کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

جنگجویی از لیانگ شامپو

چند وقت پیش قبل از اینکه این دیوار بلند چسبیده به دیوار حیاط کوچکم ساخته شود و بشود خانه ی تنهایی آدم های بیشتری ، فکر می کردم به آسمان خیلی نزدیکم.احساس دوستی می کردم. گفت و چای داشتیم با هم. حرف می زدیم از هم. با هم. فکر می کردم صمیمیتی ایجاد شده بینمان  .خصوصی هایمان را پچ پچ می کردیم از لای تونل انگشت هامان توی گوش همدیگر و قاه قاه می خندیدیم. اکنون این دیوار آجری سیمانی یادم می اندازد خیلی بیشتر از این حرف ها از آسمان دورم . بیشتر از بلندی دست هام وقتی روی پنجه ی پا می ایستم. بیشتر از بلندی دیوار های آجری ساختمان های پنج طبقه. آسمان هم خیلی دور رفته این روزها.زمزمه هایش را توی گوش پشت بامی ها می کند . از دلش رفتم انگار از وقتی نمی بینتم.جوری که باید سرم را عقب ببرم و کمرم را هم خم کنم، اینقدر که یادم بیاندازد از انعطاف چیزی تویش نمانده، آنوقت نیمرخ یک آبی بی اعتنا ببینم که یادش رفته من این پایین دارم برایش دست تکان می دهم. نمی دانم واقعا نمی بینتم یا وانمود می کند این ساختمان پنج طبقه جلوی دیدش را بسته  و نهایتا یک" آخ! ندیدمت"ِ لوس می خواهد مهمانم کند.حتی افتاب دیگر مرا از لیست تابیدنی ها حذف کرده. من افتاب را از انعکاس پنجره هایی که یادشان رفته بسته بمانند می دزدم. من حدس می زنم ظهر شده و افتاب در عمود ترین وضعیتش نسبت به ماست. من کوتاهی سایه ها را حدس می زنم. سایه های خانه ی من همیشه مایل و طولانی اند و همیشه سمت پنجره ی اتاقم. خسته شدم از اینهمه عشق یکطرفه. اعتماد به نفسم را می گیرد این ندیده شدن ها. احساس زشتی می دهد م. انگار گوژپشت تنها توی کلیسایی یخ زده . فکر می کنم شبیه خواهر های ناتنی سیندرلا از زور دوست داشته نشدن دارم بدشکل و کینه ای می شوم.

تصمیمم را  می گیرم !می خواهم حضورم را به آسمان و افتاب و ابرها و سایه های کوتاه ثابت کنم. می خواهم با یک بی اعتنایی شاد و جنون آمیز پایشان را باز این خانه باز کنم.می خواهم وجدان آسمان را نیشگون بگیرم. مثل بازاریابی حرفه ای که کسب و کاری سوخته را رونق می بخشد. امروز چند تا گلدان میگیرم. بنفشه های معروفم. سبزه می کارم و جعفری و گشنیز. می گذارم گربه ی تنهام لای گلدان ها برای خودش با خر خاکی ها دوستی کند.می گذارم پای قمری ها و پروانه ها به حیاط کوچکم باز شود. من پای افتاب را به این خانه باز می کنم. من با سایه ها رفیق می شوم و می گذارد درد خنکیشان را برایم بگویند. من امروز می خواهم سایه ها را گرم کنم. توی چشم آسمان نگاه می کنم و می گویم نگاهم کن! من حقم را از این بهار و روشنایی می گیرم. من حقم را از این شادی خوشبوی توی هوا می گیرم. من ثابت می کنم که حتی توی اسفند وقتی تنها پانزده روز به خشکیدن تنها جوانه ی زندگیم مانده ، می شود قرمز ترین دامن قاسم ابادی دنیا را پوشید و وقت اذان برای گربه ی تنهای طلایی بشکن زد و خندید و رقصید. آسمان مثل اینکه هنوز نشناخته مرا. من مبارزم. جنگجویی قرمز پوش وسیاه چرده با دایره زنگی از لیانگ شامپو.


* اصغر فرهادی. نادر و سیمین که آشتیمان دادند.

از کاج ها بپرس

آنقدر نگاهشان می کنم تا شاخه ی کاج ،آشفته ناگهان می کوبد توی صورتم . عینک آفتابیم  مثل دلقک های محزون روی چشمهام کج می شود و موهام توی شاخه کاج عصبانی گیر می کند. اگر روز دیگری بود به این تصادف  میان من و این کاج عصبی می خندیدم ولی امروز دلم نخواست. عذر نخواستم . دلگیر شدم و نگاهم را از آن دست ها و کلیشه های عاشقانه گرفتم . فرار کردم از میان آن همه خنده . تنه می زدم و مثل زنی که می خواهد پشت عینک آفتابی کبودی های صورتش را پنهان کند دست به گوشه ی عینک مشکی ام داشتم و دست هام رو حائل صورتم کرده بودم . بی خنده و عصبی و سر به زیر، با سرعت عبور می کردم .عشاق با خنده هایی متعجب دست هاشان را تسلیم وار بلند می کردند و کنار می رفتند از سر راهم. من گم شده بودم. اشتباه می رفتم و از میانشان راه باز می کردم. انگار بخواهم همه فکر کنند اشتباهی  نیست و میدانم چه می کنم. که راه از میان این همه کوچه های پر تماشاگر ست که باید برومشان و باز گردم و کوچه ی دیگری را همینطور رفته باشم و برگشته باشم . انگار بخواهم همه فکر کنند رسیدنی توی این سرگشتگی هاست. من بدجور گم شده بودم میان بوسه ها و قهقه ها و سوپرایز ها و گل ها و انگشتان و خرس ها و قلب ها. من ترسیده بودم و هر آن بیم سرازیر شدن اشک های نا مانوسم بود میان سیل جمعیتی خندان که هر لحظه بیشتر و بیشتر احاطه ام می کردند. حس می کردم باید تاوان این نا همگونی را بدهم. انگار شنل نا مرئی را کسی از سرم کشید. به هر سو کشیده میشدم. من گناهکاری بودم که سعی می کرد  باور کند عاشق مردمی است که دوستش نخواهند داشت. که عاشق این دوست داشته نشدن است. من پشت عینک آفتابی حسرتم را پنهام می کردم و یک نفوذی تنها از دنیای دوست داشته نشده ها بودم. مهره ای سوخته که ایمانش رخنه کرده بود.قربانی ترحم برانگیزی که به روز و شب و آرزو  و ماه های شب چهارده ایمان نداشت. کسی با انگشت نشانم دادو من قدم هایم را تند کردم. تند ِ تند. نزدیک های کوچه ی اخری بود که دویدم. شاخه های کاج های عصبانی سیلی می زدند توی صورتم و من دست هام رو به سرم گرفته و نفهمیدم شال قرمزم کجا روی کدام شاخه به یادگار ماند. من فرار کردم از میان ادم ها. من ترسو بودم. ترس گناه بزرگی بود آن روز توی شهر . توی شهر عشاق.

***

هر بار که دستی سمتش دراز می شود اطمینان نمی کند .میدزدد سرش را. چون هنوز نمی داند دست ها نوازش می کنندش یا دردی بی دلیل و غیر منتظره در راه است. هر روز و هر ساعت باید یادش بدهم که باورم کن. که من مثل تو ام. منم از دست ها می ترسم. چه بسا وحشت من جانفرسا تر است.  تزویر دیده تنم از نوازش هایی که بعدش درد ی بی دلیل و غیر منتظره امانش را بریده ،آنقدر غیر منتظره که انگار  پونز روباه صفتی در کمین روی زمین  به پایت برود.  

هر روز و هر ساعت انگشت هام را را به التماس روی تن رنجور زخمی اش می لغزانم .اهلی می کنمت . عاشق می کنمت . زمزمه می کنم باور کن که من شبیه تو ام. کاش حداقل تو باور کنی که انگشت های من خیانتکار نیستند.