راست و چپ با من مخالفت میکنی!
حتی وقتی می خواهم نظرت را تایید کنم تا ادامه ی آهنگم را بشنو م می گی "نه..ببین! گوش نمی کنی! ببین عزیز من..." و من گوش میکنم.به جویده های آهنگی که دوست دارم، از میان مزخرف های تکراریت.تکراری هایی که هر بار توهم میزنی از قشر جدیدی از مغزت تراوش کرده.
راست و چپ نصیحتم میکنی.
فرصت آشنایی بدهم با الف. با "دکتر" ! الف. الفش را غلیظ می گویی و نون ِ آخر الف را غلیظ تر که آهنگش کوبنده تر باشد. من به ریش تو و الف می خندم و به نصایحت توجه میکنم. از این گوشم صدای تو می آید و به سوراخ آن وری گوشم نرسیده.توی دماغم بخار میشود. نفس می زنم. می پرد بیرون! هر از گاهی میگویی مثل آدم نفس بکشم.
تو درست و دقیق و حساب شده زندگی کرده ای و با یوگا به آرامش می رسی. تکنیک تنفس را بلدی و دوره های پاک سازی روح و جسم را گذرانده ای. گیاهخوار بودی و بلدی چقدر خوب با سویا کتلت بپزی. شخصی زندگیت را متحول کرده و تو هر روز متحول تر از دیروزی.جوری که حول محورت یک دور به افتخار جمع چرخیده ای . حول محوری توی مایه های قوه ی الهی. یک آفتابه ی مینیاتوری داری که باهاش دماغت را می شویی برای تنفس هایی عمیق تر. روزه میگیری. روزه ی نظم.روزه ی سکوت. روزه ی لبخند. روزه ی محبت.روزه های پروانه ای. تو مسلطی. به گمانت.بر دنیا .بر خودت.و احتمالا من!
من از بودن در کنار این همه منطق تهوع میگیرم. وقتی در برابر این همه آرامش ارغوانیِ تو سکوت می کنم و آدامس می جوم. و ناخواسته از سر بی حوصلگی یک دفعه قلمبه ای بارت میکنم.و مادرم از پشت اوپن می پرد بالا و سرش محکم می خورد توی در کابینتی که باز بود و ازتصور واکنش های منطقیت سکته ی قلبی میکند. تو تیک میگیری و تند تند پلکت را به هم می کوبی و تکنیک تنفس را به رخم می کشی. دم.ایست هوا.بازدم.
تلاش می کنم میان جویده های حرف که در تنفس های باد کردن آدامسم بیرون پرت میکنم توضیحی برایت بدهم حول و حوش این امر که من همان دختریم که غورباقه را نبوسید و کفتار ها هنوز روی خاطراتم قضای حاجت میکنند و تاتی تاتی عنکبوت ها روی دسته گل بنفشه ی ما معنای خوشبختی باغبانش نیست.و هنوز قشر لزج دور دانه ی گوجه فرنگی که با ناخن از روی بلوزم برداشته ام دلپذیر ترین اتفاق خوردنش است و گوجه فرنگی بدون دانه شبیه لثه ی دور دندان مصنوعیست و هنوز مادرانه فسنجانم برای رویاهای کودکانه ام روی اجاق قل میزند و چراغ های روشن این خانه را من خاموش می کنم و به عادت کردن ها سالهاست عادت نمی کنم و...
تو به تنفس یوگایی و پاک سازی ذهنت مشغولی. من به پره های بینی ات زل می زنم .نگران آشفتگی سکوت آرامشت هستم. و میترسم مبادا سکوتم را به فریاد ی البته منطقی و به جا بشکنی.من از خیر این تلاش می گذرم. من پیروزمندانه باختم را می پذیرم. مثل همیشه.
ببین تو عصبانی و دپرس که میشی عالی مینویسی .. می دونستی ؟ ((:
یک دیوانه ی زنجیری ، منبع الهام من! :)))
پس عصبانیم کنین! :)) قربانت به من هنرمند.
این قسمتش عالی بود سیتکا: از این گوشم صدای تو می آید و به سوراخ آن وری گوشم نرسیده.توی دماغم بخار میشود. نفس می زنم. می پرد بیرون! هر از گاهی میگویی مثل آدم نفس بکشم.
آفرین
قربان تو تک ستاره جان.:)
زندگیای شبیه به هم
حس آشنایی میاره
حالا به شکلای مختلف
راستی!
اینم یه جور پیروزیه
زندگیای شبیه. تنهایی های پر هیاهو.
:)
عالی بود رفیق!
مرسی رفیق. قید نوشتنو زدی رفت؟! کو اون جهنم بهشتی؟
خیلی خوب بود تو فقط زل بزن .../
فدایی داری رفیق.../
اوه! ببین کی اینجاست! سامورایی بزرگ!شادمان کردید در حد لالیگا!
وای سیتکا کامنتت توی پست کوریون محشر بود
آخ .. دروغ گفته هرکی غیز از من، اگه گفته باشه می دونه این زدم زدند مردن ها رو ..
آره کوریون جان ما..آخ
آخ که همشون دروغ میگن..
باید دوباره شد گاهی سیتکای ما
و نکته آنکه گمانم یک سومش کنی تاثیر گذار تر و محکم تر شود
البت که این نظر ماست ولاغیر
به مهر
دوبار خوب نیست.. بازی یکبارش خوب بود که سوختیم ما..
چشم دیفار عزیز ..پرچانگی ما را ببخشید. به روی چشم..:)
همیشه حسادت کردم به آدمای مسلط ، بابرنامه،دقیق هدفدار...
سیتکا و کولکاویس پرنده هستن؟
{گل}
آره..پرنده ن..و در دیار ما پرنده های دوست داشته نشده! :)
شادیم که آمدید.
آرامش ارغوانی... شبیه جیغ بنفش می مونه
با پاراگراف یکی مونده با آخر حال کردم/قسمت گوجه ش مخصوصا
:) که شبیه لثه ی دندان مصنوعی میمونه؟ ..
خوش آمدید کنت عزیز.
اوووم..
هی..آره..
آمدیم و درنگی تکیه کردیم بر دیفار بلاگتان و چای و قلیانی زدیم و رفتیم
به مهر
عزیز مایید. خوشحال شدیم.:)
تصدقت ..
مرسی که هستی ..
سلام پرنده ی دوست داشته شده
قربون دختررررررررررر.......................
فقط ببخش که یکم خوندنت طول میکشه.
یه سوالی راستی.از شبان چه خبر؟لابلای این نوشته هات حرفی ازش نبود. و همینطور سارا.دلم برای گذشته های نه چندان دورمون توی همین وبلاگستون تنگ شده.اون موقع هایی که هنوز اون پسره ی کافه کافکا کار و بارش نگرفته بود و واسمون قیافه نمی گرفت...اون موقع هایی که ممد هنوز ؛میرا؛ بود...
تو هنوز اوالونای قرضی ایزابل آلنده بودی ...............دلم واسه وبلاگ خودم هم تنگ شده مینااااااااااااااااااااااا
چیزی از دست نمیدی با نخوندنشون..:)
سارا هست. خوب و خوش و خندان و دور.و احتمالا شبان هم همینطور!!
ما هم واسه اون قیافه میگیریم حالا که اینطور شد! :))
ممد هنوز هم میراست. :)) همه مون میرا ییم عزیزم...
من اوالونای قرضی ایزابل آلنده بودم تا اینکه فارسی وان کارمونو خراب کرد!! :))
منم دلم برای وبلاگت تنگ شده....زیاد..برای خودت. واسه گذشته های نه چندان دور.