چقدر فاصله افتاد میان من و من!
من این روزها شده اون !
اووف که کشیدن این همه حرف های پر از مغز خستگی می آورد! ساندویچی کاش بود با کاهو ی تازه...خیار شور ها را با انگشت جدا می کردم و قرچ و قرچ گاز میزدم تا خستگی هایم بخار بشود برود توی سقف با گردن خمیده بنشیند تا هوا که سرد سرد شد پنجره ها را وا کنم و اون از پشت شیشه روی های گرمم برایم صورتک خندان بکشد. وای که این روزها زندگی وارونه ی وارونه شده. نفس دارد ما را می کشد.
راستی چیزی به مجرم شدنم نمانده.
نفس دارد ما را می کشد.. فوق العاده بود مرسی!
قضیه مجرم چیه ، چند تا ایده دارم اما ، زیاد مطمئن نیستم
-
آدرس لینکمو تصحیح کن تنبل بانوی تپل مپلی
دیگههههههه! مجرما اول متهمن...حالا کو تا اتهامم ثابت بشه! :)))
بچچچچچچشم!
من که گویا قانل شده ام!
منتظر حکم قصاصم!
....کاش این همه ابر تیره و تار زودتر کنار برن..
همه ما روزی مجرم بودن رو تجربه می کنیم... بی خیال دنیا داداش...
من گاهی بدم نمیاد مجرم باشم! :ی
از دیدن شما خیلی همیشه خوشحال میشویم ما! :ی