کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

دل و دماغ

چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1388 ساعت 10:44 PM

خواستم بنویسم مدتی به خاطر کسالت طولانی شده ام نمی توانم بنویسم و اصلا دروغ هم نبود ولی نشد.

بی انگیزه گی بزرگترین دلیلم برای ننوشتن بود...دل و دماغم جایی جا مانده و مسلما دیدن آدم بی دل غم انگیز و بی دماغ خنده دار است. دماغ چیز خوبیست. می شود با آن نفس کشید....گاهی ممکن است آرزوی بزرگترین و استخوانی ترین و یا شاید کدویی و وارفته ترین دماغ دنیا را بکنی تا بشود حداقل یک بار..یک بار عمیقا چیزی حیات بخش را با آن بمکی و بکشی و حبس کنی و اسمش را بگذاری زندگی.

از افسردگی بدم می آید....در زمانه ای که هی نمی شود به مامان بگی شرنی می خوام چون شیرینی فروشی های شهرت بسته اند تا از خوشی های کوچک دنیا چاق نشوی....چون دردی را دوا نمی کند... در شهرم یا صدای نوحه می آید یا رژه ی سربازان یا صدای غلیظ بوسیدن دستها یی که از زیر میز چیزهای خوبی می گیرند....و چقدر این صدا چگالی دارد...چقدر بعد دارد....حجم دارد و اصلا موج نیست......می شود دیدش..شنیدش ..بوییدش...خوردش و استفراغش کرد...مثل سیبی که رویش سرخ و براق است و زیرش لهیده و قهوه ای و تلخ و نرم...

دلم می خواهم ........دلم می خواهد برای اولین بار بعد که سجده کردم...به درگاه الهی استفراغ کنم ...و بپرسم که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت؟...و بپرسم که مگر سیب ارث پدر باغبان بود که با این همه خشونت بدنبال من و سیب دوید؟...و بپرسم که مگر نمی بینی و شاید تو هم توهمی که از کودکی در گوشم خوانده شده...مثل هزار تبصره و نوشته و حکم و زرت و پرت مقدس مآبانه....خدایا شرمنده ی اخلاقت که می دانم خوب می شناسیم....اخلاق سگیم را می دانی و می دانی به سلول های بدنم هم الان شک دارم......می دانم که اکنون یادآوریم می کنی سری به دوستان بیضی سفید کوچولوی مفیدم بزنم که صبورانه منتظرم ببلعمشان و بنده ای سر به زیر و عاقل و صبور شوم....خداوندا ببخش که یکی به میخ می زنم و یکی به نعل .....خداوندا خودت خوب می دانی چقدر دهانم سرویس شده!!...خداوندا شنیدن نامت از زبان جنایت کاران چه زشت است....چه تهوع آور است....تا انجا که معده ام تاب ندارد.....خداوندا دیگر کلمه ی مقدس را نمی فهمم و باور به خوبی ها......اگر خوبی پرستیدن توست و به یاد داشتنت و دوستی و آرامش....پس چرا مدعیان قربت و نزدیکی و طراز اولت هر روز قاشق قاشق تلخی به خوردمان می دهند.....خدایا می دانم وقتی از بالای سرم قبل از آنکه دکمه ی " ارسال این پست" را بخواهم بزنم همه اش را خواندی...همه ی همه اش را حتی آنها که هنوز نگفته ام..آن ها که سانسور کردم...خدایا خوب می دانم اگر مجیز بگویم و ته همه ی نک و نال هایم یک غلط کردم بگذارم خودت به دلم یک "خودتی! " غلیظ وحی می کنی .. پس نمی گویم تا هم ریا نشود هم به جایی بر نخورد....ولی یک چیز را شنیدم و خداکند راست باشد که تو به دل های شکسته زیاد سر می زنی...پس ایندفعه آمدی سرفه ای..اهممی ..چیزی بگو تا ما هم سریع آب را بگذاریم جوش بیایدو یک چای در خدمت باشیم و گپی بزنیم....

نیمه پر لیوان

چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1388 ساعت 10:42 PM

دکتر روانپزشک روی صندلی بزرگ چرمیش بازی بازی کنان جابه جا شد..تلاش می کرد باوجود افکار پریشان و حواس پرتش بعد از تماس آقا ذبیح نگاهش هر چه بیشتر نافذ و هوشمندانه به نظر برسد تا نفهمم که حضور من در آن اتاق آخرین چیزیست که برایش مهم است...و هر از گاهی با یک "میفهمی که چی میگم!" بار مسئولیت تفهیم مزخرفاتش را از روی دوش خود  برمیداشت...

"آسمان آبیست...آفتاب با نگاهش وجودمان را گرم میکند...طنازان طنازی میکنند و شاعران شعر می سرایند...عاشقان عاشقی میکنند و دلبران دلبری...چلچله ها (در چله ی زمستان!) نغمه ی شادی می سرایند و صدای بلبل ها را باید کر باشم اگر نمی شنوم!(در طبقه ی هشتم یک برج در مرکز یک شهر شلوغ! بلبل مگر گاوش را گم کرده که بیاید بخواند؟!!)...دنیا پر از رنگ است و نور است و موسیقی حالا خواهش چنگش را بگیری یا بخواهد چنگت بگیرد!...و تنها باید در دستگاهی که آلت موسیقی ! دنیا در آن کوک است کوک باشی...دنیا مثل گروه سرود است که رهبری فالش های صدایمان را میگیرد!...دنیا یک شهربازی شاد است ! چرا بیماری؟ چرا غصه؟ چرا اعتراض؟!! چرا اضطراب؟!!! و...."

به ساعتم نگاه کردم و به صبر 45 دقیقه ایم آفرین گفتم....گویی که چندین بار خودم را در حال انجام عملیات رزمی تصور کرده بودم...یا حتی سقوط آزاد از پنجره ی نیمه باز اتاق....به تراولی که مفت از دست دادم فکر کردم و موبایلی که امروز فرداست که قطع شود واینکه اگر هیچ نمی کردم حداقل با این پول میشد چند گیگی حافظه برای موبایل وامانده ام بخرم تا مجبور نباشم هر بار که خواستم از کفشدوزک روی گلدان بنفشه ی مادرم عکس بگیرم نصف زرت و پرت گوشیم را پاک کنم...

دکتر دستانش را کش و قوس داد...حس کردم خیلی راضیست...احتمالا دیشب شام سبکی خورده..با همسر گرامی بحث جدیدی نکرده و بچه ها هنوز با دایی شان شمال هستند...بند کیفم را روی دوشم جابه جا کردم...دکتر به سرعت و بدخط توی برگه ای نسخه ای نوشت و بیرون آمدم.

هیچگاه نمی شود با تزریق نیمه ی لیوان کسی را پر کرد...سوزن توی شیشه فرو نمی رود .. احتمالا هر دو می شکنند!

وقتی بیرون آمدم احساس خوبی داشتم. میدانستم هر چه هستم کلیشه های خوب زندگی را برای تظاهر به شاد  بودن دستمالی نمیکنم و تلاشی برای ترویج یافته های تکراریم نمی کنم.

بی صورتی بی بی از دندان خراب است

چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1388 ساعت 10:40 PM

مادربزرگ ما می گوید دندانی که لق و خراب و بو گندوست را بکن بنداز دور! می خواهیم همین کار را بکنیم! نخی دورش می بندیم و سپس به دری ..در را باز کرده سپس محکم می بندیم...
و از آن روز بود که بی صورتی ما آغاز شد...

دو پرده روشنایی یعنی خیلی!

چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1388 ساعت 10:38 PM

*

با یک تنفر کهنه ی قدیمی ناخواسته چه می کنی؟

وقتی میان این دو اصل ماندی که از خودت متنفری برای انجام کاری یا از شخصی که به خاطر اختلاف فرهنگی یا موقعیتی یا هرکوفت دیگری در آن لحظه پوزت را زده و تو مغمومی که چرا طرف از کاری که نمی داند از نظرت باید برایش مغموم و پشیمان باشد..پشیمان نیست!!!....گاهی کارهایی که در زمانی بهترین انتخاب بوده چنان تحقیر و پشیمانی برایت به بار می آورد که مثل خرسی که از زنبور گزیده شده و از شر دسته ی زنبور سر به سوراخ درخت فرو می برد و بار ها و بارها و بارها از یاد آوریش گزیده میشوی و اصلا کلا نیازی نیست راه دور بروی و یاد آوری کنی..خودش به صورت خودجوش و خدمات پس از فروش می گزدت..گزیدنی!

وای به روزی که می خواهی از کابوس اشتباه کرده خلاص شوی و از تنفر ناگذیرت از خاطرات و خطرات و مشاهدات و شاهدین و صحنه های آنروز که به سان ترشح بذاق آزمایش سگ پاولف هنگام بوی غذا خرت را می گیرد حالا به هر طریق در بروی...و باز وای و بازهم وای اگر باز هم همان اختلاف فرهنگی یا موقعیتی یا هر کوفت دیگری باعث شود طرف منظورت را نفهمد و این را گردن کج کردنی دوباره برای احقاق آنچه او تصور می کند حق آب و گل برایش دارد و من نه! ببیند و وای و باز هم وای از حس تحقیری دوباره جهت استارت هم زدن همان پساب قدیمی که بویش اجالتا (اغراق است بگوییم خوابیده بود!) کمتر شده بود .

تحمل زخم های کهنه را ندارم...زخم های کهنه را یا آنقدر می کنم تا از گندش هم من هم خود زخم به ستوه بیاید! یا می دهم جراحی ...سلاخی...جادوگری..رمالی..عاشقی..کسی ببردش بیاندازتش جلو گربه! عادت دارم راست و حسینی حتی به قیمت عمل غرور شکنی مثل منت کشی حرفهایم را بگویم و قال قضیه را بکنم...تحمله (تاکید می کنم!) تحمل قهر و بغض قدیمی ندارم ..انرژیم را انگار که هر شب موشی گوش هایت را توی رختخواب بجود یا 4 پشه در آن واحد در شب زیر گوشت ویراژ بدهد را به فنا..به باد...به هرز می دهد..همان انرژی مذکوری که در حال حاظر باید صرف تحقیق و پژوهش و دکتر شدنم بشود! حالا حتی اگر آن آدم هیچ تاثیری در زندگیم قرار نیست بگذارد!...ولی امان از این غرور بد مصب که جانم را به حلقم که به مینای دندان های جلوییم رسانده و هر آن ممکن است عطسه ای نا خواسته جانم را از تنم فراری دهد!!....کاش طنابی که به دور قلبم تنیدم و هر از گاهی گره اش را سفت می کنم را می شد شکافت....کاش بداند که این بغض قدیمی هر شبه دارد از جانم می کاهد...کاش فریاد رسی به گوشش می رساند تا با لبخندی..محبتی...آرامشی...هر دو فراموش کنیم و زندگی دو پرده ..تنها دو پرده روشن تر شود...و خدا می داند که این روزها..در زمانه ای که برادر به سیاهی..برادر می کشد..دو پرده روشنایی یعنی خیلی...

*کاری از بزرگمهر حسین پور

ملالس نیست و ما شادیم!

چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1388 ساعت 10:35 PM

چند روز پیش بود که عینکم شکست...مجبور بودم باز از لنز استفاده کنم گویی که مثل هر هزاران بار قبلِ بعد از استفاده صبح که بیدار می شوم پلک هایم از شدت عفونت به هم چسبیده اند و تو دانشجوی بدبخت بی امکانات مثل فرانکی مک کورت داستان "خاکسترهای آنجلا" باید با چای و گوش پاک کن چشمهای سرخت را از پشت پرده ی لجن بیرون بکشی و بروی برای ارائه ی سمینار!

وقتی با هزار بدبختی با سردرد و سوزش چشم و آبریزش فراوان و دیر سر کلاس رسیدم..استاد باهوش و ذکاوت با لبخند تند و تیزی فرمود :به به شما مهمان کلاس ما هستید! من که فکر می کردم بازی دیگری برای تفریح و سر کار گذاشتنی لوس است گفتم بله..امروز مهمان شمایم. درس  شروع شد تا وقت سمینار من برسد...در میانه استاد خیلی جدی نام مرا برای پاسخ به سوالی صدا کرد..و من گفتم ایشون هنوز نیومدن ولی من می تونم جواب بدم! که ناگهان ایشون خیلی نگران شدن که ای وای!! این خانم امروز سمینارشو باید ارائه کنه! مردم چه بی مسئولیتند!! یکی زنگ بزنه ببینه این کجا مونده!!! که بلاخره دوستان هم کلاسی با قهقه اعلام فرمودند که این که میبینی خودشه..فقط خودشو خوردن هسته شو تف کردن!!

عصر که با همان سر و وضع به خانه ی یکی از دوستانمان که پزشک است جهت معاینه مجانی که تازه کنارش میوه و چای هم میدهد و نازت را هم می کشند رفته بودم...پسر بچه ی 4 ساله ی سیندروم داونش دم در به سمتم دوید و بعد چند ثانیه براندازیم دست به صورت من و بعد به عینک خودش می کشید که وای وای وای کو؟ نیست!!

**پست بالا در جهت هرکی هرکی کردن...جو عوض کردن ..بی خیالی طی کردن..شتر به این گندگی وسط هال و پذیرایی را ندید گرفتن و اعتراف به سیاهی ماست بود. بی مزه گیش را بر من ببخشایید!

چون امتحاناتم شروع شده بلاخره کتاب "خاطرات پس از مرگ براس کوباس" تمام شد!! بلاخره وقت شد کتاب "صید قزل آلا در آمریکا" از براتیگان را برای بار دوم بخوانم و وظیفه ی خودم دیدم که به عنوان یک ایرانی علاقه مند  حتما نگاه اجمالی بر مصاحبه های اوریانا فالانچی بیاندازم و همه را مدیون فرجه ی امتحانات 200 صفحه ایم هستم که این فرصت را در اختیارم نهاد! جا دارد از این تریبون از تمام فرجه امتحاناتی که تا کنون داشتم تشکر کم که همیشه سعی در اعتلای دانش غیر دانشگاهی بنده داشتند و باعث گشتند بنده پله های فرهنگی را یکی پس از دیگری طی طریق کنم!

رنگ هام

کینه ام گاهی رنگش می شود پرتقالی ...که با کمی خاکستری روشن چرکش کرده باشی . 

 

و فراموشی ام آبی رنگ است که از کناره ها سفیدش دارد هی زیاد می شود و یکی با قلموی درشت تند و تند محو می کندش به وسط ها... 

خنده ام رنگش زرد و قرمز جیغ است ..گاهی هم یاسی که بنفشش بیشتر باشد.. گاهی هم سبز است که زردش را تند و تند زیاد می کنم...

گریه ام رنگش گلبهی ست...محو است ..گاهی هم گنگ..اینقدر که نمیدانی به پرتقالی می زند یا قرمز صورتی... 

عصبانیتم بنفشیست که می سازمش از قرمز و آبی تند و مشکی....تکه ی قرمز روی آبی پخش می شود و تیره و تیره و تیره تر...سیاه می زنم....دیگر رعد قرمز نمی پاشد به اطراف ...کمی آبی پخش شده از رد قلمو..فراموشش می کنم... 

 

خوب شد دیگر کسی نیست که از نقاشی هایم عکس بگیر د

قورباغه ی دهن گشاد

بخشیدن.فراموش کردن.زندگی کردن.آرامش.شروع خوب.شروع دوباره. لبخند زدن. غش غش خندیدن. چشمک زدن.رقصیدن.دویدن.رفتن.بوسیدن. در آغوش گرفتن. فکر روشن. روح آرام .ذهن سیال. افق های روشن.آینده ی نورانی. همه کلمه هایی زیبا و واقعیند  که برای دهن من این روزها زیادی بزرگند و شیک ولی.

سیاه صیقلی

قیصر قصه ها دست کشید روی زخم ناسور روی صورتش، زخم از زیر چشمش تا بناگوش ادامه داشت. یاد مردی مردان و نامردی نامردان، چشم دوخت به بازتاب تیرگی زخم تو صفحه سیاه صیقلی. بتامتازون رو از جیبش کشید بیرون و تا ته چلوندش و شروع کرد گرد گرد روی زخم مالیدن. دردش که کم و کمتر میشد..انگشت چربش رو کشید روی صفحه ی سیاه تبلت. بازی جوجه ها رو تا مرحله هشت پیش رفته بود. نشونه گرفت و کش تیرکمونو کشید...جوجه ی عصبانی پرید...خوک ها همه منفجر شدن..

خداحافظ رفیق

دویدم و دویدم...هیچ وقت نرسیدم... توی این راه به دره ای مه آلود رسیدم که همیشه توی تصورم  زیر مه را آفتابی دیدم و سبز و براق و زرد و رنگی رنگی...ولی زیر این ابر های آبستن که زیر چشم هایشان از  ورم  اشک چروک خورده شاید اصلا هیچ چیز نباشد جز خواب شاد من.. 

فریم به فریم صداهای خوشبویمان را قاب می گیرم روی تن درخت های طویر...خاک گرفته ایم از بس نخواندیم خودمان را. 

 باید اینقدر بلند فریاد بزنم تا یادم برود سکوتت را. باید اینقدر تند و تند تکرارت کنم تا یادم برود میشد برای هر هجا گریه کرد. باید اینقدر سکوت کنم تا یادم برود خواب های خوش هم پایان دارند. بیداری. 

 

من توی رویاهام تورا زندگی کردم و تو توی بیداریت مرا خواب دیدی... 

خداحافظ رویای دلپذیر من.

رویای دلپذیر من 

دلپذیر من 

من 

.

آی

عقلم درد می کند از وقتی قلبم گرفت.

آرام

آرزوهایم را می گذارم لای چرخدنده های ساعت ..له می شوند و ثانیه ها تیک و تیک یادشان رفته..های و های لحظه ها می پیچد...آرزو هایم درد می کشند..ناله می کنند..دستهایم را روی گوش هایم فشار میدهم.کاش تمام شود صدای ناله شان..کاش راحت بمیرند.

 

نذر

چهل شب نام مرا بخوان و فوت کن رو به دیوار...اگر دیوار ریخت...آرزویت برآورده می شود...هر شب.. 

همین!

این متناقض نمای بی معنا

نه...من از خدا دل سرد نمیشم.... این تنها برگ برنده ی منه برای زندگی... کی بود می گفت یه روز خوب میاد؟... من منتظرم. حتی اگه احمق ترین منتظر دنیا به نظر برسم.. حماقت ...ترس...کوچیکی..بزرگی...همه کلمه های احساساتی و تبصره ها ی برای فرار از دل به دریا زدن! دلم رو به یه دریای بزرگ می زنم. می دونم شاید تا آخرش من باشم و یه ویلسون خیالی..ولی خوب..بهتر از دل به دریا نزدنه. می دونی؟ همیشه از نکرده هام ترسیدم...از نگفته هام...از کاش ها می ترسم...از زمان.. از اینجور نوشته هام حالم بهم می خوره راستش. از نوشته هایی که بوی تحول زودهنگام میده! بوی نپختگی و بی نمکی املت که از بیست متری داد می زنه. دلم می خواد توی این رخوتی که خ اش تشدید دارد دست و پا بزنم.دلم هنوز از گریه سیر نشده که درد دارد این تخیل سوزن سوزنی.و من این روزها همینم تناقضی که حتی برای خودم هضم شدنی نیست..

ما دایناسور ها

ما دایناسور ها عادت کردیم رو به انقراض باشیم. 

ما دایناسور ها از این انقراض ممتدمان ککمان هم نمی گزد. 

ما دایناسور ها حتی وانمود می کنیم این انقراض اصلا بوی کافور نمیدهد و زیر بغلمان..توی دهانمان..روی موهایمان و توی شلوارمان اسپری عطر یاس می زنیم تا گندش در نیاید. 

ما دایناسور ها استدلال بلدیم. که صد البته موجبات خنده ی کائناتیست که صدای ذهنمان را می شنوند.

ما دایناسور ها هنوز کتاب چرک با صفحه های تا شده اش را آخر شب از زیر تخت بیرون می کشیم و با لکه های چرب جای انگشتان کوچک و بزرگمان معاشقه می کنیم. 

ما دایناسور ها با همه ی تهوع آورترین موجودات میکروسکوپی که جمعیتشان روز به روز رو به گسترش است و که ما را با همه ی ضمختی و گندگیمان به وادی انقراض می کشانند پشت تلفن مودبانه صحبت می کنیم. ما دایناسور ها وقتی بند بند سلول هایمان ناسزا می گوید می گوییم ممنون از لطف شما...نه اشکالی ندارد ...نه از نظر من خوب است... 

ما دایناسور ها گریه مان می گیرد ولی غدد اشکیمان کفاف قضیه را نمی دهد و با این نقص ژنتیکی می سوزیم و می سازیم. 

ما دایناسور ها دلمان برای جیر و جیر شبانه مان تنگ شده و آرزو می کردیم کاش این دگردیسی ها پایش به خانه ی ما وا نشده بود. 

 

سال نو

ایندفعه گیر دادم می خوام خودم شیرینی نخودچی بپزم! همه آشپزخونه رو بوی کره و آرد برداشته..دارم سوت می زنم و ظرف رو ظرف همه جا رو پودر قندی می کنم..فکر می کنم چه جالب! زن های خونه دار هم عالمی دارن واسه خودشونا!..تو خونه ما اینکارا خیلی دیگه لوکسه...شیرینی بپزی...کیک بپزی...غذا تزیین کنی...تربچه نقلی قاچ کنی بذاری تو آب تا باز بشه ، بشه گل رز! هه هه...اونم ما که این روزا به قول مامانم که اینجور وقتا میزنه کانال یک یه چی تو هم می کردیم تا لب اوپن نشسته و ننشسته بخوریم و بزنیم به چاک!

ماهی داره توی تنگ قر و قمیش میاد..سبزه هه هم داره با ناز و ادا میاد بالا..بیخیال زاپن و مرگ و میر و سیل و ویرانی و برف و سرما و زندانی و درد و... مثل هر سال...ما هم مثل هر سال...هر سال.. 

شاید قبل از سال تحویل یه چیزی نوشتم...شایدم دارم قضیه رو الکی گنده ش می کنم..امسالم مثل هر سال..یه بمبی می ترکه شایدم نترکه...ماچ و بوسه ولبخند ا که تموم بشه باز روزی ازنو... 

انگار همین دیروز بود که می خوندم بوی عیدی..بوی کاغذ رنگی...بو گیر همه جا کار گذاشتن آقا....بو گیر...  

با همه ی اینا...عید مبارک... 

سال نو مبارک... به امید روزای خوب. 

دخمه

نگاهش را دوخته بود به چهره ی زردنبوی دخترک...دست برد به انبوه ویال ها ی داروی توی یخچال کوتاه دم تخت یکی را برداشت ..هنوز نگاهش به دختر بود..به موهایی نازکی از عرق به پیشانی چسبیده بود..به تیرگی زیر چشمهاش...به خنده هایی که پشت این لبهای بی حالت افتاده تا ابد محبوس بود..آرام با انگشت اشاره آب دهانی که از گوشه ی لب دختر سرازیر شده بود را پاک کرد و با کنار شستش گونه های خشکش را نوازش کرد. اتاق بوی نا میداد و الکل ..هوا کم بود ..جای نفس های خوابیده ی دختر بود و بس...کنار تخت روی ملافه ی چرک ..کنار سینه های یله شده ی دختر  نشست...نفس عمیقی کشید و بغضش را فرو خورد .سرنگ را پر کرد از مایع زرد رنگی که قل قل کنان میدوید توی سرنگ ..حریص و از خود بی خود...مثل هر روز کمی با حسی که قلقلکش میداد بیشتر بکش!..راحتش کن !..مبارزه کرد...ضربه ای زد و هوای سرنگ را تخلیه کرد...دست رنگ پریده ی سفید دختر را از زیر تنش بیرون کشید و جابه جا کرد...مایع زرد رنگ را تا به ته توی رگ های رودخانه وار دختر خالی کرد...جای انگشت های باریک و کشیده اش روی ساعد دختر ماند..مثل آن وقت ها...چند لحظه ماند تا نفس های منقطع دخترک آرام شد ..به خواب رفت..خوابی عمیق...اشک گوشه ی چشمش پر شد...موهای دخترک را نوازش کرد .. با خود فکر کرد بعد این همه سال هنوز نرم  مانده ..به چشمهای بسته اش نگاه کرد..مژه های بلندی داشت..بوسه ای آرام کاشت گوشه ی چشمهای بسته.. لب هایش نم شوری برداشت..بلند شد..ویال خالی را پرت کرد توی سطل پلاستیکی آبی کنار تخت..دستگیره ی در را گرفت و پایین کشید...نور چشمش را زد..صدای خنده و قیل و قال می آمد...صلاح کار در این بود...و زندگی بزرگتر از عذاب هر روزه...پایش را گذاشت توی نور و قیل و قال و صدای بازی بچه ها و قرقر تله کابین..صدای آشنای هر روز قفل هابود که بسته میشد و نفس آرام دخترک که سوار بر تله کابین  هوی کشان میان انبوه درختان سر بر شانه ی او بالا و بالا و بالاتر میرفت...

حتی الان هم خیلی دیر شده

درست آنجا که میخواهی تمام شوی گوشه ی دامنت گیر می کند جایی..دست های کوچکی دارد گوشه ی دامنت را می کشد و می خواهد که مادر گمشده اش باشی..نگاهت را بر می گیری باز چیز کوچکی می کشدش..انگار ناقوس زنگ زده ی کلیسا ی فراموش شده ای را دارد تاب میدهد..یا شیر سماور زنگ زده ی کهنه ای را دارد به زور باز می کند...انگار دارد تاب می خورد از تعلقات فراموش شده ات..انگار دارد نقاشی کوه و درخت و آفتاب و گل می کشد روی تنت...کوه های مثلثی و آسمان آبی تیره و ابر های پفکی...آه دارد بازی بازی می کند با گوش هایت و تو دردت می آید از صدایی که می گوید مننننن..مننن..منن..من ..اگر نگاهش کنی موهایت را می کند تاب..الاکلنگ..می کند سرسره...اگر نگاهش کنی لبهایش را برایت غنچه می کند و می گوید برای من بمان و برای او..و آن یکی...و آن خیلی های دیگر که می خواهی نگاهت را بر گیری از رویشان...بی آنکه بگذاری بفهمد داری راضی می شوی...تا می گوید نمانی اوست که می رود ..با لحن کودکانه حرف بزرگ آشنایی می زند..؛تو زبان تهدید می فهمی و بس.؛..دردت می آید...دست های کوچک را پس می زنی..دردش می آید خوب بیاید اصلا..رویایی که خودش را شکل جلاد هایی درمیآورد که بر سر مزار قناری ها ضجه می زنند بگذار دردشان بیاید..رویایی که با گل و کوه های مثلثی و آسمان هاشور خورده ی آبی تیره سر بازی دارد....بگذار گریه کنند ..اصلا دنبالت بدوند...بگذار دست هایش توی هوا آویزان بمانند وقتی دامنت را از دست هایش می کشی بیرون...برایش بلند بلند بخوان رفتنم برای توست..برای شادی تو ..صلاح تو..و میان گریه هایش بلند بلند همین را بخوان تا فقط صدای تو بماند ...صدای بلندی که فریاد می زند به خاطر صلاح تو...به معنی اش فکر نکن...فکر نکن این حرف برای واقعی بودن زیادی قشنگ است ... به این فکر کن که برای تمام شدن حتی الان هم خیلی دیر شده..

باید رفت

دارم تسبیح می چرخوانم...می روم...نمی روم.....می نویسم...نمی نویسم....می ترسم...نمی ترسم....می خواهم..نمی خواهم....می شود؟...نمی شود؟.... 

نباید رفت؟....باید رفت...؟  مهره ی تسبیح آخر گیر می کند بین شست و اشاره...باید رفت... از الان که بشمری ۳ روز دیگر...

جوگیر شدم؟...جوگیر نشدم؟...

اطلاعیه

فعلا تعطیل می باشیم. :)

روز میمیرد

باز مدت هاست ننوشتم.  زندگی تکرار روزها شده و نقاطی که سر خط می روند و ادامه می یابند و گفته می شوند  و نمی شوند و باز مکث و سکوت و نقطه سر خط و فردا. 

همیشه از روزمرگی گریزان بودم. اصلا فکر می کردم سرشار از نامکرراتم! ولی بهانه می آورم برای این کسالت آور بودنم و آویزان می شوم از چتری که باد و باران دارد می کشاندش با خود و من همچنان مصر و گنگ تنها دسته ی چتر را می فشارم و وزنم را می اندازم روی زانوهام و نمیدانم چرا برای ماندن زیر این چتر به ظاهر مطمئن پافشاری می کنم! صدایی فریاد می زند زیر باران باید رفت! 

زیر باران باید رفت. ولی من لرزان و نا مطمئن زیر چتر پنهان شدم . اتفاق هایی که فکرش را نمی کردم مثل باران بهاری ای حسرتناکی بر این چتر مستامل فرود می آیند و صدایش امان می برد و این همه انتظار برای وقوع آن هایی که باید متعجبم کرده! 

نه! احساساتی نشدم! و این از همان غیر منتظره های خنده دار است!   

روزها دارند می میرند..و شب ها زندگی می کنند. قرمه سبزی هم توی دهان نیمه بازم ماسیده...ولی من به طرز خنده داری هراسان نیستم!

و این همان کابوس بیداری من بود.