کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

بگشای لب

کاش می خواندیم . اگر می خواندیم، ابراهیم می شدم توی آتش بربر ها که خاطره می سوزاندند در میدان شهر.


*  با من حرف بزن. بگو لعنتی ِعاقل نما.بگو!! .. فقط بگو کجای قصه ای...

خیابان تنها ترس دارد. خیابان ِ تنها ، زندان ابدیست. 

هزار و یک شب

سکوت تنها چیزیست که می توان از هیاهوی همیشه مغلوب زندگی آموخت. سکوتی که برای دهان من زیادی بزرگ و سنگین است. دندان هایم را کلید می کنم  و پلک هایم را بر هم می فشارم. ناخن هام را کف دستم فرو می برم تا عادت کند همه ام به این سنگینی سربی. گاهی کلمات به شکل حیرت آوری ترحم برانگیزند وقتی صدا می شوند و به شکل حیرت اوری واقعی وقتی نگاه میشوند. وقتی هیچ چیزی نمی شوند.


                                                                *      *        *


می خوانم. می نویسم. می آموزم. فراموش می کنم. گویی زندگی هم جز این آموختن و فراموش کردن و فراموش شدن مدام نیست. در روز هایی که هنوز بازار آرزوهای کوچک دست یافتنی ِ محالم داغ است ،شب و روز رویا به خورد پلک هام میدهم . رویای پرنده های آزادی که دغدغه ی فرار ندارند. رویای فراری هایی که دغدغه ی آزادی دارند. رویای آدم هایی که برای ماندن. برای رفتن. برای بودن زنده اند. من یک خواب پرست ِ رویا پرور حرفه ای ام. من بلدم از هیچ قهرمان بسازم. از عکس های سیاه و سفید زن و مردی صامت و نا مطمئن و که با شرم دست بر شانه های هم سنگین کرده اند، خاطراتی رنگین کمانی بسازم. من بلدم وانمود کنم که این فراموش شدن را فراموش کرده ام. من بلدم خیال کنم توی چروک خنده ی چشم ها گم شده ام. من خوب بلدم چطور شب ها انگشت کوچکت را توی دستم لمس کنم و گردی غریبی که قرار است سرانگشتت باشد را حس کنم. من طوری رفتار می کنم انگار نه انگار که سال هایی از زندگیم به "هیچ" انگاشته شدند. من از بلندترین بلندی های "ما" یی که ساخته بودم "من" را سقوط می دهم. من بلدم چطور از آخرین خاطره های محو و غم آلود مشترک آدم ها ، افسانه های هزار و یک شب بسازم.

من یک خواب پرست ِ رویا پرور حرفه ای ام.


* خوب می شد اگر بهمن زمستانی امسال مثل خرداد بهاری میشد. خوب است بهمن هایی که خمودگی کدر سال های گذشته را یخ نزنند. شاید امسال بهارش همراه برف زودتر بر زمین تشست. شاید...

من گوش می دهم. تو سکوت کن.

اصولا عادت به توی خانه ماندن برای دو روز متوالی را ندارم. وقتی توی خانه زیاد می مانم حس می کنم دیوار های خانه دارند لپ در می اورند و ورم می کنند. انگار صدای شر شری مرموز بدهند.دایره هایی نامنظم که اینجا و انجا پر می شوند.انگار زیر پوست رنگ خاکستری دیوار آب تزریق کرده باشی. دیوار ها نرم می شوند .کش می آیند.

تصمیم داشتم درس بخوانم. دوفصل اول پایان نامه ام را تمام کنم. اسلاید ها را مرتب کنم. دیتا ها را کامل وارد اکسل کنم. کارهای عقب مانده را در این غروب همیشه بی روح جمعه تمام کنم. قرار بود بشقاب همسایه دیوار به دیوارم که حدودا دو ماه پیش تویش برایم حلیم اورده بود را پس بدهم و بلاخره ریموت در خانه ی قبلیم را بدهم برود تا پولم را بدهند.  در عوض اهنگ گوش دادم. با قری هاش رقصیدم و با ناراحت هاش ناخن جویدم. نقاشی کردم. در واقع تنها قلمو را کثیف کردم و یک خط انداختم آن وسط و ولش کردم. به اندازه ی همه ی عمرم بادام زمینی خوردم و کتاب خواندم و هی وسط خواندن حواسم پرت چیزی شد که توی کتاب نبود. فکر کنم پنج یا شش بار شد که چشم هام رو از نوشته ها سریع مثل یک سگ شکاری جوان می گرفتم و گوش هامو تیز می کردم و تک تک عضلاتم را منقبظ و آماده و ساکن می کردم برای پاسخ به صدایی که نبود و بویی که نمی پیچید. رولت خامه ای خوردم و آب. ماهیتابه را گذاشتم داغ شود. داغ که شد با وسواس گذاشتم کمی دیگرم داغ شود. بعد روغن را ریختم توی ماهیتابه. تخم مرغ ها توی داغی روغن توی خودشان منفجر می شدند و پخ پخ می کردند.منتظر هیچ کس و هیچ پیشامدی نیستم و هنوز نمی دانم راضی ام یا نه. به شکل ترحم برانگیزی آرامم. ناخم مصنوعی ها را می اورم. ناخن ها را می چسبانم و کوتاه می کنم. سوهان می زنم. دور چشم هام خط چشم قهوه ای می کشم. ریمل می زنم .روی توی رفتگی گونه هام را کمی تیره می کنم و لب هام رو سرخ می کنم. وقتی برای خودم ارایش می کنم حس می کنم قهرمان داستان های زنانه ی پرل باک هستم. زنانی از تبار باد های شرق و غرب.مطیع . آرام .آینده نگر .مقتدر. از روزهاییست که بر خلاف انتظار چهره ام را دوست دارم. همه چیزش را. امروز از آن روهاییست که فکر می کنم لیاقتش را دارد که دیگران هم دوستش بدارند. روز جمعه ی کسالت اوریست و هیچ چیز رقت انگیز تر از این نیست که برای خودت ارایش کنی و لباس های کرکی ات با تصویر فیل و زرافه را کنار بیاندازی و بلوز یقه شل مشکی بپوشی و دامن کرم با ساپورت مشکی . برای خودت چای دم کنی و روی مبل لم بدهی و منتظر هیچکش نباشی.

نوشته ام را فکر کنم بهتر است همینجا تمام کنم. هر چه چانه ام را می مالم، چیز بیشتری برای تصویر کردن روز جمعه ی دختری تنها که نه ناراحت است در واقع ،نه افسرده ،نه راضی و نه حتی ناراضی در اواسط فصلی سرد توی شهری بی روح وقتی  حتی چیزی برای دلتنگ شدنش هم وجود ندارد ، به ذهنم نمی رسد.

فروغ..تو فقط می دانی.فقط تو.


گوش دادم

در خیابان وحشت زده ی تاریک

یک نفر گویی قلبش را مثل حجمی فاسد

زیر پا له کرد

در خیابان وحشت زده ی تاریک

یک ستاره ترکید

گوش دادم...


نه دلتنگم نه حتی غمگین! داشتم مثل بَنِر می خندیدم که این شعر فروغ یکدفعه توی فکر هام ،زیر قهقه ام زیر نویس شد. فقط بلند خواندمش و ادامه دادم. خندیدنم را! مثل بَنِر قهقه می زدم.

زنگ در از جا پراندش. خیلی وقت نبود که رسیده بود خانه. چای را از دست زن گرفت و یک پایش را جمع کرد زیر خمیدگی پای دیگر.  راحت نبود.

زن آیفون را برداشت.مردی چاق و چهارشانه پشت در منتظر بود. مرد تند تند گفت دنبال همان لباس عروس که چند وقت پیش آورده بودتش آمده بود خشکشویی ، نبودید و این شد که آمده درب منزل. امر خیر است و عجله ای. شرمندگی هاش را هم لای سیبیلش می جوید. تند تند شلوارش را روی پیژامه ی توی جوراب رفته اش پوشید و پرید پشت در.

باز ، مثل خیلی شب ها  ، دخترک چشم سبز پیچیده توی چادر زیر تاریکی چراغ برق منتظر بود.



پاپیون! بیا فرار کنیم..

روز از اول بد شروع شده بود.


صدای نفس های نامنظم سکوت ، حاکی از موج های آدرنالین بود که بر صخره های آرامش می کوبید. جزر و مد. خانه زیر این فرسودگی بی هیاهو ،از ترس سقوط ، فرو ریخت.

سرد و سفید.سنگین و ساکت.

بیرون دارد برف می بارد. این سکوت سنگین که گاهی با عبور خش خشناک یک ماشین خسته و خابالود می شکند ، می گوید که دارد برف می بارد. برف مرا مهربان می کند. مرا رام میکند. شاعرم نمی کند. نه. دیگر برف و باران و پاییز و زمستان مثل سگ پاولوف شرطی ام نمی کند که از زیبایی حزن انگیز و جای پاها ی کوچک و بزرگ دور و نزدیک کنار هم بگویم. از یکی بزرگ و یکی کوچک کنارش. از آدم برفی های که با دست های بازشان مثل ترمیناتور، مثل محافظان فدایی، تا پای جان ، جلوی گلوله برفی های پرتاب شده به سمتم را میگیرند. گاهی گوش ازشان می پرد و شاید هم سری و هویجی و قهقه می ماند برای من.نه. کودکی هام کمتر از آن شده که شاعر باشم.

برف که می آید دلم می خواهد آرام باشم .ساکت و زن باشم.مادر باشم. دلم می خواهد توی پاهات آب نرود. سردت نشود. دلم می خواهد یادت باشد پوتین خوب بپوشی و یادت باشد کاپشن گرمت را پوشیده باشی و دستکش.دلم می خواهد یادت باشد که با یه لا پیراهن می چایی.دلم می خواهد صورتت را توی دستانم بگیرم و زل بزنم توی چشمهات.دلم میخواهد برای هیچ بوسه ای، آغوشی، لبخندی از آدم های سرد توی خیابان اجازه نگیرم. دلم میخواهد نرمی موهایت مال من باشد و از اشک دوست داشتن که در چشم هایم می جوشد، نترسم.برف که می آید عاشق شعله ها میشوم.زبانه هایی که از درون مرموز تو می جوشد، از درون پر غمی که سکوت کردی اش.

 برف که می آید دلم میخواهد حلیم خورده باشی گرم ِ گرم با نان داغی که بخارش نرم نرم تا دهانت می رقصد.دلم می خواهد کسی توی شلوغی آدم ها چای داغ دستت داده باشد. دلم می خواهد حافظ بدست لب شوفاژ لم داده باشی. دلم میخواهد لبو بپزم سرخ و شیرین و پر التهاب. دلم میخواهد توی گرمای یک شب زمستانی کنار شعله های زرد وسرخ شومینه هیزمی، من و این نوای حزن انگیز موسیقی،شانه هایت،  نرمی گوش هایت، موهای سیاه و سفیدت، غم هایت را آرام آرام از تو بدزدیم.کاش توی یک شب برفی من باشم و تو باشی و یک شعله فانوس. کاش میشد روحم را عریان می دیدی. کاش میشد بر مردادت ببارم. کاش تجربه ام می کردی تازه و نو، بی کوله باری از تجربه. با سبکباری دانه های برفی که می بارد. کاش باور داشتم که عشقم را باور داری.دوستش داری و به لبخندی پدرانه مهمانش نمی کنی.کاش میشد این بغض را با نان بلعید و فرو برد.

 کاش میشد امشب تو را به سفیدی این برف قسم می دادم که بمانی.

 

برف که می آید به خاطر مارک لباسم که تنم را می خورد ، بلوزم را برعکس نمی پوشم. دلم هوس لبو که دوست ندارم می کند .جوش نمی زنم و پیشانیم پوست پوست نمی شود. با مو های بالای پیشانیم ور نمی روم .ناخن نمی جوم. مهربان می شوم و می پذیرم که همه اشتباه می کنیم. همه حق داریم که توی زندگیمان کثافت کاری کرده باشیم. همه حق داریم که گاهی مخمان را تعطیل کنیم و چشم هامان ببندیم و بدوبیراه بگوییم و عذرخواهی نکنیم.حقمان است که گاهی اینقدر به عالم گند بزنیم که حتی صبح ها نگاهمان توی آینه از چشم هامان بدزدیم. حق داریم به خدا حق داریم برویم گم و گور بشویم.

 حقمان است که فراموش شویم و شعار دهیم که زندگی باید کرد.از نو! دوباره! حق داریم که باز قهقهه بزنیم بی عذاب. بی خاطره. دیگران هم به اندازه ی ما حق دارند که در این شروع دوباره ی بی اعتبار تنهایمان بگذارند. ثانیه ها سوداگرانه می خوانند توی گوشمان " آینده"، و ما همه حق داریم سوداگران اغفالمان کنند.

برف می بارد.زیاد می بارد. آرام و سرد و سفید. سنگین و ساکت. برف شاعر نمی کندم .نه. می کندم عین خودش آرام و سرد و سفید. سنگین و ساکت.



پانوشت: من حق دارم که گاهی دلم از دنیا بگیرد و قهر کنم با همه کس و بگذارم بروم .و همانقدر حق دارم برگردم و خجالت نکشم که دلم خواسته روی حرف هام نمانده باشم.