کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

دلتنگی

دندانم درد می کند و حالم خوش نیست. 

از روزهاییست که دارم درد هایم را می شمرم...حتی از روی یک پشه خوردگی ناسور رد می شوم و می خارمش و می گویم ..هفت..هشت..و... 

امروز از آن روزهاییست که زخم اوریب روی صورت روحم همان که از چشمم رد شده و نرسیده به وسط گونه تمام می شود و صورتی و عمیق است درد می گیرد..از نامردی مردان و نارفیقی نارفیقان...امروز از آن روزهاییست که یادم می آید..آخ کجایی ننه که کمر قیصر شیکست! 

امروز از آن روزهاییست که گریه ندارم...ولی دوست دارم خیره بشوم به رو به رو...دوست دارم موهایم را شانه نگرده به دندان بگیرم و دور انگشتم بپیچم و  پاهام رو روی تخت توی سینه م جمع کنم ... سرم درد می کند و میدانم اگر ادامه بدهم امشب تا صبح مهمان بسته ی یخ زده ی سبزی پیچیده در دستمال سفره ام   و شنیدن ناله های خودم و قرص های مسکن بی اثرم و دیوار و درو پنجره و آن قابی که درست کردم دور چشمی در ورودی! شبیه سریال فرندز! (چرا هیچکس از دورو بری های من آن قاب را یادش نیست؟!! )

امشب در را روی همه می بندم و با دنیا غریبه می شوم 

امشب اگر کسی زنگ در خانه ی من را بزند و سراغ طبقه بالایی را بگیرد فقط می گویم اشتباست...حوصله ندارم بگویم زنگ بالایی...اگر دوباره زنگ بزند..برنمیدارم! 

کاش امشب تمام شود و فردا شود.... 

اگر گریه کنم همه چیز حل می شود.  

همیشه بعد باران هوا صاف میشود. 

 مثل چند روز پیش بعد از باران.

از دخترهای دانشگاه تا پسر همسایه!

همیشه جمع دخترها خیلی پیچیدگی دارد! یک عالم رازها و نگفتنی های بیخود دارد! رازهایی که خودی ها را از غیر خودی ها جدا می کند... 

دیروز رفتم از قصابی محل ۷۰۰ گرم گوشت چرخ کرده خریدم ولی تو این را به فلانی نگو..و از این لحظه من و تو دوست تریم باهم چون راز مشترکی داریم! قصابی رفتن من!! 

همیشه جمع دختر ها لبخند ها و بغل کردن ها و لوس بازی های دارد که تو نمی دانی تفسیرش دقیقا چیست!! همیشه همه دوست دارند ناراضی بنظر بیایند تا شاد و راضی...همیشه هیچ چیز خوب نیست...همیشه همه چیز ابهام دارد..کج است ...دوست داشتم دوربینی ۱۲ مگاپیکسلی داشتم و از لحظاتشان عکس بگیرم و همه چیز را با شفافیت بالا نشانشان دهم.. 

هرکس مثل ما نیست..از ما نیست...هر کس از ما نیست دشمن است... 

رای معنا ندارد...یا ممتنع یا موافق! مخالف ما ..دشمن ما! 

صندلی ها کنار هم...خودکارها..کاغذها...فلش ها! ما پنج نفر داداشیم! مثل مدادتراشیم!   

سیاست در روابط دوستانه! بده! بستان! امتیاز میدهی..امتیاز میگیری....هاردها مدام در حال آنالیز اطلاعات و دادن خروجی مناسب!  

دموکراسی در فکرهایمان مرده...یک لحظه فکر می کنم من با این جمعی که در آن نشستم غلط می کنم میروم توی خیابان داد می زنم..آزادی..دموکراسی...حقوق !!

 

 

*** پسر الاغ طبقه بالایی دارد عربده میزند! از مدرسه آمده..مادرش می گوید برو تخم مرغ بخر! برای خودت هم یه بسته چیپس محض رشوه ی این عمل دلاورانه!!دارد عربده می کشد که از صبح چه غلطی!! توی خونه می کردی؟!!غذا درست نکردی؟ بدو برو ناهار درست کن!!من خسته م!! دلم می خواهد بلند بشم برم طبقه ی بالا یک چپ و راست آبدار به او هدیه بدهم...تخم مرغ بخرم..دو سه تایش را به مادر بدهم و باقیش را دانه دانه توی سر ابله بی مغزش له کنم و صدای گریه اش را بشنوم!!! 

اینقدر عصبانی هستم از سکوت مادرش که حوصله نوشتن ادامه ی مطلبم را ندارم!!! حوصله ی تحلیل سقوط جامعه ی آینده پشت این رفتارامروز را ندارم!! تحلیل اینکه نسل آینده را جانورانی بی وجدان دارند می سازند! 

اینکه روابط انسانی دارد خیلی خسته کننده میشود!! حتی چای و خواب و محسن نامجو هم دیگر بدرد خستگیم نمی خورد!  

  

**اصلا نفهمیدم چی نوشتم! با تشکر از تربیت مزخرف بچه ی همسایه بالایی! نطقم کور شد! 

**دنبال یک قالب جدیدم! اینجا با این آبی شبیه زمستان است!

حافظا!

کجاست پناهی کزین سرکش دیو؟
نفیرش کرشمه ی حسنِ پری...بِکشت!
رخش نهفته میان رود دو دست
ابولعجب به اشک دل پری 

 

 

 

* با تشکر از جناب حضرت ابولعجب حافظ! بسوخت و حیرت اضافه بود انداختم دور!  

 

 

خوب!

من شادم...و این خوب است 

و این اصلا خیانت نیست به اشک های ریخته...و غصه هایی که خوردیم تا خرخره! این اتفاقا یک حال اساسی هم می تواند محسوب شود!

من شادم و سرخوش و بذله گو. من دختر خوبی هستم که با مادرم همه جا می روم .گوشواره های گرد سبزم را می اندازم با آن گردنبند سنگی با گلوله های نامتقارنش و بلند می خندم و دستهایم را تکان میدهم و طره ی موهایم را عقب می زنم وقت خندیدن و می دانم که کسی از نیمرخم به من چشم دوخته ولی من می خندم و طره ی مو ها را کنار می زنم...ژر حرف و خندانم و صدای قهقه هایم تا هفت تا خانه آنورتر می رود!انگار نه انگار.... 

صدایی با آن لحن حزن انگیز دانا منشانه ی موقر مثلا همه چیزدان می گوید ...شادی مثل گنجشک می ماند!....چیز دیگری در جوابش می گوید : بدرک جانور دپرس!تو بگو زرافه..ایگوانا..قاطر..مورچه خور! اگر گذاشتی ده دقیقه اینجا آرام بگیرد! 

 

*  دوست داشتم به عنوان پانوشت لبخند بزنم! همین!  

خودمانیم چیز چرتی نوشتم ولی برای خالی نبودن عریضه و سیاه کردن اینجا اعلام زنده بودن بهتر از این نمیشد!

بهانه

آنقدر جیغ می زنم و پا می کوبم و عربده می کشم تا خسته شوی.. حتی اگر مگس برود توی شکمم ! اینقدر تا خسته شوم و خوابم ببرد...اینقدر زر زر می کنم تا از هق هقم خسته شوی و از دماغ ورم کرده ام! اینقدر زر می زنم تا کلافه شوی و داد بزنی زهرمار!... تا وقتی آبدهنم رو که قورت میدهم شکمم یک وجب بپرد بالا!...ولی من باز گریه می کنم...تا آنچه را که بالای یخچال گذاشتی و قرمز و صورتی است و تالاپ تالاپ صدا می کند را پسم بدهی!.. 

مگر شهر هرت است از راه نیامده می گیریش میذاری آن بالا بلندی ها که فقط دست خودت برسد؟؟...من گریه می کنم!..گریه می کنم تا پس بدهی ...مگر اینجا کلمبیاست که با پای برهنه به وجدان بشر هفت تیر می کشی؟...به من چه که وجدانت دم دارد؟..به من چه که دمش دراز است؟...به من چه که بشر هفت تا جان دارد و گربه یکی؟...به من چه که شلوار های کبریتی قهوه ای پسر بچه های سه چهار ساله را مرد بار می آورد؟...به من چه که اینهمه سال قبل در ویتنام مردی به روی مرد دست بسته ای اسلحه کشید و مغزش را در چشم جهان منفجر کرد؟....به من چه که روباه  ها هر شب فیلشان یاد هندوستان آنور خیابان میکند و زیر ماشین می روند ؟..به من چه که اقتصاد دنیا خراب است؟..به من چه که فقر است..فساد است..فحشاست؟ به من چه که آن دخترک هفده هجده ساله ساعت ده شب تراسان و لرزان دوید آنطرف خیابان..؟به من چه که جاده ی راه زمین شبیه سرنوشت می ماند؟ به من چه که کاش نیم ساعت طولانی تر بود؟.. به من چه که داریم بدبخت می شویم؟...من گریه می کنم..انقدر که وقتی آبدهنم رو قورت میدم شکمم یک وجب بپرد بالا..اینقدر که آن چیز قرمز و صورتی ام را که تالاپ تولوپ می کرد را پس بدی!!

گنجشک

اصلا تا بوده چنین بوده! 

کوله بار غم کشیدنی بوده و شادی را اینقدر که سبک است تا می کنی..یک تای دیگرم روش...بعد فراموش می کنی در کدام جیب گذاشتی..4 روز بعد هم لای لباس های شسته شده..رنگ داده و کج و نیمه پاره و فرسوده در حالیکه سعی می کند با دهان کج شده اش به تو لبخند آبرومندی بزند پیدا می کنی! 

بعد کوله بار غصه بزرگ و کریه و قهوه ای! کارتنی بد قواره است کنار کمد که با ماژیک قلم درشت رویش نوشته "مرا بکش" ! و تو خانه به خانه ..کوی به کوی می کشیش!مثل همه ی خنزر پنزر های بی مصرفی که همه جا بار می کنی و وقت تصفیه و درست وقتی که پلاستیک سیاه دهان گشاد را به رویشان می گشایی طفلکانی با بار نوستالژی می شوند و همان جا که بودند می مانند! 

شادی مثل گنجشک می ماند..دست آموزت نمی شود...می آید کنارت..آبش را می خورد..و پلوی شفته ی ظهرت..لبخندی می زند..تند و تند سرش را چپ و راست میکند و تو فکر می کنی دارد توی ذهنش تند تند از لبخند پر هیجانت عکس میگیرد تا فردا باز بیادت بیاورد ولی دریغ...دریغ که اگر فردا دست خالی بشینی ولی با لبخند ..بیادت نخواهد آورد که نخواهد... می پرد روی درخت همسایه و...تو می مانی وبرق چشمان گربه ای که همیشه پشت سرت در کمین دوستان کوچکت می نشیند..