کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

صدا

بخوان..بخوان به نام تاریک ترین تاریکی های نیمه شب..بخوان به نام برزگترین دوزخ زاده ی بشر..بخوان به نام ریای پس پلک ها.به نام درد. به نام زهرماری.به نام من!


بخوان به نام کسی که تورا آفرید.

سلطان و شبان

کاش شبان من بودی...سلطان.

 

نمی دانم اگر براستی بدانم بدون من شاد ی و با دیگری خوشبخت  باز با همین شدت و قوت هرجا که بشود دم از آرزوی خوشبختیت بزنم!  و بخشش و بخوانم به سلامت رفیق..به سلامت!

 

آدمیزاد جانور غریبیست...  

 

 

*آمدیم ولایت.  آسمان سوراخ شده.

 

 

باران می آید...ب    ا     ر     ا      ن  .....  

 

* گفتند ادب از که آموختی؟ چشم دراند و تف غلیظی بر زمین انداخت و گفت شتر. 

آینه

مدت هاست که مرغ مینای کسی نیستم ...ولی تو مرا هنوز بخوان سیتکا. 

 

 

*یکی راه میرفت و می گفت شکستن آینه بد شانسی میاره!

الدورادو

تمام در و دیوار شهر پر شده ..عکس لاتاری. از روزی که تیر آرش هایمان به ناکجا آباد خورد هی می اندازیم تیر هایمان را تند و تند توی تاریکی ها . از ترافیک شهر.صف اتوبوس . تنه ی تلخ و برق آسای مردی در کنارم. جیغ در مترو که منگنه کرده کسی از ازدحام را. ایستگاه امام خمینی. دست های سیاه.دل های شکسته.نگاه های یخ زده. دونات تازه تاریخ امروز. دخترکی با کوله ی سنگین مدرسه و نگاهی تهی. مقنعه های چرک سفید. مانتو های یاسی چرک که سر آستینشان نا امیدانه چهارخانه ی شادابی قرار بود باشد.بلوز های از شلوار بیرون زده.کفش های کهنه.ون جمع آوری متکدیان که زل زده به نگاه وحشت زده ی پسر و دختر کمسال گوشه ی دیوار که تند و تند دفتر کتابشان را جمع می کنند. و من که دیگر آغوشی ندارم که کدری روزها را برایم کمی فقط کمی آفتابی کند..می گذرم. می روم تو.عکس خسته ی بی روح با لبخندی سردرگم می گیرم. زه کمانم را مردد می کشم. نشانه گیریم خوب نیست. چشمهام جایی نمیبیند.پرتابش می کنم توی تاریک ترین تاریکی ..

قسم به شاخه نبات

جای خط خط ناخن هام روی حاشیه  های صفحه های حافظ و حرفی دیگر که نخوانده نمانده..

سریکوئل

برای خودمان میتینگ می آییم که بگذر.فراموش کن. بایگانی کن. بزرگ شو. بلند شو. پای عملش که می رسد باران می آید تا آن لباس آخری را آب می گیرد و همه چیز را موکول می کنیم که شاید فردا که هوا بهتر بود..انگار نه انگار که پاییز سراسر بارانیست توی شهر ما.. 

 

* بد می شود شب هایی که توهم می زنی حافظ دارد با تو حرف می زند.

زیرزمین اداره ی بایگانی

یک سری خاطرات را هر چقدر هم که رنگی رنگی و لطیف و هیجان انگیز باشند را باید سریع بایگانی کرد. توی یک زونکن سورمه ای بند دار کهنه که اینقدر خاک رویش گرفته باشد که فکر کنی خاکستری تیره ست. بعد بدیش دست مرد مومیایی توی مرکز بایگانی اسناد تا صرفا جهت  ثبت در تاریخ و جهت استحضار کائنات باقی بمان ولاغیر. مرد مومیایی اول پرتش کنه رو باقی پرونده ها بعد هم گم و گورش کنه تو یکی از قفسه ها ی طبقات بالا ی نزدیک به سقف .بعد هم شماره بایگانیش را روی کاغذی بنویسی.کاغذ را مچاله کنی و بیندازی توی دهنت و بجوی و بجوی و بجوی و خوب که کرک و پودش در اومد و به مرحله ای رسید که مری ت رو خراش نداد قرت ..قورتش بدی کار نهایی بمونه واسه کبد و کلیه و سیفون توالت.  این تنها شانس برای شروع یه زندگی دوباره ست.

میدونی جویدن اون کاغذه درد داره.دلت.دندونت.کمرت.جیگرت. سرعت بلع و هضم  بستگی به جنس کاغدشم داره که مقوا باشه یا کاغذ کاهی. ولی خوبیش اینه که بلاخره یه روز پایین میره و زونکنه گم میشه و معلوم نیست کی دوباره کٍی بره سراغش. 

چند ماهیه دارم کاغذه رو می جوم.کاغذم مقواییه. دوراشم زر ورق داره. سوء هاضمه گرفتم در حد بنز ولی دست از جویدن برنداشتم. امیدوارم هر چه سریعتر به مرحله ی سیفون برسونمش. هیچی تو زندگی بهتر از یه روده ی تمیز و سبک نیست. 

 

*تازگی هر چی فیلم و تئاتر میبینم راجع به گروه دوستاییه که اولش خیلی باهم سیزده بدر و خوشحالن بعد که هم میزنیشون بوشون بلند میشه. معلوم نیست ما آدما چه غلطی داریم می کنیم با این طرز زندگی کردنمون! 

   

 * * زندگی گاهی میشود من و سوسکی که توی کابینت مرده و هیاهوی تخریب ساختمان بغلی و دیگر هیچ.

:-آ

خوردن و لاغر شدن عالمی داره...

اووووف.

صبح که سر کارم بودم ، یکی زنگ زد تا کنتور آب رو وارسی کنه و این شد که همه ی دیش های ماه.واره مچاله روی هم تلنبار شدند. انگار یک عالم سر بریده ی بی زبون . خسته م و دلم می خواد موقع خوردن تن ماهیم قر و قمیش بانو لوپز را تما شا می کردم نه قهقه های مضحک این جانور پشمالو. فقط کانال 2 می گیره. همان موجود با صدایی که تلاش می کند پر طمانینه و در عین حال طناز و محافظه کار و نورانی باشد سوالی 4 جوابی مطرح می کند :در مراسم حج از چه صابونی استفاده می شود؟ 

-صابون مایع 

_صابون جامد 

_یه جور دیگه غیر این دو تا بالایی 

 

تن ماهی و ذرت را محکم قورت میدم.  انگار قالب صابون رو بخوای از یه حنجره ی رسوب گرفته رد کنی. 

 

* آی از این صبحانه های تک نفره ی بی نان گرم بی پایان..

رنگ هام

کینه ام گاهی رنگش می شود پرتقالی ...که با کمی خاکستری روشن چرکش کرده باشی . 

 

و فراموشی ام آبی رنگ است که از کناره ها سفیدش دارد هی زیاد می شود و یکی با قلموی درشت تند و تند محو می کندش به وسط ها... 

خنده ام رنگش زرد و قرمز جیغ است ..گاهی هم یاسی که بنفشش بیشتر باشد.. گاهی هم سبز است که زردش را تند و تند زیاد می کنم...

گریه ام رنگش گلبهی ست...محو است ..گاهی هم گنگ..اینقدر که نمیدانی به پرتقالی می زند یا قرمز صورتی... 

عصبانیتم بنفشیست که می سازمش از قرمز و آبی تند و مشکی....تکه ی قرمز روی آبی پخش می شود و تیره و تیره و تیره تر...سیاه می زنم....دیگر رعد قرمز نمی پاشد به اطراف ...کمی آبی پخش شده از رد قلمو..فراموشش می کنم... 

 

خوب شد دیگر کسی نیست که از نقاشی هایم عکس بگیر د

دیدگاه

افسردگی..خشم..غصه...خنده..شادی..احساس موفقیت ..هیجان..اضطراب همه به تو بستگی دارد..به نوع نگاهت ...به زاویه دیدت به زندگی ..

 

به اینکه از کدام طرف به پنجره ی اتاقش نگاه کنی تا ببینی امروز موهایش را دور گردنش ریخته یا نه..با آن تاپ صورتی بندی....

آها

صبح اس ام اسی آمد...می گفت که باید سعی کنم آدم خوبی باشم..از پله های ترقی یا کوه یاهمچین چیزی با بدبختی بالا بروم و بعد که آن بالا رسیدم به سنگریزه هایی که پایم را خراشیدند لبخند محبت عنایت کنم... 

 

گفتم : ها؟.....بعد گفتم : آها!

زلزله

لو باتری می زنم! 

 

دو خط مانده به پایان این باتری...ایشالا این دو خط هم برود..صفحه سیاه شود...عاقبت به خیر شویم. 

 

به خدا که خیر شدن عاقبت به سیاه شدن این صفحه ست. به پایان فکر! پایان تلاش برای دانستن! کاش یک الاغ باربر بودم...تا باور می کردم باربری و فرمانپذیری خیلی خوب است!وقتی آن کاررا که می گویند می کنی ..کتک نمی خوری...این را یک الاغ خوب می فهمد.یک الاغ عاقل!

 

کاش این همه آمد و رفت عقل پایان بپذیرد...یا کاملا بیاید یا کاملا برود!! از هفت دولت آزاد شوم...از این دولت آزاد شویم..از دولت آزاد شویم ..از.... و خلاص! 

 

تکرار شدن تکراری ها ...تهوع پایان ناپذیر صبح گاهی و استفراغ  معده ی خالی...وقتی خنده بالا می آید خنده ای تخمیر شده..له شده...وازده...مانده...  

بله..خوشی زیر دلم زده! داشته های مانده ی توی معده حالا رفته سر دلم! عرق نعنا عرق می کند وقتی کارها بیش از توانش است. خیلی چیزهای دیگر هم عرق می کند...کف دستم....کف دست هایم چکه می کند ..دیگر نمی تواند نگه دارد این عنان را....چشم هایم هم چکه می کند ..واشرش کهنه شده..له شده..مستعمل شده! مغزم با سرعت نور متان تولید می کند...از این همه پیام و پالس الکتریکی همزمان به مغزم می ترسم....از جرقه ای...از انفجار!

 

راست می گویی...باید فرار کرد...باید دوید...باید ترسید....زلزله حتمیست....زلزله به راستی حتمیست!

وقتی فکرم بهم میریزد

دوشنبه 16 فروردین ماه سال 1389 ساعت 11:27 PM

وقتی افکارم به هم میریزد....دیکشنری مغزم کم می آورد...معنی کلمات گنگ می شود و هستی بی معنا می شود...در درک معنی هستی...وجود...بودن..حال..زمان...ریپ می زنم...

معنای درخت..خورشید....آب....زمین....گنگ و کدر می شود...همه می شود صوت..آوا...صوتی که در زبان من یک آهنگ است و در زبان پیرمرد کشاورز آهنگی دیگر....

آنقدر گشته ام به دنبال نداشته ها که داشته ها را گم کرده ام...در سبدم مانده ته خیاری تلخ...هیچ وقت نقشه خوان خوبی نبودم....همیشه سر دو راهی ها بیلی برداشتم و از زیر زمین نقب زدم تا به خورشید برسم...

وقتی افکارم بهم می ریزد سر از رودخانه ها در می آورم...سر از غارها...سر از دشت ها...

وقتی افکارم بهم می ریزد شکلات طعم بادمجان می دهد و کلم مزه ی بستنی توت فرنگی...

وقتی افکارم بهم می ریزد توی آینه ی آسانسور شکمم از بدنم آویزان است و به کمرم چسبیده در بازتاب شیشه ی فروشگاه....

وقتی افکارم بهم می ریزد....دوست دارم فکر کنم میان این همه صوت...رنگ....آهنگ...

وقتی افکارم بهم می ریزد ..دوست دارم هی نقطه پشت نقطه بگذارم جای سکوت ها..مکث ها...

وقتی افکارم بهم می ریزد..احساس انسان بودم می کنم.....

وچه خوب است روزهایی که افکارم بهم می ریزد.

شوری من از تو

شنبه 22 اسفند ماه سال 1388 ساعت 00:33 AM

گاهی خیلی خوب می شود صبح یک روز روشن..بلوز سفید خنکی بپوشی..در خانه را باز کنی و نسیم ملس صبح پر از هوای تازه ..انگار همین الان به نیت تو از دهان خداوند بیرون تراویده ..خنک و خوشبو لای موهای حلقه شدت بازی بازی کند...چشمهایت را ببندی و بدنت آرام بگوید همه چیز عالیست و تو سبکی..نه مدیونی..نه نیازمند...نه پر مشغله..نه منتظر..نه متنفر..تو تنها سرشار از روزهای خوب زندگی هستی...خیلی خوب می شود اگر روی سنگفرش ها که سبزه های بهاری نرم نرمک خمیازه کشان از زیرشان بتو چشمک می زنند با دمپایی انگشتیت راه بیافتی..لخ لخ کنان و آفتاب خوابالود کم کم روشن کند همه ی سنگفرش خیابانی که بوی بهار نارنج دارد می گیرد ...کتاب جیبیت را در دست بفشاری به کافه ی کوچک رو به دریاچه برسی..روی میز همیشگی بنشینی و جوانک مثل همیشه خندان کافه برایت تخم مرغ و چای بیاورد و تو نفسی عمیق بکشی..تا ته ته وجودت هوای دریاچه را بمکی و لبخندی بزنی و کتاب جیبیت را بخوانی و به حرفهای خوبی که سالها دلت می خواسته بشنوی و شنیدی فکر کنی و مثل چای قلپ قلپ قورتش بدهی تا همه ی بدنت بوی برگهای دلپذیر چای بگیرد... آره..گاهی خیلی خوب می شود...فقط گاهی.. 

 

خداوندا اگر گاهی زیاد است بکنش همان یکبار....قبل از آنکه حتی آرزو کردنش را فراموش کنم.....از چای شور صبحانه متنفرم..باور کن!!

عنوان نداشت!

جمعه 14 اسفند ماه سال 1388 ساعت 00:24 AM

نوشتن غم انگیز می شود وقتی چیزی غیر نوشتن قلقلکت دهد

نمی نویسیم تا یاد بگیریم که کلمه ها ارزش شان بیشتر از عشق بازی با زمان است برای رایزنی جهت حک شدن در یادها.

*امروز را به تمارض و دیدن همان لاست بی پدر مادر که دیدنش را اتلاف وقت می دانستم و این همه مقاومت کردم گذراندم..و این بی پدر مادر زیر گوشم ویز ویز می کند که فردا از امروز مریض تر خواهم بود! اگر بعد از این کسی پریزن بریک را زیر گوشم ویز بزند پدر جدش را مورد عنایت شدید الحنی قرار می دهد و در آخر هر چه می کشیم از بی ظرفیتمان برای کنترل این نفس هوسباز است...تو خود حدیث مفصل بخوان.

غر میزنیم پس هستیم!

جمعه 7 اسفند ماه سال 1388 ساعت 6:05 PM

چقدر بد است همه زرت و پرت زندگیت را نفهمند!! چقدر بد است به کسی از روزهای بدت نگویی و هر و کرت را برای همه توی بوق کنی و بعد توی دلت به خودت به خاطر این همه خود داری آفرین بگویی و در نهایت یکی بیاید نه بگذارد و نه بردارد و شاد بگوید : تو چی می گی بابا! تو که داری خوش می گذرونی!!  

و تو در آن لحظه نمی دانی پر بشوی و از کجایش برای این موجود شروع به گفتن کنی پس شروع به گفتن نمی کنی و جابه جا می شوی تا پیچی از آن دل پیچه رد بشود و کسی هم نفهمد و تو بمانی دل پیچه ای همیشگی! ...(می دانی که کجایم سوخته...نه قلبم که سوخت ولی فعلا جای دیگری بدتر شعله ور است!) 

۲- این بلاگ اسکای هم ما را اسکول فرض کرده! می فرماید عکس ۲۰ کیلوبایت باشد گفتیم چشم...پسوندش جی آی اف باشد گفتیم آن هم بر سر چشم حالا هی که عکس با آن پسوند را می زنیم می گوید این از آن پسوند ها که ما می گوییم نیست و من هی داد می زنم که نفهم خودت همچین چیزی را گفتی ولی او هم پافشارانه عاقل اندر سفیه به ما می گوید تو نفهمی! فحش و فحش کاریم راه به جایی ندارد و عکس آپلود نمی شود...اعتصاب کردم و هیچ چیز را تغییر نمی دهم تا تنبیه شود!! خودش را بکشد هم کوتاه نمی آیم..اگر منم که با پسوند جی پی جی اینجا عکس دانلود می کنم تا حساب کار دستش بیاید ( و اگر شمایید که می دانید هیچ کوفتی هم نیستم و هیچ غلطی نمی توانم بکنم!)  

۳- غر می زنیم پس هستیم ..چند ماهیست که یا ناله می کنم یا غر می زنم یا می خورم و چاق می شوم! تحمل همچون موجودی برای خودم هم سخت است چه برسد به دیگران! 

از پست های بی سر و تهم بود ...مثل همان پیچی که توی دل پیچه پیچید و رد شد!

ساعت 2 بعد از نصف شب

نجشنبه 6 اسفند ماه سال 1388 ساعت 02:14 AM

معمولا ساعت ۲ بعد از نصف شب چیز جالبی از مخ آدمیزاد بیرون نمی زند...آخ که چقدر از جمله ی بعد از نصف شب خوشم می آید!! از بچگی فکر می کردم آدم در این ساعت خیلی کلا محیر العقول است و خیلی این ساعات با آن اسمش ملکوتی می تواند باشد! البته این تفکرات ناقص مربوط به زمانی بود که دبستان بودیم و با وجود گردشی بودن شیفت اکثر مدرسه ها..مدرسه ی ما چون توسط موجودی که خواب آرام نداشت اداره می شد کلا ۵/۷ صبح مثل مرغ خواب زده تلو تلو خوران مارا می کشاندند مدرسه و عربده ها و حرکات موزون صبح گاهی از خودشان ترشح می کردند! آن وقت ها مادرم به ضرب و زور کتاب قصه و نوار قصه ی خاله سوسکه و کرم های کتاب خوار و التماس مارا می خواباند!! (بنده تا پنجم دبستان هدفونی اندازه ی قابلمه بر سرم می گذاشتم و تا زمانی که خوابم ببرد تا بوق سگ گوش جان به عشوه های خاله سوسکه می سپردم...و داستان جنگل که آقا شیره به جای خاله پیرزن در شب طوفانی همه ی حیوانات جنگل رو به خونش راه داد غیر  راسو که او هم آنقدر ناز و ادا ریخت تا اذن دخول گرفت...و کاج کوچولو...و داستان کرم های  کتاب آنجا که کرمی کتاب بدی خورده بود و دل پیچه گرفته بود و می گفت ای وای من! و دیگری دن کیشوت شد...و آخ رنگین کمون ..چقدر دلم گرفت وقتی ثمین باغچه بان هم رفت...یادش بخیر نت هایش را می خواندیم و با بلز و فلوت بر سر زنان اجرا می کردیم!!!) 

زمانی که عشقم دیدن سریال آینه ی عبرت و آتقی بود و چند بار سینه خیز زیر میز وسط هال رفتم و جای خفن ماجرا هی دستگیر می شدم و یکبارم کل فیلم را از توی آیینه دیدم!!! و فقط سرزمین شمالی با اتارو و جان چشم تخمه ای را می شد سر دل خجسته دید و الان فکر می کنم حالا چه اصراری بود ما زود بخوابیم؟!!!   

 

هنوز توی گوشم شعار های صبحگاهی مدرسه می خواند وقتی شل و وارفته کیف سنگین مدرسه را دست به دست می کردیم و کم رمق دست بر شانه ی جلویی می گذاشتیم و هر از گاهی مقنعه ی سفید با آن گل قرمز کذایی بی ربط پرپری را عجولانه جلو و عقب می کردیم تا طره موی بازیگوش آویزان روی چهره ام را به قایم شدن از عالم و آدم عادت بدهم......ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است.......و چند حرکت مسخره ی ورزش و آرام کیفت را کشان کشان ببر تو..بی خطا....بی اشتباه..بی صدا و این ابلهانه ترین و  خنده دارترین تقاضاییست ک می شود از یک بچه ی هفت ساله کرد! 

 

هرچه فکر می کنم بر خلاف نظر خیلی ها اتفاقا در مملکت ما فرهنگ سازی زیاد اتفاق افتاد..فرهنگ عادت..سکوت در برابر تقاضاهای بی جا...اطاعت و مقدس فرض کردن چیزهایی خلاف واقع ..فرهنگ نقد بهتر از نسیه استو فرهنگ آنچه داری دو دستی بچسب که اگر دنبال بهترش بری همین رو هم از چنگت کی گیرن!...  آب شهر را آلوده می کنند.....همه دل درد گرفتیم ...ولی باور کردیم که آب شهر و دل درد همین است که هست و بوده ...تا بهتر از این را نچشی باور نداری که هر گز بهتری وجود داشته! 

 

خوب آمده بودم بگویم در ساعت دو نصف شب چیزی به ذهنم نمی رسد که بگویم که فکر می کنم کاملا تفهیم شد!

قلقلک

*انگشت هایم چند وقتیست کج شده....نه دستم نه...انگشت هام...می دزدند افکاری را که شاید نوشتنی بود ..خم می شوند روی کیبورد و سرباز می زنند از گفتن انبوه حرف ها!...بسوزد پدر بی ظرفیتت .... 

نفهمیدم تعطیلات چطور گذشت ..خواستم به خانه بروم همه ی ایل آمدند..خواستم برگردم همه ی ایل برگشتند و حرف و حرف و حرف و حرف و ماجراها! ماجراهایی که شاید بشود برآیندش را دانستن گفت...چرا آنچه همه پخته شدن می نامند درد دارد؟ چرا همه چیز اطراف ما درد دارد؟ ... 

 

**چرا بی خودی اصرار می کنی؟ وقتی میزان دبی تراوشات مغزیت در حد قطره های کم جان است چرا زور می زنی؟؟؟ به کف دستی که مو ندارد با موچین حمله کن و صدای قهقه های عصبی یک عده آدم بیکار را که نوک انگشتانشان را به سمتت گرفته اند و با دست دیگر پهلویشان و پای می کوبند و با چشمان از حدقه در آمده مثل کابوس می خندند ..سکوتت را بد جور می شکند!.....و باور کن ...همیشه کسی هست که در میان جمع بلند فریاد بزند در منتها علیه سمت چپ چانه ات سس سفید ریخته و وقتی در آینه نگاه کردی نقطه ای کم سو دیدی و چیزی که ته دلت را قلقلک داده! و خنده ی ابلهانه ی دوست متزکر!! و تو می مانی و میل انکار نشدنیت برای ثبت نام در کلاس دفاع شخصی...آنجا که دیگر هیچ ظربه ای کنترل شده نیست.....

دل و دماغ

چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1388 ساعت 10:44 PM

خواستم بنویسم مدتی به خاطر کسالت طولانی شده ام نمی توانم بنویسم و اصلا دروغ هم نبود ولی نشد.

بی انگیزه گی بزرگترین دلیلم برای ننوشتن بود...دل و دماغم جایی جا مانده و مسلما دیدن آدم بی دل غم انگیز و بی دماغ خنده دار است. دماغ چیز خوبیست. می شود با آن نفس کشید....گاهی ممکن است آرزوی بزرگترین و استخوانی ترین و یا شاید کدویی و وارفته ترین دماغ دنیا را بکنی تا بشود حداقل یک بار..یک بار عمیقا چیزی حیات بخش را با آن بمکی و بکشی و حبس کنی و اسمش را بگذاری زندگی.

از افسردگی بدم می آید....در زمانه ای که هی نمی شود به مامان بگی شرنی می خوام چون شیرینی فروشی های شهرت بسته اند تا از خوشی های کوچک دنیا چاق نشوی....چون دردی را دوا نمی کند... در شهرم یا صدای نوحه می آید یا رژه ی سربازان یا صدای غلیظ بوسیدن دستها یی که از زیر میز چیزهای خوبی می گیرند....و چقدر این صدا چگالی دارد...چقدر بعد دارد....حجم دارد و اصلا موج نیست......می شود دیدش..شنیدش ..بوییدش...خوردش و استفراغش کرد...مثل سیبی که رویش سرخ و براق است و زیرش لهیده و قهوه ای و تلخ و نرم...

دلم می خواهم ........دلم می خواهد برای اولین بار بعد که سجده کردم...به درگاه الهی استفراغ کنم ...و بپرسم که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت؟...و بپرسم که مگر سیب ارث پدر باغبان بود که با این همه خشونت بدنبال من و سیب دوید؟...و بپرسم که مگر نمی بینی و شاید تو هم توهمی که از کودکی در گوشم خوانده شده...مثل هزار تبصره و نوشته و حکم و زرت و پرت مقدس مآبانه....خدایا شرمنده ی اخلاقت که می دانم خوب می شناسیم....اخلاق سگیم را می دانی و می دانی به سلول های بدنم هم الان شک دارم......می دانم که اکنون یادآوریم می کنی سری به دوستان بیضی سفید کوچولوی مفیدم بزنم که صبورانه منتظرم ببلعمشان و بنده ای سر به زیر و عاقل و صبور شوم....خداوندا ببخش که یکی به میخ می زنم و یکی به نعل .....خداوندا خودت خوب می دانی چقدر دهانم سرویس شده!!...خداوندا شنیدن نامت از زبان جنایت کاران چه زشت است....چه تهوع آور است....تا انجا که معده ام تاب ندارد.....خداوندا دیگر کلمه ی مقدس را نمی فهمم و باور به خوبی ها......اگر خوبی پرستیدن توست و به یاد داشتنت و دوستی و آرامش....پس چرا مدعیان قربت و نزدیکی و طراز اولت هر روز قاشق قاشق تلخی به خوردمان می دهند.....خدایا می دانم وقتی از بالای سرم قبل از آنکه دکمه ی " ارسال این پست" را بخواهم بزنم همه اش را خواندی...همه ی همه اش را حتی آنها که هنوز نگفته ام..آن ها که سانسور کردم...خدایا خوب می دانم اگر مجیز بگویم و ته همه ی نک و نال هایم یک غلط کردم بگذارم خودت به دلم یک "خودتی! " غلیظ وحی می کنی .. پس نمی گویم تا هم ریا نشود هم به جایی بر نخورد....ولی یک چیز را شنیدم و خداکند راست باشد که تو به دل های شکسته زیاد سر می زنی...پس ایندفعه آمدی سرفه ای..اهممی ..چیزی بگو تا ما هم سریع آب را بگذاریم جوش بیایدو یک چای در خدمت باشیم و گپی بزنیم....