشان برگشته اند و تو در عادی ترین وضعیت بدنی به سر می بری  باز همان افسرده ی تنها و بی آرزو هستی که سعی می کند در آن روزهای غیر هورمونیک فراموش کند که هوای دنیایش عمیقا ابریست.

 


.

سلام نگو. من به حد مرگ می ترسم .  

 

- سکوتم را رعایت کن رفیق. 

باید بروم. باید اینجا را هر چه سریعتر ترک کنم. تند و تند دفن می کنم داشته ها را. با ارزش ها را هم می فروشم. به بوی تنی می فروشمش. به اندوه نگاهی می فروشم همه را. به نمی که توی سرخی سفیده ی چشم می لرزد. باید بروم . خانه طوفان زده و ما آواره ایم. موش ها خانه مان را ترک کردند. توی مزرعه می دویدند و من یکی را دیدم که سعی می کرد دانه برنجی را با سرعت ببلعد ولی غرق شد توی کشتزار دهانش باز بود و دم گندم از لب هایش بیرون مانده بود.سیاهی چشم هاش از ترس سفیدی را دریرده بودند و پای دیگری میلنگید.منظره ی رقت آوری بود تلاشش برای زندگی .هر کدام ماندند راضی به ترس غرق شدن دست هایشان را به سرشان گرفته بودند. پیر ها . از کار افتاده ها. تنها مانده ها. بی آرزو ها . ملخ ها حمله کردند. صدای شر شر می آید از بیرون. صدای شر شر اصابت ملخ ها به درو دیوار خاطرات. دیوار ترک بر میدارد. می شکافند. شرشر ملخزار شدت میگیرد. ملخ مینشیند روی مبل. روی کتاب. روی عاشقانه های پیامبران. ملخ ها می جوند و سیر و چاق می شوند. ملخ ها موش ها را می ترساندند. موش ها پشیمان و بی قرار دانستند تهدید واقعیست. اینهمه حجم نیستی به یکبار ترسناک بود.نبودن جرءت میخواست. نداشتند .خیلی هاشان فرار میکردند. دانستند که غرق می شوند. دیر بود. برای رفتن دیر بود .همه جا صدای شر شر می آید. نقاشی هایم را می جوند.من میدانم. دیگر نمیترسم.حتی چندشم نمیشود.دسته گل بنفشه ام تکه و پاره دهن کجی می کند. و کارتی کوچک روی زمین افتاده. گلدانی عجیب لب پنجره . پاره هایش را کسی چسب زده. پاره های جمع شده از کف خیابان. جای لاستیک روی تکه هایش مانده. خودم را شل می کنم و لخت مثل پارچه می افتم روی مبل. ملخی توی گوشم می گوید آرام باش.زود تمام میشود. من آرام بودم. ساکت میشوم و منتظر. برای اولین و آخرین بار نمی پرسم زود یعنی کی؟..

صدای شر شر همه دنیا را میگیرد.

شـــــــــــــــــــــــــــــر شــــــــــــــــــــــــــــــــــر...