کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

از کاج ها بپرس

آنقدر نگاهشان می کنم تا شاخه ی کاج ،آشفته ناگهان می کوبد توی صورتم . عینک آفتابیم  مثل دلقک های محزون روی چشمهام کج می شود و موهام توی شاخه کاج عصبانی گیر می کند. اگر روز دیگری بود به این تصادف  میان من و این کاج عصبی می خندیدم ولی امروز دلم نخواست. عذر نخواستم . دلگیر شدم و نگاهم را از آن دست ها و کلیشه های عاشقانه گرفتم . فرار کردم از میان آن همه خنده . تنه می زدم و مثل زنی که می خواهد پشت عینک آفتابی کبودی های صورتش را پنهان کند دست به گوشه ی عینک مشکی ام داشتم و دست هام رو حائل صورتم کرده بودم . بی خنده و عصبی و سر به زیر، با سرعت عبور می کردم .عشاق با خنده هایی متعجب دست هاشان را تسلیم وار بلند می کردند و کنار می رفتند از سر راهم. من گم شده بودم. اشتباه می رفتم و از میانشان راه باز می کردم. انگار بخواهم همه فکر کنند اشتباهی  نیست و میدانم چه می کنم. که راه از میان این همه کوچه های پر تماشاگر ست که باید برومشان و باز گردم و کوچه ی دیگری را همینطور رفته باشم و برگشته باشم . انگار بخواهم همه فکر کنند رسیدنی توی این سرگشتگی هاست. من بدجور گم شده بودم میان بوسه ها و قهقه ها و سوپرایز ها و گل ها و انگشتان و خرس ها و قلب ها. من ترسیده بودم و هر آن بیم سرازیر شدن اشک های نا مانوسم بود میان سیل جمعیتی خندان که هر لحظه بیشتر و بیشتر احاطه ام می کردند. حس می کردم باید تاوان این نا همگونی را بدهم. انگار شنل نا مرئی را کسی از سرم کشید. به هر سو کشیده میشدم. من گناهکاری بودم که سعی می کرد  باور کند عاشق مردمی است که دوستش نخواهند داشت. که عاشق این دوست داشته نشدن است. من پشت عینک آفتابی حسرتم را پنهام می کردم و یک نفوذی تنها از دنیای دوست داشته نشده ها بودم. مهره ای سوخته که ایمانش رخنه کرده بود.قربانی ترحم برانگیزی که به روز و شب و آرزو  و ماه های شب چهارده ایمان نداشت. کسی با انگشت نشانم دادو من قدم هایم را تند کردم. تند ِ تند. نزدیک های کوچه ی اخری بود که دویدم. شاخه های کاج های عصبانی سیلی می زدند توی صورتم و من دست هام رو به سرم گرفته و نفهمیدم شال قرمزم کجا روی کدام شاخه به یادگار ماند. من فرار کردم از میان ادم ها. من ترسو بودم. ترس گناه بزرگی بود آن روز توی شهر . توی شهر عشاق.

***

هر بار که دستی سمتش دراز می شود اطمینان نمی کند .میدزدد سرش را. چون هنوز نمی داند دست ها نوازش می کنندش یا دردی بی دلیل و غیر منتظره در راه است. هر روز و هر ساعت باید یادش بدهم که باورم کن. که من مثل تو ام. منم از دست ها می ترسم. چه بسا وحشت من جانفرسا تر است.  تزویر دیده تنم از نوازش هایی که بعدش درد ی بی دلیل و غیر منتظره امانش را بریده ،آنقدر غیر منتظره که انگار  پونز روباه صفتی در کمین روی زمین  به پایت برود.  

هر روز و هر ساعت انگشت هام را را به التماس روی تن رنجور زخمی اش می لغزانم .اهلی می کنمت . عاشق می کنمت . زمزمه می کنم باور کن که من شبیه تو ام. کاش حداقل تو باور کنی که انگشت های من خیانتکار نیستند.

نظرات 2 + ارسال نظر
کاکتوس یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:09 ب.ظ http://kalaaffe.blogfa.com

زیبا نوشتید..
با اینکه به شمام حق میدم اما به اونم حق میدم تا فرار کنه..

:)..آره منم بهش حق میدم!

گوشه ی تنهایی دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:40 ق.ظ http://goosheietanhaee.blogfa.com/

آفرین سیتکا، پرنده ی دوست داشتنی.

مثل زنی که می خواهد پشت عینک آفتابی کبودی های صورتش را پنهان کند ...نفهمیدم شال قرمزم کجا روی کدام شاخه به یادگار ماند..

:)ممنونم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد