کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

دل و دماغ

چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1388 ساعت 10:44 PM

خواستم بنویسم مدتی به خاطر کسالت طولانی شده ام نمی توانم بنویسم و اصلا دروغ هم نبود ولی نشد.

بی انگیزه گی بزرگترین دلیلم برای ننوشتن بود...دل و دماغم جایی جا مانده و مسلما دیدن آدم بی دل غم انگیز و بی دماغ خنده دار است. دماغ چیز خوبیست. می شود با آن نفس کشید....گاهی ممکن است آرزوی بزرگترین و استخوانی ترین و یا شاید کدویی و وارفته ترین دماغ دنیا را بکنی تا بشود حداقل یک بار..یک بار عمیقا چیزی حیات بخش را با آن بمکی و بکشی و حبس کنی و اسمش را بگذاری زندگی.

از افسردگی بدم می آید....در زمانه ای که هی نمی شود به مامان بگی شرنی می خوام چون شیرینی فروشی های شهرت بسته اند تا از خوشی های کوچک دنیا چاق نشوی....چون دردی را دوا نمی کند... در شهرم یا صدای نوحه می آید یا رژه ی سربازان یا صدای غلیظ بوسیدن دستها یی که از زیر میز چیزهای خوبی می گیرند....و چقدر این صدا چگالی دارد...چقدر بعد دارد....حجم دارد و اصلا موج نیست......می شود دیدش..شنیدش ..بوییدش...خوردش و استفراغش کرد...مثل سیبی که رویش سرخ و براق است و زیرش لهیده و قهوه ای و تلخ و نرم...

دلم می خواهم ........دلم می خواهد برای اولین بار بعد که سجده کردم...به درگاه الهی استفراغ کنم ...و بپرسم که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت؟...و بپرسم که مگر سیب ارث پدر باغبان بود که با این همه خشونت بدنبال من و سیب دوید؟...و بپرسم که مگر نمی بینی و شاید تو هم توهمی که از کودکی در گوشم خوانده شده...مثل هزار تبصره و نوشته و حکم و زرت و پرت مقدس مآبانه....خدایا شرمنده ی اخلاقت که می دانم خوب می شناسیم....اخلاق سگیم را می دانی و می دانی به سلول های بدنم هم الان شک دارم......می دانم که اکنون یادآوریم می کنی سری به دوستان بیضی سفید کوچولوی مفیدم بزنم که صبورانه منتظرم ببلعمشان و بنده ای سر به زیر و عاقل و صبور شوم....خداوندا ببخش که یکی به میخ می زنم و یکی به نعل .....خداوندا خودت خوب می دانی چقدر دهانم سرویس شده!!...خداوندا شنیدن نامت از زبان جنایت کاران چه زشت است....چه تهوع آور است....تا انجا که معده ام تاب ندارد.....خداوندا دیگر کلمه ی مقدس را نمی فهمم و باور به خوبی ها......اگر خوبی پرستیدن توست و به یاد داشتنت و دوستی و آرامش....پس چرا مدعیان قربت و نزدیکی و طراز اولت هر روز قاشق قاشق تلخی به خوردمان می دهند.....خدایا می دانم وقتی از بالای سرم قبل از آنکه دکمه ی " ارسال این پست" را بخواهم بزنم همه اش را خواندی...همه ی همه اش را حتی آنها که هنوز نگفته ام..آن ها که سانسور کردم...خدایا خوب می دانم اگر مجیز بگویم و ته همه ی نک و نال هایم یک غلط کردم بگذارم خودت به دلم یک "خودتی! " غلیظ وحی می کنی .. پس نمی گویم تا هم ریا نشود هم به جایی بر نخورد....ولی یک چیز را شنیدم و خداکند راست باشد که تو به دل های شکسته زیاد سر می زنی...پس ایندفعه آمدی سرفه ای..اهممی ..چیزی بگو تا ما هم سریع آب را بگذاریم جوش بیایدو یک چای در خدمت باشیم و گپی بزنیم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد