کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

بادکنک های مردنی

وقت زیادی ندارم. باید این پایان نامه ی نفرین شده را هر چه زودتر تمام کنم. تنبلی میکنم و کم می نویسم. کم کار می کنم. زندگی ام را از آینه ی بغل توی جاده می بینم . اشیا از آنچه به نظر می رسد به ما نزدیکترند. افکارم به دور از حقیقت است.فکر هام شده مثل بادکنک های رنگی رنگی کودکی که از سان روف ژیان قرمز دایی می دادیم برون. نه بالا می رود نه پایین می آید . زود میترکد. نرسیده به اولین پیچ پردرخت می شود تکه پلاستیکی با لب های آویزان و اعتراف میکند پرواز کردنی نیست تا وقتی از دم من جان می گیرد.من وقت زیاد ندارم باید این پایان نامه تمام شود تا برای زندگی ام بشود که تصمیم بگیرم. من توی دلم خوشحالم که حداقل تا سه ماه دیگر وقت دارم که وقت نداشته باشم. من سرم درد می کند و مغز گوشه ی فکم می کوبد بوم بوم ، و من احساس راحتی می کنم چون فکر می کنم که تا وقتی سرم درد می کند کسی از من انتظار ندارد که برای آینده تصمیم بگیرم. ساعت که از 11 شب میگذرد را دوست دارم چون می شود که بخوابم و توی آن چند ساعت خواب کسی ازمن انتظار ندرد که تصمیم بگیرم چه خواهم کرد. من از خانه میزنم بیرون و راه می روم تند تند. اینقدر تند تا خاطره ها از من عقب بمانند. من آهنگ های بی خاطره زمزمه می کنم تا حتی خاطره ها هم از من نخواهند که فکری به حال آینده شان بکنم. بی رحم شدم با گذشته ام . دست وپایشان را میندم و رولت روسی بازی می کنم. و نمی گویم که تا به ابد گلوله ندارد این ماسماسک. بی رحمی می کنم با سیالیت این روح پر حضور و خالی. 

من وقت ندارم. من باید بروم و غرق بشوم توی نوشتن این پایان نامه ی کوفتی. باید این قدر غرق بشوم که از اعماقش هم نشانی از من کسی نبیند.انگار توی عمق دریاچه ولشت گم شده باشی اصلا. بروم اینقدر مشغول نوشتن باشم تا کسی جرات نکند از اینده و تصمیم و زندگی حرفی با من بزند. باید اینقدر مشغول باشم که آخرش دفتر را ببندم و توی بازدمم هی کنم که " تمام شد".

نظرات 1 + ارسال نظر
frenz پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:32 ق.ظ http://http://firenze.blogsky.com

به چشم هم زدنی می گذرد...
تمام آن زمان زیاذی زیاد یا به ظاهر کافی به آنی می پرد... پرواز می کند توی گذشته، طوریکه اصلا انگار هیچ وقت پیش رویت نبود...
و باز توی بازار مشغله به دنبال بهانه می دوی...که من هنوز مکلف تر از آنم که بلا تکلیف باشم...
اما توی دلت می گذرد: شاید وقت عطر قورمه سبزی شده و یا اینکه سهل انگاری کردم که کشف اتم و انرژی هسته ای بی مساعدت من کشف شد...
هیچ وقت نمی فهمی کجای این دنیا باید می بودی که نیستی... و آیا اینجا که هستی نباید بایستی؟!

من هنوز مکلف تر از آنم که بلاتکلیف باشم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد