کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

نقطه ها

  

 

از آنجا که عالم کائنات این چند روز مشغول گلاب به روی جمع..جیش کردن روی ما بود..برای تکمیل این رسالت تمام هفته ای که گذشت باران آمد.از این باران چرک های بی سر و ته که نمی دانی سردت می شود..گرمت می شود...عرق می کنی..نمی کنی...خلاصه نمی دانم ما خودمان خراب بودیم یا کلا همه ی دنیا مشعول همدردی با ما بود در هر صورت همه چیز دست به دست هم داده بود تا وضعیت به قول خودشان شایزه* ای برایمان رخ دهد.ما هم هی چپ رفتیم..راست آمدیم قر زدیم به خواهرمان که خسته و کوفته از سر کار آمده بود که آی مردم! اسیری آوردند!! ولایت خودمان بودیم حداقل سه شنبه اش نصف بلیت سینما آزادی حالی می کردیم!! یک تئاتر منهای دو توی رگ زده بودیم! هیچ هیچش چهارنفر بدتر خودمان جمع می کردیم یه کافه ای می رفتیم به جان دنیا نغ میزدیم ..اصلا نه! هیچکدام!! کاخ گلستانی میرفتیم زیارت اهل قبور!! اصلا.... 

و بعد دیدیم من تنها به خالی کردن خودم فکر می کنم..در کمال شقاوت دنیا را مقصر بر چیزی که بر من رخ داده میگیرم...مقصر منم برای همه چیز.تنها من و دیگر هیچ.ولی این چند وقته همه را دلگیر کردم...شاید بهتر بود از دردم راحت تر حرف میزدم تا حداقل کمی همدردی هم می شنیدم. ولی خوب...باید کم کم وارد دنیای بزرگتر ها شد..دنیای پذیرفتن شکست ها  و درد ها..دنیای غصه ها..دنیای .... چه دنیای زشت و کدری....و وای خسته میشوم از این پخته شدن ها..پوست انداختن های دردناک... 

                                                             *** 

امروز بعد یک هفته هوا آفتابی بود..دشت ها خیره کننده اند و کوه ها هم....انگار صدای بازی آنت و دنی را می شنوی از قلب آلپ..و زنگوله ی گاوها ...تو را می برد به شوری اشک...به شیرینی رویا...و کلبه ی هایدی..همین جاست!..همین نزدیکی... 

امروز هم بلوز زرد بوقم را پوشیدم..بلوزی که خواهرم خیلی دلش می خواهد انگیزه ام را از خریدش بداند! همان که یه روز در میان مادرم می گوید اگر رضایت میدهم بدهد دختر سوری خانم ..می گوید به روحیه ام همچین چیزی نمی خورد!! ...ولی من این بلوز زرد را که حلقه آستینش تا کمرم می رسد و برای حفظ عفت عمومی باید چیزی زیرش بپوشم با این یقه ی ولو و آستین هایش که مثل بال سوسک در حال پرواز روی شانه هایم ولو شده را دوست دارم...مثل مادری که کودک عقب مانده اش را دوستتر دارد....مثل آن روزی که آن توله سگ را به خانه آوردم..با پاهای تحلیل رفته و کمبود های شدید همه رغمه از محبت بگیر تا ویتامین!...همان که مرد.همیشه وقتی چیزی کمبود محبت را بیشتر دارد..زودنر میمیرد..و آن کلاغ....که به خانه نرسید...یا آن جغد عبوس.......یا آن.... 

وای از خاطرات...وای....خاطرات تنها چیزیست که به راستی آدم ها را می کشد...حتی بیشتر از سیل..زلزله...انفجار..تصادف...حمله ی قلبی....آمار ها نشان می هد...آدم ها را با خاطره می توان کشت....  

 

 دوشنبه میروم وین..شهر موسیقی..شعر...آواز..رقص...هنر...شاید زندگی آن شهر کمی در کالبد خاکستری و کبود م دمیده شود.

 

*گه! 

**هر وقت آشفته ام میلیون ها نقطه می گذارم! جای همه ی آن های که نمی شد گفت...

نظرات 1 + ارسال نظر
ضحی یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:21 ب.ظ

نقطه هاتان برای ما حکم نقش و نگار زندگی ست ای دوست که همین که کانکت می شویم دلمان پر می کشد برای نقش هاتان مینای نازنین

کجایی تو؟ خیلی به فکرت بودم!! نمی دونم کجا دنبالت بگردم حداقل خودت بیا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد