کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

لاکوست سبز

همیشه عطر آدمها خیلی در خاطرم میماند..یعنی دست من نیست از میان آن همه چیز به یاد ماندنی عطر میپیچد توی بینی ام..بالا و پایین میرود..توی بینی ام لانه می کند و می شود یک خاطره. البته من انسان نوستالژیکی ام. عاشق جمع کردن خاطرات بی مصرفم...شایدم تاریخ مصرف گذشته. مثل تیمسارهای فرتوتی که با ناصرالدین شاه عکس دارند...لرزان لرزان یادگاری های سال های جوانی ام که سیبیلی قیطانی داشتم و کت و شلوار طوسی شق و رق و مادام ریزه ای در بازو را دانه..دانه...پاک می کنم و توی گنجه ی قدیمی می گذارم...و درش را قفل می کنم.


امروز رفته بودم تو فروشگاه لوازم بهداشتی...رفته بودم صابون مایع بگیرم از اینها که کف می کند.میان آن همه همه مارک و قیمت و کرم و صابون و لوازم آرایش هوس برانگیز مشغول شنا و دست و پا بودم که ناگهان....انگار همه جا تاریک شد...من بودم و یک سینمای خالی...روی ردیف چهارم..وسط نشسته بودم....شمرد....۴...۳...۲...۱...۰...و روزها و روزها و روزها....ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها...رنگ ها و رنگ ها...می آمد و می رفت....و جرقه ای .. بارقه ای...سقوطی...پروازی ...نمی دانم...فقط میدانم هاج و واج مانده بود با یک آهی که حبسش کردم.


نمی گویم که بعد بدنبال شیشه ی عطر فروشگاه را زیر و رو کردم ...پیدایش کردم..دل سیر به دستم زدم و بعد کاغذ های تستر توی فروشگاه! چون نمی خواهم احمق به نظر برسم! و کسی فکر کنم که بازنده ای هستم که اشک و آه را برای باقی روزهای جوانیش ذخیره کرده!


ساعت نزدیک ۱۲ است ...کینه توزانه به سقف چشم می دوزم...و به صدای مست های توی خیابان گوش می کنم که آواز می خوانند و تلو تلو می خورند و احتمالا به آلمانی فحش می دهند.. یکی میانشان گریه می کند و با غیض چیزهایی کش دار و مواج و پر از خ وسط خنده ی دوستانش ناله میکند....فکر می کنم ..

و تلاش می کنم دستهایم را زیر بالش مخفی کنم....و خودم را از خاطراتم...و خاطراتم را از تو....تو را از من....و من را...



***دقایقی پیش برای بی نهایتمین بار اشتباه کردم....اشتباه محض!


شب بخیر

حوصله ی نوشتن ندارم

و خوابیدن

و نشستن

و خواندن

و دوست داشتن

و باور کردن

و عاقل بودن

و لیس زدن بستنی یخی از ظهر مانده ی توی یخچال

و بوییدن رز پلاسیده توی گلدان

و پراندن پروانه ی زشت روی چراغ خواب

و عوض کردن این کانال هایی که از صبح علی الطلوع آلمانی بلغور می کنند با لهجه ی سویسی و این همه خر و خر می کنند وقت گفتن یک جمله

و نگاه کردن به آینه

و ریمل زدن

و کمی سیاه کردن دور چشمم که می دانم جذاب ترم می کند

و برداشتن آن فاکتور خرید فروشگاه از وسط هال خانه

و آب را جوش آوردن 

و گفت

و گو

و...


نه از من انتظاری نداشته باش...حتی انتظار نداشته باش

بگویم شب بخیر...


**راستی راست می گی کوریون کبیر..مشت زدن بر این دیوار تنها مرا فرو ریخت.

فرهنگ پارسی

فرهنگ ما را با اورانیوم دارند غنی می کنند دوستان

به افتخارش

یک تکبیر مرتب!

این بیست و شش سالگی شگفت انگیز

آقای احمدی نژاد در بیست و شش سالگی «فرماندار ماکو» بود، آقای دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام در بیست و شش سالگی «فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» بود، آقای رئیس مجلس در بیست و شش سالگی «مدیرکل برون مرزی و واحد خبر مرکزی صدا و سیما» بود، آقای شهردار در بیست و شش سالگی «فرمانده لشکر پنج نصر خراسان» بود، آقای رئیس مرکز پژوهش های مجلس در بیست و شش سالگی «رئیس شهربانی بهشهر» بود، آقای وزیر امور خارجه در بیست و شش سالگی «نماینده مجلس» بود و …*


 دو سال دیگه بیست و شش سالم میشه و هنوز مبصر کلاسمونم نیستم که بگم جای پیشرفت داره!!


پ.ن :دو روزه این شعر از اخوان ثالث داره تو سرم می خونه ...

باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست؟... داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید…


*منبع : از اینجا خوندم!

مامان

داستان همیشگی من و مامان...همیشه در حال رژه بر روح و روان یکدیگریم...مارتنی بی پایان برای فتح چیزی موهوم... 

همیشه هم پایانش خداحافظی ماست تا مدتی دور باشیم و دوست.. 

همیشه بدخلق می شود وقتی میدانم دارد. میرود..چمدانش را می بندد..تا دم در می رود..خش و خش دنبال چیزی توی کیفش می گردد..جرینگ جرینگ کلید هایش را چک می کند ..همیشه بد اخلاق..گند نهایی را هم میزنم..هر دو تا دمادم این قطرهای پرغرور .این اشک می رویم و من مغلوبم...مغلوب و تو شب جلوی مهمان ها آبروداری مرا می کنی و منی که در دقیقه اول نمیدانم می شود نگاهت بکنم یا نه... 

باز داری میروی...البته از اول میدانستم تو زودتر میروی...ولی خوب مثل همیشه تحمل نگاه آخری..پچپچه ی در گوشم ودختر خوبی باش بی معنیت راندارم...باز داری می روی و من مغلوب مغلوب تر از همیشه ی میدان انگار کودک می شود پر از خواسته که تنها برایش گریه می کنم..نمی دانم برای گرسنگیست..یا ترس از تنهایی...یا سایه گربه ی ابله همسایه ...یا هر چیز دیگر... 

 

کاش میدانستی این برهوت تشنه چه  میخواست..میدهی و زود باز پسش می گیری ..من توان برای جنگ علیه دنیا ندارم..با تو جنگیدم فقط..

 

دو هفته دیگر در کنارتم...ولی ...اووووف...دوست دارم کله شق فوق العاده....

آگهی ترحیم

بدلیل فوت روحیه ام این مکان تا اطلاع ثانوی تعطیل می باشد.


.

بدون شرح!

دیرآمدی ری را ... 

 باد آمد و رویاها را با خود برد .... تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خوابهای ما  

سالِ پربارانی بود ..... 

حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن  

 

باور نکن 

 

 

باور 

 

  

نکن...

 

 

مینا

شکستن آینه بدبختی میاره! 

از ما گفتن بود ... 

نقطه ها

  

 

از آنجا که عالم کائنات این چند روز مشغول گلاب به روی جمع..جیش کردن روی ما بود..برای تکمیل این رسالت تمام هفته ای که گذشت باران آمد.از این باران چرک های بی سر و ته که نمی دانی سردت می شود..گرمت می شود...عرق می کنی..نمی کنی...خلاصه نمی دانم ما خودمان خراب بودیم یا کلا همه ی دنیا مشعول همدردی با ما بود در هر صورت همه چیز دست به دست هم داده بود تا وضعیت به قول خودشان شایزه* ای برایمان رخ دهد.ما هم هی چپ رفتیم..راست آمدیم قر زدیم به خواهرمان که خسته و کوفته از سر کار آمده بود که آی مردم! اسیری آوردند!! ولایت خودمان بودیم حداقل سه شنبه اش نصف بلیت سینما آزادی حالی می کردیم!! یک تئاتر منهای دو توی رگ زده بودیم! هیچ هیچش چهارنفر بدتر خودمان جمع می کردیم یه کافه ای می رفتیم به جان دنیا نغ میزدیم ..اصلا نه! هیچکدام!! کاخ گلستانی میرفتیم زیارت اهل قبور!! اصلا.... 

و بعد دیدیم من تنها به خالی کردن خودم فکر می کنم..در کمال شقاوت دنیا را مقصر بر چیزی که بر من رخ داده میگیرم...مقصر منم برای همه چیز.تنها من و دیگر هیچ.ولی این چند وقته همه را دلگیر کردم...شاید بهتر بود از دردم راحت تر حرف میزدم تا حداقل کمی همدردی هم می شنیدم. ولی خوب...باید کم کم وارد دنیای بزرگتر ها شد..دنیای پذیرفتن شکست ها  و درد ها..دنیای غصه ها..دنیای .... چه دنیای زشت و کدری....و وای خسته میشوم از این پخته شدن ها..پوست انداختن های دردناک... 

                                                             *** 

امروز بعد یک هفته هوا آفتابی بود..دشت ها خیره کننده اند و کوه ها هم....انگار صدای بازی آنت و دنی را می شنوی از قلب آلپ..و زنگوله ی گاوها ...تو را می برد به شوری اشک...به شیرینی رویا...و کلبه ی هایدی..همین جاست!..همین نزدیکی... 

امروز هم بلوز زرد بوقم را پوشیدم..بلوزی که خواهرم خیلی دلش می خواهد انگیزه ام را از خریدش بداند! همان که یه روز در میان مادرم می گوید اگر رضایت میدهم بدهد دختر سوری خانم ..می گوید به روحیه ام همچین چیزی نمی خورد!! ...ولی من این بلوز زرد را که حلقه آستینش تا کمرم می رسد و برای حفظ عفت عمومی باید چیزی زیرش بپوشم با این یقه ی ولو و آستین هایش که مثل بال سوسک در حال پرواز روی شانه هایم ولو شده را دوست دارم...مثل مادری که کودک عقب مانده اش را دوستتر دارد....مثل آن روزی که آن توله سگ را به خانه آوردم..با پاهای تحلیل رفته و کمبود های شدید همه رغمه از محبت بگیر تا ویتامین!...همان که مرد.همیشه وقتی چیزی کمبود محبت را بیشتر دارد..زودنر میمیرد..و آن کلاغ....که به خانه نرسید...یا آن جغد عبوس.......یا آن.... 

وای از خاطرات...وای....خاطرات تنها چیزیست که به راستی آدم ها را می کشد...حتی بیشتر از سیل..زلزله...انفجار..تصادف...حمله ی قلبی....آمار ها نشان می هد...آدم ها را با خاطره می توان کشت....  

 

 دوشنبه میروم وین..شهر موسیقی..شعر...آواز..رقص...هنر...شاید زندگی آن شهر کمی در کالبد خاکستری و کبود م دمیده شود.

 

*گه! 

**هر وقت آشفته ام میلیون ها نقطه می گذارم! جای همه ی آن های که نمی شد گفت...

درد

مزه ی کلید میدهد سکوتم... 

من گم شده ام...کسی نیست مرا یاری کند؟ ...فقط توی فیلم ها زمزمه و کلید و دستان منتظر است؟...دنیا چیست؟ عدالت خداوندی کجاست؟ خداوند کجاست؟ پیدایش کنید..بگویید فلانی گفت خدایا...آی آدمها...آی چه میدانم کی..هر که مسئول موقعیت های مشابه را در عالم کائنات دارد...آی یکی دارد جان میدهد این گوشه! بگویید فلانی گفت گم شده...بگویید فلانی هر چه داد زد..قال کرد....نشنیدی...آی خدا..آی آدها....امان دهید....امان دهید نفسی تازه کنم... 

آی خدا... 

آی....

حواست هست؟...

  

گاهی جیرجیرک ها هم خسته میشوند..از این همه خواندن و شنیده نشدن. از دمپایی های پرت شده ی سمتشان...از پنجره های محکم بسته شده...از فریادهای خفه شو میخوایم بکپیم...  

بار سفر بستم تا ببینم ظهرهای داغ تابستان ..وقتی کسی نیست که هی بخواند جیرجیرجیر جیر.. دلت تنگ نمی شود؟..راستی..تنگ نمی شود؟

 

**دیروز آمدم...اینجا بد جور مثل قبل است...سکوتش...سکونش...آرامش بی انتهای تمام نشدنیش...سبزیش...خنکایش....آهو های توی راهش..دهکده های هاشور زده ی سبزش..جرعه جرعه اکسیژن خالصش..ولکس واگن قدیمی قرمز همسایه ...دریاچه و قو ها و اردک و ماهی ابلهش با ولع بی انتهایشان برای خوردن هر آنچه در دستت است حتی اگر فلش کارت های آلمانی در سفر باشد و آن پرنده ی خنده دار با پنجه ی بزرگش که مثل غواصی آماتور قدم برمیدارد...بچه های مو زرد چشم سیاه..مو سیاه چشم آبی..سیاه پوست چشم سبز..چشم بادامی اروپایی..زن فروشنده ی خنده روی چاق و سرخ و سفید نانوایی همان که مثل تلفن سه دقیقه ای می گوید بیته! و من نمیدانم این لطفا است یا خواهش می کنم یا شما اول بردارید..یا این بقیه پولت است گورت را زودتر گم کن یا نفهم اگر ساعت کاری پشت را را بخوانی می فهمی دارم میروم خانه تا کپه ام را از امثال تو بگذارم دو دقیقه زمین و یا...آخر خواهرم میگوید معنی همه ی اینها را میدهد...آهنگ ملایم و بوی قهو ی صبحگاهی کافه ی زیر خانه... و غورباقه های سنگی متفکر در ردیف دوم بالایی از سمت راست نزدیک ورودی در فروشگاه ابزار باغبانیش.. 

دلم نمی داند چه می خواهد ..مستاصلم حتی برای انتخاب میان آب پرتقال زرد و قرمز ..هر دو را سر جایش می گذارم و حتی آن نان مربایی تازه ی صبح را..آنقدر دلم تغییر می خواهد که یاد کر.وبی می افتم! نمیدانم نیاز بود وسط این نام نقطه می گذاشتم یا نه ولی میدانم که دیگر مثل قبل کرک و پری ازم نمانده...دلم آنقدر تغییر میخواهد که وقتی از جلوی فروشگاه کوچک خالکوبی و زلم زیمبو های دردناک زجر آور می گذشتم دلم خواست بروم آن تو و یک اچ بزرگ پشت کمرم خالکوبی کنم ..از آنها که وقتی می خواهم ظرف سالاد را از آنطرف میز بردارم یا فلفل را از بالای کابینت دلبرانه خودنمایی کند و من با شرمی دلبرانه تر آرام بلوزم را بکشم پایین و با لبخندی معصومانه از کار نامتعارفم در میان جمع به ظاهر متدن خانواده عذرخواهی کنم!...البته این کار را نمی کنم چون هنوز آنقدر متمدن نشدم و برایم تحمل درد های بزرگ همیشه آسانتر از تحمل درد سوزن های کوچک بوده ... 

به جایش به ایستگاه قطار می روم...هرچه بروشور درباره ی پاریس است برمیدارم و خودم را متقاعد میکنم که این چیزیست که خیلی دلم میخواهد...ته دلم صدای زیر و سمج که میتواند متعلق به چیزی کوتاه قد و موزی و مو قرمز با بلوزی خردلی باشد تند تند به در ی تخته ای نمی دانم چیزی صدا دار و اعصاب خوردکن می کوبد و می گوید ..حواست هست چقدر دلت گرفته؟!! حواست هست دلت هیچ چیز نمی خواهد؟؟ حواست هست آنچه دلت می خواست نمیشود؟؟ حواست هست به آرامش تبعید شدی؟؟ حواست هست سرت را گرم قاقالی لی کرده اند تا رشته هایت را بدرند؟؟ حواست هست کودکی ۴ ساله شدی که دلش نمی خواهد پستانکش را ترک کند؟!...حواست هست امروز حتی دلت نخواست توی آینه بی هدف تکرار کنی همه چیز درست میشه؟....حواست هست؟....... 

چرا هر چقدر میگویم خفه شو نمی فهمد؟؟؟؟ چرا نمی فهمد من آمده ام که تغییر کنم..تا راهم را..خودم را پیدا کنم....آمده ام تا قدر زندگی را بدانم..قدر بودن..خانواده..عشق...چیزهای خوبی می شود برایشان نفس کشید...برای دلتنگ شدن...برای... 

صدای زیر و سمج آن کوتوله با بلوز خردلی قطع میشود..با زهر خندی حق به جانب و نگاهی تلخ و شیطانی چشم به چشمم میدوزد و می گوید پارسال هم که همین خزعبلات را می گفتی! 

دهانم را باز می کنم تا متقاعدش کنم ولی...دیدم دارد باز می کوبد...باز میکوبد و باز....