کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

سال نو

ایندفعه گیر دادم می خوام خودم شیرینی نخودچی بپزم! همه آشپزخونه رو بوی کره و آرد برداشته..دارم سوت می زنم و ظرف رو ظرف همه جا رو پودر قندی می کنم..فکر می کنم چه جالب! زن های خونه دار هم عالمی دارن واسه خودشونا!..تو خونه ما اینکارا خیلی دیگه لوکسه...شیرینی بپزی...کیک بپزی...غذا تزیین کنی...تربچه نقلی قاچ کنی بذاری تو آب تا باز بشه ، بشه گل رز! هه هه...اونم ما که این روزا به قول مامانم که اینجور وقتا میزنه کانال یک یه چی تو هم می کردیم تا لب اوپن نشسته و ننشسته بخوریم و بزنیم به چاک!

ماهی داره توی تنگ قر و قمیش میاد..سبزه هه هم داره با ناز و ادا میاد بالا..بیخیال زاپن و مرگ و میر و سیل و ویرانی و برف و سرما و زندانی و درد و... مثل هر سال...ما هم مثل هر سال...هر سال.. 

شاید قبل از سال تحویل یه چیزی نوشتم...شایدم دارم قضیه رو الکی گنده ش می کنم..امسالم مثل هر سال..یه بمبی می ترکه شایدم نترکه...ماچ و بوسه ولبخند ا که تموم بشه باز روزی ازنو... 

انگار همین دیروز بود که می خوندم بوی عیدی..بوی کاغذ رنگی...بو گیر همه جا کار گذاشتن آقا....بو گیر...  

با همه ی اینا...عید مبارک... 

سال نو مبارک... به امید روزای خوب. 

دخمه

نگاهش را دوخته بود به چهره ی زردنبوی دخترک...دست برد به انبوه ویال ها ی داروی توی یخچال کوتاه دم تخت یکی را برداشت ..هنوز نگاهش به دختر بود..به موهایی نازکی از عرق به پیشانی چسبیده بود..به تیرگی زیر چشمهاش...به خنده هایی که پشت این لبهای بی حالت افتاده تا ابد محبوس بود..آرام با انگشت اشاره آب دهانی که از گوشه ی لب دختر سرازیر شده بود را پاک کرد و با کنار شستش گونه های خشکش را نوازش کرد. اتاق بوی نا میداد و الکل ..هوا کم بود ..جای نفس های خوابیده ی دختر بود و بس...کنار تخت روی ملافه ی چرک ..کنار سینه های یله شده ی دختر  نشست...نفس عمیقی کشید و بغضش را فرو خورد .سرنگ را پر کرد از مایع زرد رنگی که قل قل کنان میدوید توی سرنگ ..حریص و از خود بی خود...مثل هر روز کمی با حسی که قلقلکش میداد بیشتر بکش!..راحتش کن !..مبارزه کرد...ضربه ای زد و هوای سرنگ را تخلیه کرد...دست رنگ پریده ی سفید دختر را از زیر تنش بیرون کشید و جابه جا کرد...مایع زرد رنگ را تا به ته توی رگ های رودخانه وار دختر خالی کرد...جای انگشت های باریک و کشیده اش روی ساعد دختر ماند..مثل آن وقت ها...چند لحظه ماند تا نفس های منقطع دخترک آرام شد ..به خواب رفت..خوابی عمیق...اشک گوشه ی چشمش پر شد...موهای دخترک را نوازش کرد .. با خود فکر کرد بعد این همه سال هنوز نرم  مانده ..به چشمهای بسته اش نگاه کرد..مژه های بلندی داشت..بوسه ای آرام کاشت گوشه ی چشمهای بسته.. لب هایش نم شوری برداشت..بلند شد..ویال خالی را پرت کرد توی سطل پلاستیکی آبی کنار تخت..دستگیره ی در را گرفت و پایین کشید...نور چشمش را زد..صدای خنده و قیل و قال می آمد...صلاح کار در این بود...و زندگی بزرگتر از عذاب هر روزه...پایش را گذاشت توی نور و قیل و قال و صدای بازی بچه ها و قرقر تله کابین..صدای آشنای هر روز قفل هابود که بسته میشد و نفس آرام دخترک که سوار بر تله کابین  هوی کشان میان انبوه درختان سر بر شانه ی او بالا و بالا و بالاتر میرفت...

حتی الان هم خیلی دیر شده

درست آنجا که میخواهی تمام شوی گوشه ی دامنت گیر می کند جایی..دست های کوچکی دارد گوشه ی دامنت را می کشد و می خواهد که مادر گمشده اش باشی..نگاهت را بر می گیری باز چیز کوچکی می کشدش..انگار ناقوس زنگ زده ی کلیسا ی فراموش شده ای را دارد تاب میدهد..یا شیر سماور زنگ زده ی کهنه ای را دارد به زور باز می کند...انگار دارد تاب می خورد از تعلقات فراموش شده ات..انگار دارد نقاشی کوه و درخت و آفتاب و گل می کشد روی تنت...کوه های مثلثی و آسمان آبی تیره و ابر های پفکی...آه دارد بازی بازی می کند با گوش هایت و تو دردت می آید از صدایی که می گوید مننننن..مننن..منن..من ..اگر نگاهش کنی موهایت را می کند تاب..الاکلنگ..می کند سرسره...اگر نگاهش کنی لبهایش را برایت غنچه می کند و می گوید برای من بمان و برای او..و آن یکی...و آن خیلی های دیگر که می خواهی نگاهت را بر گیری از رویشان...بی آنکه بگذاری بفهمد داری راضی می شوی...تا می گوید نمانی اوست که می رود ..با لحن کودکانه حرف بزرگ آشنایی می زند..؛تو زبان تهدید می فهمی و بس.؛..دردت می آید...دست های کوچک را پس می زنی..دردش می آید خوب بیاید اصلا..رویایی که خودش را شکل جلاد هایی درمیآورد که بر سر مزار قناری ها ضجه می زنند بگذار دردشان بیاید..رویایی که با گل و کوه های مثلثی و آسمان هاشور خورده ی آبی تیره سر بازی دارد....بگذار گریه کنند ..اصلا دنبالت بدوند...بگذار دست هایش توی هوا آویزان بمانند وقتی دامنت را از دست هایش می کشی بیرون...برایش بلند بلند بخوان رفتنم برای توست..برای شادی تو ..صلاح تو..و میان گریه هایش بلند بلند همین را بخوان تا فقط صدای تو بماند ...صدای بلندی که فریاد می زند به خاطر صلاح تو...به معنی اش فکر نکن...فکر نکن این حرف برای واقعی بودن زیادی قشنگ است ... به این فکر کن که برای تمام شدن حتی الان هم خیلی دیر شده..