کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

این کتاب های دوست داشتنی

چند روزیست میخواستم به دعوت مینا ی بهار نیلی درباره ی "پنج کتابی که خوانده ایم و دوست داشته ایم" بنویسم که هم انتخاب خیلی دوست داشتنی هام سخت بود هم هر وقت می خواستم بنویسم چیزی پیش می آمد و این شد که چند روزی به تعویق افتاد.

راستش کتاب های زیادی هستند که باهاشان زندگی کردم و دنیایم بودند..سخت است انتخاب 5 تا از بهترین ها...ولی خوب..


کودکان و جانوران (اولگا پروفسکایا) کتابی که به واقع زندگیم را عوض کرد..آنجا بود که فکر کردم دوست دارم دامپزشک شوم...از همان 4 سالگی تا امروز این کتاب را می خوانم!ماجراهای خانواده ی جنگلبان روس که هر چند وقت جانوری راه گم کرده به خانه می آورد..برای بچه هایش..یکبار ببری به نام واسکا..یک بار روباهی به نام فرانتیک..دو بچه گرگ..فرانکا و تومچیک...ایشکا و میلکا دو خر خانواده...یک گوزن به نام میچکا...و چوباری اسبی که وقتی آخر داستان مرد من روزها برایش همراه بچه های داستان عذا داری می کردم و این پروسه با هر بار خواندن این کتاب تکرار میشد!

 

کوری (ژوزه ساراماگو) کتابی برای دنیای امروز!....شرح ما که چشمهایمان بسته ایم و فکر می کنیم دیده نمی شویم..با چشم های بسته راه های بمبست را کورمال کورمال جستجو می کنیم و وحشت می کنیم از سفیدی ته دره ها..

 

یادداشت های یک دیوانه (نیکولای گوگول) مخصوصا داستان شنل...عجیب معصومانه به نظر می آمد و دیگر اینکه آن روزها دوستی همش به من می گفت تو هم دیوانه ای هم گاگول خوب تو هم بشین یکی از اینها بنویس!!

 

مونته دیدیو کوه خدا (چون هدیه دادمش آخر نام نویسنده یادم نیست) ساده و صمیمی و همیشه حس گرمی به متن داشتم ..گاهی فکر می کنم شاید به خاطر جلد نارنجیش بود شایدم به خاطر آنکه توی مونته دیدیو همیشه خورشید با شدت می تابید ..در هوای این کتاب بودیم که خاطرات خوب زیادی ماند برایمان..


سال بلوا (عباس معروفی) حسینای کوزه گر آن روزها هم تحت تعقیب بود و خیلی ها تشنه به خونش...و من بودم و آن کارگاه کوچک کوزه گری و کوزه های مهر شده به نامش


اجاق سرد آنجلا (فرانکی مک کورت) کتاب بسیار ساده ای بود از شرح فلاکت یک جوان ایرلندی با چشم های تراخمی ..اینقدر ساده که من قهقه می زدم وقتی یک دست شویی بود و 20 خانواده و هزار بیماری عفونی..و پدری که شب ها مست خانه می آمد و بچه ها را از توی تخت بیدار می کرد تا آواز زنده باد ایرلند را بخوانند...آن روزها من بودم یک لبخند مزورانه ی پرسپیتالیانی...


اووه..شش تا شد!!...ولی من هنوز نگفتم از خیلی هاشان...از قلعه حیوانات نگفتم...از داستان های ایزابل آلنده..داستان های اوالونا....از دنیای صوفی که خیلی وقت پیش بود می خواندم و فکر می کردم تنها این منم که دارم از موهای این خرگوش سفید بالا میروم...دختر پرتقالی..سمفونی مردگان...تو آیدیم باش و من سورملینا....مسخ .اصلا کلا میشود گفت بیشتر داستان های این کافکای دیوانه(صفت نازدادنی بودها) را دوست دارم..خاطرات پس از مرگ براس کوباس...فارست گامپ...نامه به کودکی که هرگز زاده نشد از اوریانافالاچی (من در کمال حماقت به خاله ام که تازه بچه اش سقط شد بود و دچار افسردگی حاملگی بود گفته بودم این را بخواند..البته خداییش مضمونش ربطی به سقط جنین ندارد!! ولی خاله ام با شنیدن حرفم با صدای بلند گریه کرده بود و من از حماقتم متنفر شدم! با این همه این کتاب را که با بد بختی بی سانسورش را پیدا کرده بودم دوست داشتم!) و اوه...ژان کریستف از رومن رولان..سوم راهنمایی خواندمش..یک ضرب! از گنگی متن برایم و نفهمیدن هم تهوع میگرفتم هم لذت می بردم! و اتفاقا خیلی بیشتر از جان شیفته با خواندنش صفا کردم!..


اگر بیشتر بنویسم بیشتر یادم می آید کتاب هایی که به هر کدام انگار به نوعی مدیون هستم!! انگار تیزر پایانی فیلم است و من باید از تک تک عزیزان تشکر کنم و اگر نامشان را نگم بهشان بر می خورد!!


ولی خوب..به تشکر از باقی عزیزان بسنده می کنم و همه ی دوستان دیگرم را دعوت می کنم به این بازی کتاب های دوست داشتنی و مدیونید اگر ننویسید!!


**آخر هفته به سفری طولانی میروم..البته حتما شرح سفر خواهم گفت چون احتمالا دو ماه به طول خواهد کشید...دلم قوت قلب می خواهد...دلم میترسد بروم و برگردم و ببینم کاشته های زحمت کشیده ام..به بادی گرم و آتشین..سوخته..شایدم دانه هایم نسیمی بی خبر درو کند...نمیدانم...دلم قوت قلب می خوهد و ناچارم به رفتن...


مثل هر روز

مثل هر روز صبح کرخ و بیحال بلند شدم.انگشتان پا هایم تا دستشویی تق و تق صدا می دهند و خمیازه می کشند...از جلوی آینه رد می شوم و خودم را از دیدن هیولای توی آینه به نفهمی می زنم. آینه دستشویی غافلگیرم می کند...هزار بار گفتم! گفتم بیا نور اینجا را کم کنیم تا هر روز نبینم که دارم شبیه یکی از نوادگان سگ های خالدار میشوم..و این پف زیر چشم...اووووف! جوش شیرین هم با خمیر بربری این معامله را نمی کند...

مثل هر روز صبح هزار کار دارم...لباس ها را سر دل خوشی دیروز از کمد بیرون ریختم تا اضافه ها را جدا کنم و بگذارم دم در....ولی من یک آشغال جمع کن خاطره پرست حرفه ای ام...دو سه بلوز و یک دامن بد شانس جدا می شوند و باقی همانجا گلوله روی تخت می مانند تا بلاخره دلم برایشان بسوزد و راهی طبقه های کمد شوند...تختم از روزی که رویش نمی خوابم بازارش کساد شده..لبخند می زند.

مثل هر روز به هیچ کارم نمی رسم...باید دنبال موضوع بگردم برای سمینار...کتاب برای ترجمه....هر روز آمازورن را بالا و پایین می کنم با موضوع فیزیولو‍‍ژی و میکروبیولوژی ..و هر روز آمازون تف هم کف دستم نمی اندازد...و من منتظر معجزه ام..مثل هر روز که رخ نمی دهد..

مثل هر روز صبح که بیدار می شوم می خواهم بروم تهران...بروم چالوس....بکنم از این رخوت...و مثل هر روز ساعت 12 ظهر می شوم و باید نهار ی دست و پا کنم..مثل هر روز هیچ جا نمی روم..

مثل هر روز منتظرم...مثل هر روز فکر می کنم...توی دلم خرما با پودر پسته و نارگیل پخش می کنم و هر روز بعد مراسم خاکسپاری بالای گور خالی مویه می کنم...


مثل هروز فکر می کنم چه وحشتناک است که هر روزم مثل هر روز باشد...و مثل هر روز چند تکه لباس به چمدان بی میلی سفر هفته ی دیگر اضافه می کنم ... و مثل هر روز فکر می کنم رفتنم بی معناست..

برای این سفر طولانی رمقی ندارم و می ترسم..دلبستگی های شیرین و شور و تلخم هر چه هستند تارهایی مویینی اند که تنیده شده اند به دور من...و من خری هستم که دوست دارد پروانه شود...همین..


**خودم هم از ناله هایم خسته شدم...می دانم...من همه چیز را خودم خوب می دانم.

***قرار بود به دعوت مینای بهارنیلی توی بازی کتاب ها شرکت کنم..که چون گفتنی و قسمت کردنی زیاد بود گذاشتم برای روزی شاد تا یک دل سیر از دوست داشتنی هام بگویم...ممنون



دریای بی حوصله

دیروز بعد از سال ها رفتم دریا شنا...صبح زود..مثل سامورایی ها تن به آب سرد صبحگاهی دادم به یاد کودکی..موها و تنم را به آب سپردم ..موهام مثل هشت پا چسبیده بود به صورتم و مورمورم میشد وقتی قدمی بیشتر بسویت بر میداشتم و یکدفعه تن به تو سپردم..زیر موج های بی رمق صبح..سالها بود نیامده بودم خودم نمی دانم به قهر و کین یا تنبلی یا فراموشی یا تظاهر به فراموشی یا همه یا هیچکدام..نیامده بودم..بعد سالهای کودکی که با مایو های رنگی رنگی مان با قایقی که عمو اجاره می کرد ما  بچه ها و بابا ها و تیوپ ها و سگ زرد بدون نژاد با آن احساس مسئولیت آهنین و چشمهای تیز براقِ عمو..می رفتیم تا آنجا که ساحل دیدنی نبود و می پریدیم تو عمق و خستگی ها را با جلیقه رو به آسمان در می کردیم...سرتو بده پایین..پایین...دستاتو واز کن...گرفتمت..بخواب..نترس....گرفتمت ..و میدانستم خودمم که شناورم...

این روزها همه چیز عوض شده..ساحل به قول عمه ام پلیس بکن نکن دارد...غریق نژادها با لباس زرد و قرمز شنا بلد نیستند و اگر غرق نشوی با قایق گشت از رویت ممکن است رد شوند....ساحل کثیف است...پر از آلاچیق است..پر از تهرانی های خوش لحجه است که پفک دفن می کنند در ساحل کودکیم..و تپه های کودکیم را همان ها که صدها صدها دمپایی پلاستیکی رنگی رنگی و گردنبند چوبی ام را در دل نگه داشته بود را درسته بردند برای ویلا های بد ریخت شیشه رفلکسی سرخ و نارنجیشان...دیگر مثل گذشته ها سگ زرد بی نژاد عمو کنارم مغرور و با حوصله شنا نمی کند تا مراقبم باشد که میان قهقه تا ته عمق سوت نشوم...امروز سگ فسقلی گرانقیمت پر التهابی کنارم دست و پا می زند که هر سه ثانیه با التماس نگاهم می کند که خسته شدم! بغلم کن! بر گردیم...و من عوض شدم....من قهقه نمی زنم وقتی موج می رسد..جیغ نمی زنم و نمی پرم...می روم زیر آب تا از سرم بگذرد....من عوض شده ام...

دنیا عوض شده..من از این همه عوض شده ها دلم می گیرد...من از بزرگ شدن دلم می گیرد...من از فاصله ها دلم می گیرد..از دیدن این همه رفتن ها دلم می گیرد..از ناتوانی ام دلم میگیرد..از ناتوانی من است که نمی ماند...از بی طاقتی ام دلم می گیرد...از ماندنم دلم میگیرد....من از دریا دلم می گیرد....پیر شده دریا دیگر جوان و قوی نیست...چاق شده و شکم آورده...عصبی می شود وقتی همه بلد نیستیم شنا کنیم ...قبلا پر حوصله بود و خلاق...امروز پر از درد و مرض کم حوصله و بد اخلاق..نمی پذیردم..فکر کنم نشناخت حتی مرا..


آه دریا..سکوت و سکونت کابوس شبهاست و من تنها و تو که در کمین نشسته ای من و عزیزانم را ببلعی...و بیداری کابوس دیگر بلعیده شدن زیبایی هایی که روزی نهایت زندگیم بود...مانده ام چرا ما از هم دلگیریم اینقدر....

من دلم واقعا میگیرد..

به افتخار سقوط

توی بازی بالا بلندی..از ارتفاعی بالا پریدم

به افتخار سقوط پرواز کردم

توی پرواز گیج و مست بالهای نابالغم شدم..

چند وقتی بود بودند و هیچ وقت آنقدر مستعد و جدی ندیده بودمشان! تعجب کردم..

فراموش کردم باید بال زد تا اوج..

دست و پا زدم تا سقوط

فکر کنم اینبار هم نا پخته عمل کردم

مثل همیشه که قبل پخته شدن می سوزم و مزه کوکی منجمد سوخته میدهم...

کشمش سوخته و کلوچه ی یخ زده...


*جزیره ای شدم که برای لاست هم کم است..کجایی دکتر؟ کجایی که صدایت کنم سوسول؟...منم گم شده ام میان زمان و مکان.. به گفته شاهدان مرا انگار آخرین بار توی تابوت دیده بودند..  پیدایم کردید توی صندوق پست بیاندازیدم...به هر نشانی بروم بهتر از اینجاست!


سیاهی..سفیدی

روزهاییست که بدجور شب شده! برایم چراغ نفتی بیاورید تا قورت بدهم...قورت....قورت....قورت...





*کاش همه چیز فقط به سختی امتحان فیزیولوژی بود و میگفتیش این سیاه و بالاتر از آن نیست...ولی بالا تر از رنگ سیاه..قیر سیاه است...میچسبد و با هیچ جانوری پاک نمیشود...پاک پاک...سفید....




**پسر عموجان...رفیق گرمابه گلستان از بدو کودکی تا به کنون...عروسی شما مبارک...میگفتی از این کلیپ شفته های که عروس دوماد لب دریا میدون بازی نمی کنی که کردی...گفتی تانگو نمی رقصی و وسط پیست قهقهه می زنی که رقصیدی..و احساس می کردم هر لحظه دماغ زنت را می خواهی گاز بگیری از فرط بغل....گفتی عملیات های آرتیستیک انجام نمیدهی که به طور دقیق انجام دادی...عملیات های محیرالعقول پیست رقص را هم فاکتور می گیرم و کلا پوشیدن کت و شلوار!...با این حساب چون گفته بودی من؟ بچه؟ عمرا!...ما حساب کردیم شما را نه ماه  دیگر به صورت سیزده بدر با دوقلو ها در پارک زیارت کنیم...

درد و تاول کف پای ما فدای یک ثانیه خوشحالی تو و آن نازنین.. عمر شادیتان دراز.

امتحن یمتحنو امتحان!

دیگر حالم واقعا بد شده! انگار ما بلاخره باید یک مبلی را در زندگانی خر کش کنیم و با آن انس و الفت بگیریم!اینبار صندلی های کتابخانه ملی! حیف آقای شبان هم شبیه مبل نیست!بیشتر شبیه صفحات میخ دار مرتاض های هندی می ماند تا مبل طفلک معصوم! 

برگشتیم به این خراب شده ی دلپذیر جهت امتحانات...چون در خانه اینترنت داریم و فوتبال و یخچال و کتاب های فوق برنامه نمی شود درس خواند و کلا از کله سحر چنبره زدیم بر صندلی های کتاب خانه و در حال نشخوار کردن درسیم. 

اگر دیدید چند وقت نیستیم علت همان است و البته دلمشغولی های دیگر... 

اگر دلتان برایم تنگ شد می توانید مرا کنار حوض نزدیک رستوران کتابخانه ملی ببینید که با یک دستم پنجمین لیوان کافی میکس را دور میدهم تا حل شود و با دست دیگرم گوشی را گرفتم و محترمانه بر سر آقای شبان جیغ میزنم تا تکالیف دیرمانده ام را سریعتر انجام داده و برایم میل کند!و از کندی و پایین بودم کیفیت و کمیت سفارشاتم شاکی ام! خداوند بعد این امتحانات (تاکید می کنم بعد تا اجالتا کارمان پیش برود ..شوخی که نداریم !) روح پرگناه مارا مورد آمرزش قرار دهد و آقای شبان را هم که ما را شرمنده صبر ایوب وارشان قرار دادند قرین رحمتی تپل. 

 

*جناب شبان بزرگ البته خیلی حال نکنید با پست ما! این همه استرس رسیده از ما به شما پای خیلی چیزهای دیگر در!

از مبل تا مستراح..

مبلی در خانه داریم....نه در خانه ی خودم که در خوشه ی ۳ طبقه بندی می شود.. نه..خانه ی از مثلنگی خانوادگیمان در ولایت.

وقتی می روم خانه کلهم روی این مبل سفید زندگی می کنم ..رویش می خورم..می خوابم..درس می خوانم..تلوزیون می بینم ...قایمکی وقتی کسی نباشد به افتخار خودم کمپوت گیلاس باز می کنم....کنترل کلیه وسایل ریموت دار را دورم جمع می کنم...بالشت بغل میکنم و مثل کپک تلوزیون های بیگانه میبینم..تلفن را کنارم می برم ...با آقای شبان دل و قلوه تبادل می کنم و هر از گاهی هم که حوصله ام سر می رود با صلابت یک ناصرالدین شاه پاچه می گیرم ..و زندگی نباتیم را ادامه می دهم .. گاهی برای اجابت مزاج بلند میشوم و آن هم به زور و اگر مبل عزیزم قابلیت پذیرا بودن از این وضعیت را داشت برای این یک کار هم بلند نمی شدم!...مادرم این روزها همش به من می گوید احتیاط کنم تا پوست و لباسم موقع بلند شدن از مبل کنده نشود..می گوید دی ان ای من از روی این مبل قابل شناساییست....در حال پمپ کردن قهوه و گیلاس و زرد آلو و ایستک در قلبم هستم...و نشخوار کردن جزوه ی اصول آزمایشگاهی glp!


شدیدا احساس نزول شخصیت می کنم و به شدت نیاز دارم هر از گاهی با پرستار توی اتاق سونوگرافی مادربزرگ دعوا کنم . به او گوشزد کنم در حد الاغ نمی فهمد و باید به من فیزیولو‍ژسیت کاردان با تجربه که خون دل در راه علم خوردم و سال دیگر ارشدم را به حول قوه الهی میگیرم احترام بگذارد و دکتر دکترش را هم ببرد در کوزه آبش را بخورد و روی حرف من وقتی می گویم چکار باید کرد تا آدم مثانه اش زودتر حالت پر به خود بگیرد وز وز هم نکند چه برسد به حرف!

بداخلاقم! دوست ندارم پدربزرگ با ما به سفر بیاید و دلیلم آن است که دوست ندارم و همین و بس! چیز دیگری هم نمی خواهم بشنوم مگر اینکه بگویی که آن هم نمی شنوم!


خود بزرگ بین و از خود متشکر شدم! وقت رانندگی نمی گذارم کسی سبقت بگیرد اگر گرفت خشتکش را تا روی سرش پاپیون نزنم و یا جایی از یک خروجی ای چیزی خودش را نجات ندهد تا جان در بدن دارم گاز میدهم! و کجایش را دیدی می چسبانم و چراغ میزنم! کاری که اگر با خودم بکنند حاظرم جانم را کف دستم بگذارم و انتقام بگیرم! دو شب پیش هم با پیرمردی فسیل که قوزمیت خیلی هم بد گاز بود از انزلی تا رشت کورس گذاشتم و جریمه شدم و چون پیرمرد با آن سانتافه ی ابلهانش در رفته بود و احساس سوختگی می کردم..در کمال وقاحت و کثافت گفتم مزاحمم شده بود ... از این حربه ی دخترانه عقم گرفت!!

مادرم همیشه می گفت دلش خوش است من خوشمشرب و مهربانم ولی در سفر اخیرم این باور را پیدا کرده که گهی شدم که در هیچ چاه توالتی یافت می نشوم!


کم حوصله و عصبی شدم...تا آنجا که حتی حوصله ام نمی شود این پست را تمام کنم...


چاق شدم با موهای فرفری..اینقدر که حتی میل ندارم این قابلمه ی ماکارونی را تمام کنم...


خوابالود شده ام و....


*فرجه ی امتحانات است..شاید این خودش یکی از عوامل سقوط و انحطاط اخلاقی بشری باشد

**به شکل عجیبی حالمان گرفته و شبیه از آن ..ایییی روزگار های هستیم که با یک بازدم عمیق بیان میشوند!