کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

من اعتراف می کنم

یک روزهایی همه ی زندگیم را وقف تفکر بر این اصل می کردم که چطور می شود در کمترین زمان لاغر شد! برای کاهش هر ۱۰۰ گرم وزن به خودم یک بستنی شکلاتی هدیه می کردم و از خودم قایم می کردم که ظهر قصد کردم بروم سر راهم از بیگ بوی پیتزا سبزیجات بخرم! تازه سبزیجاتش هم به این علت چون به سوسیس و کالباس یک آلرژی خوبی دارم...از آن جهت می گویم خوب چون طی یک بازدید شگفت انگیز از کارخانه ی سوسیس سازی بماند حالا کجا در خطه ی شمال که مثل هیولا تولید دارد ..چیز هایی دیدم که افشایش چیزی در حد بر.اندازی ن.ظام و جن.گ نرم است و کلی دانشجو را از غدا خوردن می اندازد.

البته خودم هنوز پوست کلفتانه پاتک میزدم به بساط سوسیس و کالباس..اصلا بگذریم..

خلاصه روزهایی مزه ها جز لاینفک زندگیم بودند..در کل راضی هم بودم و با یک شکلات می شد من را کلا خرید!

روند تپل شدنم در زمان کنکور بود..که رکورد افزایش ۱۰ کیلو وزن خالص را داشتم!..پس از آن ۱۱ کیلو کم کردم چون با آن هیبت نمیشد در دانشگاه که همان مبدا تحولات بود..تحول اساسی پیدا کرد!!..چند وقتی گذشت ..فکر کردیم خرمان نم نمک در حال عبور از این پل خطرناک است..پس بی خیال لطافت های کم خور مآبانه شدیم..افکت های دختر ناز نازیانه ای مثل " نه مرسی میل ندارم " و " نه ممنون من با چاییم شیرینی نمی خورم" رو کنار گذاشته و قدم در راه مقدس پروار بندی نهادم..

موقع کنکور که داشتم خپل می شدم ..خاله ام در حالی که تلاشش شدیدی در تقویت بنده جهت سیر سریع پله های ترقی داشت می گفت : بخور خاله بزرگتر که می شی .. اینقدر زمانه بلا سر آدم میاره که لاغر میشی!!

بگذریم!...فکر کنم زمانه سراغم آمد بلاخره!..و یا احتمالا من به آن بزرگتری موعود نزدیکم...

به شکل عجیبی علاقه م رو به بو و مزه ها دارم از دست می دم! در مدت این یک ماه هفت کیلو کم کردم و لباس هام گشاد شدن...و تحمل جویدن غذا ندارم!!..اتفاقی که یک ماه پیش به قدری میمون و مبارک بود که حتما به افتخارش جشن مفصلی در بیگ بوی می گرفتم.ولی خوب این روزها میمون و الاغ فرقی برایم نمی کند...

چقدر از نوشتن این پست بدم آمد راستش!! ولی دلم نمی آید پاکش کنم!! گاهی آدم دوست دارد ناله هایش را جار بزند. شایدم چون تا دیر وقت نشسته ام و نوشته ام.. دلم نمی آید پاکش کنم!!


اصلا میدانی ؟همیشه فکر می کردم لاغر شدن وقت غصه خیلی شیک است!! فکر خنده داریست که شاید گفتنش مثل بلاهت باشد....بعد بابا فکر می کردم از غصه و نخوردن میمیرم ولی طولی نکشید که حس کردم مزه ها رفیقان بی کلک لحظه های استیصالند!

نمیدانم..واقعا نمیدانم چرا این روزها از هیچ چیز خجالت نمی کشم..حتی از یاد آوری اشتباهات فاحشم. حتی اینکه بگویم چاق بودم..یا هستم...یا بی سوادم...یا گریه م گرفته...یا " نه من این کسی را که می گویی آدم خیلی مهم و معروفی است را نمی شناسم و کتاب های معروفش را هم به طبع نخواندم" ..یا "بله! خیلی خیلی زیاد موضوع وی دنیاست که نمیدانم! و این اصلا اشکالی ندارد!"...

این روزها راحت اعتراف می کنم..به هر چه که هر کس دوست دارد بشنود...و من موافقم با همه...و من این روزها خیلی لبخند می زنم چون کم خرج تر از حرف است....بحث نمی کنم..استدلال ندارم...فکر می کنم آدم ها قابل تغییر نیستند و تلاشی نمی کم...عصبانی نمی شوم...فقط گاهی وقتها از گلو درد می نالم ولی تند تند آب می خورم و آب چیز خوبیست...

می شود ریخت روی جاهایی که می سوزد..


دارم فکر کنم من بلاخره آن چیزی شدم که شما خواسته اید...آدم عاقل


**جمعه به خانه برمی گردیم! و کاش می شد چند ساعت زودتر می رسیدم...

نظرات 5 + ارسال نظر
آرمین سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:02 ق.ظ http://rmin.blogsky.com

واقعا لذت بردم از وبلاگ .

ممنون..خدمت می رسیم جهت عرض ادب

یک زن ذلیل سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:09 ق.ظ http://1zanzalil.persianblog.ir

اتفاقن این پستت خیلی قشنگ بود...حالا رتبه کنکورت چند بود؟

بد نبود ... از دوره ی لیسانسم متنفر بودم! ولی سری بعدش بیشتر خر زدم شدم ۷! هنوز اوندم فیر پلی نشدم به همه چی اعتراف کنم!! فقط اعتراف به اصول بزرگ زندگی

حسام سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ب.ظ http://www.notefalse.blogfa.com

عجب اعتراف غریبی....

اصلا اعتراف کردن چیز غریبیست

کوریون سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ب.ظ http://chorion.blogsky.com/

آدم های شیک زیادی هستند که کتاب های کمی خوانده اند و زیاد سراغ شان را باید گرفت ، آدم هایی که هی هرچه نیستند ، هی همان طور هستند تا آدم دلش بخواهد چند ساعت زودتر ، رسیده باشد ..
-
تصدقت ..

تصدقت مضاعفا..

مینا(بهار نیلی) چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ب.ظ http://baharenili.persianblog.ir

متاسفانه به دلیل پشت میز نشینی ۸ ساعت در روز که نوعی شکنجه به حساب می آید،سیر صعودی اعداد ترازوی دیجیتال خاله جانم را به چشم میبینم و غصه ی این غم جدید را با صبوری قورت میدهم و روز به روز چاقتر میشوم و خدای مهربون شاهد است که خوراکم خیلی کمتر شده اما ...
.
.
.
راستش این روزها من هم با همه موافقم اما نمیدانم چرا لبخند نمی توانم بزنم.
به هر حال زودتر به خانه برگرد.حتی اگر شده چند ساعت.خونه جای امنی ست و کسی به اشکهای آدم کاری ندارد...

خانه جای امنی است...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد