کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

بوی کاغذ رنگی

حس محکومیت را باید سپرد به میله میله های راه راه پیراهنت. از پشت میله ها نگاه نافذت دیوار را می ترکاند رو به سوی بوی گل یخی که پر کرده همه ی آسمانی که گوشه گوشه اش آواز می خواند....بیا..بیا..بیا.... 

دوست دارم از بینی ام ببینم و با چشم هایم مزه کنم و با دهانم بشنوم وبا گوش هایم قهقه بزنم وقتی انگشتانت  تند و تند تا می خورد روی دکمه ها. انگار چشمک می نند و اپرا می خوانند وقتی دارند به سادگی می دوند از دکمه ای به دیگری. 

مورچه ها جشن می گیرند ما را. انگار صدایت ر ا کلفت کنی و برایشان بخوانی بوی کا...غذ ...رن...گی...وباله برقصی روی امتداد دیواری  که همیشه پشتش نگهبانان به کمین عبور ما مست می کنند.

دنیای وارونه ی واروونه

چقدر فاصله افتاد میان من و من! 

من این روزها شده اون ! 

اووف که کشیدن این همه حرف های پر از مغز خستگی می آورد! ساندویچی کاش بود با کاهو ی تازه...خیار شور ها را با انگشت جدا می کردم و قرچ و قرچ گاز میزدم تا خستگی هایم بخار بشود برود توی سقف  با گردن خمیده بنشیند تا هوا که سرد سرد شد پنجره ها را وا کنم و اون از پشت شیشه روی های گرمم برایم صورتک خندان بکشد. وای که این روزها زندگی وارونه ی وارونه شده. نفس دارد ما را می کشد.

راستی چیزی به مجرم شدنم نمانده.

inception!!

سیب گاز می زنم و فکر می کنم... 

تو برای پیرمرد پوشال به پشت کنار جاده چراغ می زنی.تو را ندیده سالهاست می شناسد. تو مثل درختان و این کوره راه خاکی آشنایی.فقط باید نزدیکت شد و سلامی بلند داد .پوشال ها را پرت می کند پشت وانت و با دستپاچگی می کوبد به بدنه ی ماشین. خندان و لنگ لنگان در امتداد ماشین میدود.کت نخنمای قهوه ای اش را جمع می کند و خودش را نزدیک در جای می دهد .خنده ی حق شناسانه ی بی ادعایش  از لب نمی ورد وقتی تو صمیمانه می پرسی پدر جان وسط این بیراهه چه می کنی؟... چه کنیم دیگر محوی می شنوی و کمی میگردی که تویش حسرت بیابی. به نتیجه  ای نمیرسی انگار.گوشه ی چشم شادش چروک تر می شود.توی همان چند دقیقه انگار که وسط داستان پیرمرد افتاده باشی می شنوی از گاوی که مریض شد و زنی که  تصادف کرد و پسری که می خواهد زن بگیرد و این دوره زمانه که حتی توی کوه ها هم دارد جدید می شود و خدا را شکر.شکر... بعد  نگاهش را به تو می دوزد و می خواهد بداند از تو .از خانه ات.از زندگیت.از رویاییت.توی دست انداز داشبورد را چنگ می زند و  به جلو خم می شود.روی از جاده به صورت تو و دوباره به جاده می دهد. تو نشانی از زندگی دیگری هستی  توی جاده ها..توی فروشگاه ها...توی سینما ها...توی شهر ها...توی شلوغی ها...

 پیاده میشود.همچنان خندان.دستانش هنوز مانده توی هوا.مهندس چای.مهندس خانه ی ما.مهندس شیر تازه.مهندس خستگی ات را روی پشتی بالای ایوان خانه مان لحظه ای بدر کن و مرا به یاد بسپار.توی آینه نگاه می کنی.هنوز دستهایش برایت رو به آسمان است .کت قهوه ای نخ نمایش را جمع می کند و پوشال را به پشت می گیرد و از راه گلی کوچکی میان چپرها می رود سمت گاوی که  پارسال مریض شد و زنی که تصادف کرد و پسری که می خواهد زن بگیرد...

سیب را گاز دیگری می زنم.دسته ی انبوه کاغذ های ترجمه نشده را مرتب می کنم.دیکشنری  را باز می کنم و شروع می کنم.صدای خنده ها ی تو در تو می پیچد توی سرم و صدا ی پاه هایی که با فاصله ی کم می دوند...عمو! عمو !..ما رو میبری  تا بالا؟؟من نگاهم را دوخته ام به چاقوی کوچک گلی دست پسرک.تو به  من چشمک می زنی و به دلواپسی شهریم می خندی.برمیگردم و به صورت های  پرماجرایشان نگاه می کنم و آن ریزه ترین که از همه پر گو تر است.چاقوی گلی توی دستش می رسد به کیسه ی سنگ ها ی رودخانه و شلوار های گلی رنگ و رفته شان.دلواپسی ام احمقانه بود.خیلی احمقانه...

میدوند.می روند.به یادم می مانند. تازه و خوشبو.مثل شر شر آب.میان آلوده ترین روزهای این شهر شلوغ .میان این همه کتاب و کاغذ و کلمه های قلمبه .میان من و این سیب پیر گرم.میان صدای ناله ی چرخ ماشین ها توی کوچه ی بمبست.میان صدای  جیغ های ممتد دزد گیر پراید همسایه روبه رویی که برای گربه ی روی آشغال ها شاخ و شانه می کشد.

بازدمم آوای هی بلندی می گیرد.اینجا حتی نفس ها را باید شمرد تا از کسی ندزدیده باشی.دارد کم کم یادم می رود نم نم آبشار که می خورد توی صورتم .دارد یادم میرود ...که آیا این منم که میان رویا زندگی می کنم یا کابوسی ام که پسر بچه ی خسته از بازی میان گل و لای رودخانه  روی دفتر و کتاب  پهن روی میز کوتاه مشقش دارد می بیند.

** کی حوصله اش می شود بعد یک قرن نوشتن همچین داستان درازی را بخواند؟!

***inception را دیدم...فقط نعره بود که نزدم!کاش میشد حتی برای مدتی کوتاه توی رویاها زندگی کرد...

بادها خبر از تغییر فصل می دهند

اووه چند وقتی می شود اینجا ننوشتم..شاید چند وقت دیگر هم اینجا همینطور سوت و کور بماند. همیشه دورانی هست که دلت بخواهد در سکوت به مشغله های زندگی برسی تا بعد بتوانی ازشان حرف بزنی! 

خوب . چند وقتی از اینجا خداحافظی کنم. تا وقتی که چیز خوبی برای گفتن باشد. 

دلم برای آن عدد قرمز کنار نظرات تایید شده همیشه قنج می رفته ! و کیست که بگوید اینطور نیست. 

دیروز تولدم بود و فکر کردم کسی توجهی ندارد...در واقع گاهی آدم دلش می خواهد تصور کند چقدر بیچاره و تنهاست تا دل به رخوت افسردگی اش بدهد و به خود حق فراقت از دنیا بدهد...ولی چشم هایم را به روی کرور کرور داشته هایم بسته بودم و نداشته ها را سر انگشتان دستم مرور می کردم. 

خوب. 

همین بود.چند وقت دیگر باز می آیم...شاید این چند وقت فردا باشد..شاید هم دیرتر...ولی سوخت وسوز ندارد. اینجا را دوست دارم. این سوراخ کوچکی که مال من است. چند وقتی می خزم بیرون و دست پر بر می گردم.  

 

**عنوان از کتابی نوشته ی جمال میر صادقی

تهوع

حالت خوش نیست؟ چرا؟چته؟ باز رفتی با دل گشنه دل و جیگر زدی ترش کردی؟ هوا سرد بود سینوزیتت عود کرده؟ برف اومد سرما خوردی؟ بارون اومد خیس شدی؟ سرفه ت گرفته؟ سل گرفتی؟ ذات الریه کردی؟ جوش زدی؟ انگشتت کج شده؟ ناخونت افتاده؟ پشه گازت گرفته؟ جاش می خاره؟ قرمز شده؟ نه؟ دل و رودت بهم ریخته؟ دل پیچه داری؟گلاب به روم گلاب به روت؟ سر دلت سنگینه؟ نمیاد بالا؟ نمیره پایین؟ سر دلی چند ساله سخت هضم میشه...حق داری...این روزا یه روغن کرچکایی اومده مزه ی توت فرنگی میده..بخور روده ت سه سوت صاف میشه....عین آینه!...فقط قربون دستت یه کم جا به جا شو اول بعد...شونه هام درد گرفتن. 

 

*این یکی آواز جیرجیرک میرزا نبود...پت پت فرمودیم.  

 

** یکی از بستگانمان پریروز وقتی داشت میرفت خیار بخرد صبح زود..با ماشین سر خورد توی چاله ی ۶ متری حاصل دسترنج مهندسان زحمتکش و حرفه ای شهرداری ...چاله البته حفاظ نداشت..عصر آتشنشانی پیدایش کرد...کله پا..مرده..تنها..وحشتزده..خانواده ی مستاصل مادرشان را دریافت کردند...کابد شکافی شده ..تکه پاره...۴ میلیون به حلق بهشت زهرا ریخته شد تا در خاک برادرش که ۳۱ سال پیش فوت شده بود اجازه ی دفن بگیرد...دختر مرگ مادر را باور نداشت و به همه لبخند میزد ...زل زده بود مثل من..مثل همه ی ما که باور نکردیم رفتن عزیزانمان را به همین سادگی......امروز شهرداری حفاظی برای آن چاله در نظر گرفت... 

 

سکوت نکنم چه کنم؟... 

 

***شرمنده ی جناب سارتر هستیم بابت این عنوان!!

زرد و بنفش و آبی..به به عجب کلاغی!

اه...قالب زرد..نوشته هایم که بوی نک و نال مجله های زرد گرفته و قی زرد و سبز احساسات کج و کوله ام از اینور و آنور! و غدد آماس کرده ی سرطانی که قطعا اگر زیر میکروسکوپ خوب نگاهش کنی آن هم زرد است با لبخندی وسیع و قهوه ای!

فقط مانده ازقالب قلب شکسته و تیر خورده و خون چکان استفاده کنم برای تکمیل کل قضایا!و به خانه ی قلب شکسته ام خوش آمدید! کامنت هم فراموش نشود!! 

دو روزدیگر هم راه بیوفتم دوره بگویم...وبلاگ قشنگی داری..لطفا پس از شنیدن صدای بوق سراغ منم بیاا..بله با این قایقی که با ستاره ستاره و قلب قلب جان کندم کشیدم و برایت فرستادم! نظر فراموش نشود! مسی مسی! لاو لاو! اوه مای گاد!و ازاین صحبت ها!..بعد بروم چند تایی از این قطره هایی که رویش کلیک میکنی توی مغزت کرم میوفتد که هی باز کلیک کنی تا هی قطره بشود و از این دختر های دهان باز سر بر آسمان لختکی هم میگذارم تنگ کارم..با فال روزانه و عکس هنرپیشه ی هندی و هفته ای دو سه نفر را هم زن میدهم و میزائونم و شوهر میدهم و دور هم ریز ریز می خندیم و می گیم..دووووروووووغ میگی؟ واقعا!! چه باحال..آخیییی! لباس عروسش چی بود!؟!!! خنچه عقدش چی؟ (من یک هفته س فهمیدم غنچه عقد نه و خنچه عقد..دلم خواست استفاده کنم از این لغت!!) وای عاششششقشششم!و این ها!

از نک و نال خسته شدم! 

شاید از این به بعد یک آهنگ قری گذاشتم روی وبلاگم و لینک آموزش رقص ایرانی (چون بعد و فر و پیچ زیاد دارد!! از آن اداهای زنانه ی غمزه آلود آدامس مسلکانه)  

 

همین دیگر....ورم لپم گرفته به مغزم!...راه میروم بشکن میزنم و به مامانم تلفن میکنم و راجع به کاغذ دیواری ای که برای اتاقش انتخاب کرده حرف میزنیم! شکلاتی باز است که گل های نخودی دارد...خیلی شیک است ! باید در اولین فرصت برم ببینم! اوه مای گاد! و مهمانی جمعه..غذا ؟ کی؟ چی می پوشی؟ چی می پوشه؟ اس ام اس دادی؟ زنگ زدی؟ نزدی؟ زد؟ تو اول؟ اون اول؟ کی اول؟ با چی؟ با کی؟ از کی؟ تا کی؟...اوه مای گاد! اوه! اوکی!

 اینقدر خوشحالم و بشکن میزنم و بالا و پایین میروم که آخر با مامان سر یک حرف مسخره دعوایم میشود...میگویم لیاقت دختر فوق العاده ای مثل من را ندارد!  

مادرم نگرانم میشه و میگه یه آرامبخش بخور...من قطع می کنم..  

 

همین دیگه! دنبال بقیه چی می گردی؟ میگم قطع کردم!

 

یک ماجرای بی سر و ته!

یکدفعه لبریز می شوم. از زمین و زمان. باید عادت کرد ولی گاهی از این عادت کردن لبریز می شوم. مادرم همشه می گه هر کاری رو پونزده روز انجام بدی عادت می کنی...  

من نمونه کامل نقض این فرضیه ام! 

 

لامصب حواس من مثل سگ باوفاست! هر چی پرتش می کنم دو روز بعد زخم و زیل با لبخند پشت در غش می کند که دیدی برگشتم!؟  

 

زنبوره کار خودش کرد...تبخال زدم تا دنیا هم بداند فشار در غالب توده های غلمبه غلمبه زرد و قرمز آب اندود دردناک می تواند بیرون بزند! بگذار ببوسمت ! 

 

**مدتیست می روم باشگاه سگ دو می زنم تا لاغر بشم! دیروز با اینکه حال خرابی داشتم رفتم .روی تردمیل مثل بولداگ له له میزدم که کمرم گرفت..آمدم کمرم را بگیرم تمرکزم بهم خورد و محکم با مغز پایین افتادم..در این میان از تو لپم گاز گرفته شد و خون ازداخل دهانم فواره زد! باید بودید مرغدانی ای که تویش شغال افتاده است را میدیدید....زنی جیغ میزد زبونش نصف شد...یکی غش کرد..یکی با حالتی دیوانگی به صورتم آب میزد و من هم با آن جوی روان توی دهانم نمی شد به آن شرک بگویم که رهایم کن بروم قیافه ی شبیه خون آشامم را بشویم..دست و پا می زدم و نمیشد حرف بزنم ! یک نفر هم دست و پام رو گرفته بود که هول کرده ...هول کرده!!! آخر مربی همه را کنار زد و نجاتم داد...توی آینه دستشویی شبیه جانورخونخواری بودم که تازه سیراب شده!..مزه  آهن داشت خفه م می کرد...شبیه آن جوکر شده بودم توی فیلم بت من..همان که بازیگرش دپرس شد بعد ارائه ی نقش و بعدش هم مرد! واقعا فکر کردم نکند دیگر زبان ندارم!! یک لحظه هم خوشحال شدم!! گاهی آدم نیاز دارد یه لایی سرش بیاید تا همه به حالش دل بسوزانند و مرکز توجه باشد!! 

البته احساس نیازم زیاد طولی نکشید....رفتم درمانگاه گفت چیزی نیست...منم بیخیال دلجویی و دلسوزی عمومی شدم و آمدم خانه بخوابم!  

 

*از ورزش دیروزتنها گوش ها و دماغم کوفته نیست و اسید لاکتیک توش نمی رقصد! 

**اشکالات دیکته ایم را نگیرید ما تا سر اینجا خوندیم!!

بیا منو نیش بزن!

یکهفته در ماه کنج ..وسط..و زیر و روی لبهام رو به رایگان اختصاص میدهم به اسکان همه ی زنبور های بی خانه ی دنیا!  

از طرف جیرجیرکی شدیدا مستاصل و افسرده! 

 

دلتنگی

دندانم درد می کند و حالم خوش نیست. 

از روزهاییست که دارم درد هایم را می شمرم...حتی از روی یک پشه خوردگی ناسور رد می شوم و می خارمش و می گویم ..هفت..هشت..و... 

امروز از آن روزهاییست که زخم اوریب روی صورت روحم همان که از چشمم رد شده و نرسیده به وسط گونه تمام می شود و صورتی و عمیق است درد می گیرد..از نامردی مردان و نارفیقی نارفیقان...امروز از آن روزهاییست که یادم می آید..آخ کجایی ننه که کمر قیصر شیکست! 

امروز از آن روزهاییست که گریه ندارم...ولی دوست دارم خیره بشوم به رو به رو...دوست دارم موهایم را شانه نگرده به دندان بگیرم و دور انگشتم بپیچم و  پاهام رو روی تخت توی سینه م جمع کنم ... سرم درد می کند و میدانم اگر ادامه بدهم امشب تا صبح مهمان بسته ی یخ زده ی سبزی پیچیده در دستمال سفره ام   و شنیدن ناله های خودم و قرص های مسکن بی اثرم و دیوار و درو پنجره و آن قابی که درست کردم دور چشمی در ورودی! شبیه سریال فرندز! (چرا هیچکس از دورو بری های من آن قاب را یادش نیست؟!! )

امشب در را روی همه می بندم و با دنیا غریبه می شوم 

امشب اگر کسی زنگ در خانه ی من را بزند و سراغ طبقه بالایی را بگیرد فقط می گویم اشتباست...حوصله ندارم بگویم زنگ بالایی...اگر دوباره زنگ بزند..برنمیدارم! 

کاش امشب تمام شود و فردا شود.... 

اگر گریه کنم همه چیز حل می شود.  

همیشه بعد باران هوا صاف میشود. 

 مثل چند روز پیش بعد از باران.

از دخترهای دانشگاه تا پسر همسایه!

همیشه جمع دخترها خیلی پیچیدگی دارد! یک عالم رازها و نگفتنی های بیخود دارد! رازهایی که خودی ها را از غیر خودی ها جدا می کند... 

دیروز رفتم از قصابی محل ۷۰۰ گرم گوشت چرخ کرده خریدم ولی تو این را به فلانی نگو..و از این لحظه من و تو دوست تریم باهم چون راز مشترکی داریم! قصابی رفتن من!! 

همیشه جمع دختر ها لبخند ها و بغل کردن ها و لوس بازی های دارد که تو نمی دانی تفسیرش دقیقا چیست!! همیشه همه دوست دارند ناراضی بنظر بیایند تا شاد و راضی...همیشه هیچ چیز خوب نیست...همیشه همه چیز ابهام دارد..کج است ...دوست داشتم دوربینی ۱۲ مگاپیکسلی داشتم و از لحظاتشان عکس بگیرم و همه چیز را با شفافیت بالا نشانشان دهم.. 

هرکس مثل ما نیست..از ما نیست...هر کس از ما نیست دشمن است... 

رای معنا ندارد...یا ممتنع یا موافق! مخالف ما ..دشمن ما! 

صندلی ها کنار هم...خودکارها..کاغذها...فلش ها! ما پنج نفر داداشیم! مثل مدادتراشیم!   

سیاست در روابط دوستانه! بده! بستان! امتیاز میدهی..امتیاز میگیری....هاردها مدام در حال آنالیز اطلاعات و دادن خروجی مناسب!  

دموکراسی در فکرهایمان مرده...یک لحظه فکر می کنم من با این جمعی که در آن نشستم غلط می کنم میروم توی خیابان داد می زنم..آزادی..دموکراسی...حقوق !!

 

 

*** پسر الاغ طبقه بالایی دارد عربده میزند! از مدرسه آمده..مادرش می گوید برو تخم مرغ بخر! برای خودت هم یه بسته چیپس محض رشوه ی این عمل دلاورانه!!دارد عربده می کشد که از صبح چه غلطی!! توی خونه می کردی؟!!غذا درست نکردی؟ بدو برو ناهار درست کن!!من خسته م!! دلم می خواهد بلند بشم برم طبقه ی بالا یک چپ و راست آبدار به او هدیه بدهم...تخم مرغ بخرم..دو سه تایش را به مادر بدهم و باقیش را دانه دانه توی سر ابله بی مغزش له کنم و صدای گریه اش را بشنوم!!! 

اینقدر عصبانی هستم از سکوت مادرش که حوصله نوشتن ادامه ی مطلبم را ندارم!!! حوصله ی تحلیل سقوط جامعه ی آینده پشت این رفتارامروز را ندارم!! تحلیل اینکه نسل آینده را جانورانی بی وجدان دارند می سازند! 

اینکه روابط انسانی دارد خیلی خسته کننده میشود!! حتی چای و خواب و محسن نامجو هم دیگر بدرد خستگیم نمی خورد!  

  

**اصلا نفهمیدم چی نوشتم! با تشکر از تربیت مزخرف بچه ی همسایه بالایی! نطقم کور شد! 

**دنبال یک قالب جدیدم! اینجا با این آبی شبیه زمستان است!

حافظا!

کجاست پناهی کزین سرکش دیو؟
نفیرش کرشمه ی حسنِ پری...بِکشت!
رخش نهفته میان رود دو دست
ابولعجب به اشک دل پری 

 

 

 

* با تشکر از جناب حضرت ابولعجب حافظ! بسوخت و حیرت اضافه بود انداختم دور!  

 

 

خوب!

من شادم...و این خوب است 

و این اصلا خیانت نیست به اشک های ریخته...و غصه هایی که خوردیم تا خرخره! این اتفاقا یک حال اساسی هم می تواند محسوب شود!

من شادم و سرخوش و بذله گو. من دختر خوبی هستم که با مادرم همه جا می روم .گوشواره های گرد سبزم را می اندازم با آن گردنبند سنگی با گلوله های نامتقارنش و بلند می خندم و دستهایم را تکان میدهم و طره ی موهایم را عقب می زنم وقت خندیدن و می دانم که کسی از نیمرخم به من چشم دوخته ولی من می خندم و طره ی مو ها را کنار می زنم...ژر حرف و خندانم و صدای قهقه هایم تا هفت تا خانه آنورتر می رود!انگار نه انگار.... 

صدایی با آن لحن حزن انگیز دانا منشانه ی موقر مثلا همه چیزدان می گوید ...شادی مثل گنجشک می ماند!....چیز دیگری در جوابش می گوید : بدرک جانور دپرس!تو بگو زرافه..ایگوانا..قاطر..مورچه خور! اگر گذاشتی ده دقیقه اینجا آرام بگیرد! 

 

*  دوست داشتم به عنوان پانوشت لبخند بزنم! همین!  

خودمانیم چیز چرتی نوشتم ولی برای خالی نبودن عریضه و سیاه کردن اینجا اعلام زنده بودن بهتر از این نمیشد!

بهانه

آنقدر جیغ می زنم و پا می کوبم و عربده می کشم تا خسته شوی.. حتی اگر مگس برود توی شکمم ! اینقدر تا خسته شوم و خوابم ببرد...اینقدر زر زر می کنم تا از هق هقم خسته شوی و از دماغ ورم کرده ام! اینقدر زر می زنم تا کلافه شوی و داد بزنی زهرمار!... تا وقتی آبدهنم رو که قورت میدهم شکمم یک وجب بپرد بالا!...ولی من باز گریه می کنم...تا آنچه را که بالای یخچال گذاشتی و قرمز و صورتی است و تالاپ تالاپ صدا می کند را پسم بدهی!.. 

مگر شهر هرت است از راه نیامده می گیریش میذاری آن بالا بلندی ها که فقط دست خودت برسد؟؟...من گریه می کنم!..گریه می کنم تا پس بدهی ...مگر اینجا کلمبیاست که با پای برهنه به وجدان بشر هفت تیر می کشی؟...به من چه که وجدانت دم دارد؟..به من چه که دمش دراز است؟...به من چه که بشر هفت تا جان دارد و گربه یکی؟...به من چه که شلوار های کبریتی قهوه ای پسر بچه های سه چهار ساله را مرد بار می آورد؟...به من چه که اینهمه سال قبل در ویتنام مردی به روی مرد دست بسته ای اسلحه کشید و مغزش را در چشم جهان منفجر کرد؟....به من چه که روباه  ها هر شب فیلشان یاد هندوستان آنور خیابان میکند و زیر ماشین می روند ؟..به من چه که اقتصاد دنیا خراب است؟..به من چه که فقر است..فساد است..فحشاست؟ به من چه که آن دخترک هفده هجده ساله ساعت ده شب تراسان و لرزان دوید آنطرف خیابان..؟به من چه که جاده ی راه زمین شبیه سرنوشت می ماند؟ به من چه که کاش نیم ساعت طولانی تر بود؟.. به من چه که داریم بدبخت می شویم؟...من گریه می کنم..انقدر که وقتی آبدهنم رو قورت میدم شکمم یک وجب بپرد بالا..اینقدر که آن چیز قرمز و صورتی ام را که تالاپ تولوپ می کرد را پس بدی!!

گنجشک

اصلا تا بوده چنین بوده! 

کوله بار غم کشیدنی بوده و شادی را اینقدر که سبک است تا می کنی..یک تای دیگرم روش...بعد فراموش می کنی در کدام جیب گذاشتی..4 روز بعد هم لای لباس های شسته شده..رنگ داده و کج و نیمه پاره و فرسوده در حالیکه سعی می کند با دهان کج شده اش به تو لبخند آبرومندی بزند پیدا می کنی! 

بعد کوله بار غصه بزرگ و کریه و قهوه ای! کارتنی بد قواره است کنار کمد که با ماژیک قلم درشت رویش نوشته "مرا بکش" ! و تو خانه به خانه ..کوی به کوی می کشیش!مثل همه ی خنزر پنزر های بی مصرفی که همه جا بار می کنی و وقت تصفیه و درست وقتی که پلاستیک سیاه دهان گشاد را به رویشان می گشایی طفلکانی با بار نوستالژی می شوند و همان جا که بودند می مانند! 

شادی مثل گنجشک می ماند..دست آموزت نمی شود...می آید کنارت..آبش را می خورد..و پلوی شفته ی ظهرت..لبخندی می زند..تند و تند سرش را چپ و راست میکند و تو فکر می کنی دارد توی ذهنش تند تند از لبخند پر هیجانت عکس میگیرد تا فردا باز بیادت بیاورد ولی دریغ...دریغ که اگر فردا دست خالی بشینی ولی با لبخند ..بیادت نخواهد آورد که نخواهد... می پرد روی درخت همسایه و...تو می مانی وبرق چشمان گربه ای که همیشه پشت سرت در کمین دوستان کوچکت می نشیند..

قرار بر فرار

از قرار مهر هم دارد می آید....  

این نیز گذشت 

منتظر باقی اش هنوز باید بمانیم انگار! از همین دو سه روز دیگر باید دنبال جوجه بدویم یه چند تایی دست پا کنیم که شمردنی ای برای آخرش بلکه بماند اینبار و آس و پاس در جیب این و آن دنبالش نگردیم دم آخری!

و ما هم مثل همیشه آرزو می کنیم که کاش می شد گزینه ی مورد نظرمان را بلاخره انتخاب کنیم   : 

فرار بر فرار! 

سواد نداریم و سه ماه خورد و خواب و بیهودگی مزید بر علت این حس به شکل زاید الوصفی شده...نفهمیدم هنوز مشغول اسکول کردن خودم هستم با این پله هایی که تحت عنوان ترقی می پیماییم یا حوانواده! هنوز نفهمیدم چه کسی اینقدر ایده آلیست بود که نتیجه اش این باشد که من با اصرار عجیب و بیهوده ای در حال قدم زدن با دمپایی ابری بر این پله های لیز باشم!   

 

* مادر عزیزم... از خواندن اینجا چیزی بیشتر از آنچه هستم نمی یابی عزیز دلم!  نور چشمم! من به تو اطمینان میدهم حالا حالا ها قصد خودکشی نداشته باشم! و زین پس قایمکی و تنهایی اخته آلبالوی کثیف دربند را خوردن گنده خلاف زندگیم باشد...

دوستت دارم! و شب بخیر....کاش حداقل تکه هایی که اینجا می اندازم را به دل نگیری! اگر هم گرفتی  حداقل به رویم نیاور ..چون من هم مصرانه تلاش می کنم وانمود کنم دفترچه ای دارم یکجایی در نا کجا آباد دوران  که بی نام و نشان برای دل خودم می نوسیم!

اطلاغیه ای برای دل تنگم

دوستان عزیزم..به دلیل عمل چشمهام یکی دو هفته ای نمی تونم ببینمتون.. 

تا بزودی..

آلرژی

من به قول حساسیت دارم...حالم بد می شود..می ترسم..می لرزم...شب خواب خون آشام می بینم..

اصلا انگار که توی گلویم کهیر بزند..هر چه هم که آب می خورم هوا پایین نمیرود

خوب چون می ترسم...من وقتی کسی می گوید "قول مردانه می دهم" خیلی بیشر می ترسم...مخصوصا وقتی تنگش می گویند " مطمئن باش" یا "خیالت جمع" ..من خیلی می ترسم...انگار دلم بخواهد یک امداد گر آماتور با لوله ی خودکار مسیر تنفسم را باز کند...آخر حساسیت دارم...شایدم به دلبستگی به این اطمینان حساسیت دارم..

قبلا ها به دروغ حساسیت داشتم ولی تازگی انگار بر طرف شده..من فقط به "قول" حساسیت دارم

البته به خودت نگیر..من به خیلی چیزها حساسیت دارم..

مثل گوجه فرنگی و بادمجون و فلفل دلمه ...کهیر می زنم و خرخر می کنم ولی زنده م.


فکر کنم ایمنی بدنم دارد خیلی پایین می آید ... این حساسیت ساده دارد بد جور از پا درم می آورد

من اعتراف می کنم

یک روزهایی همه ی زندگیم را وقف تفکر بر این اصل می کردم که چطور می شود در کمترین زمان لاغر شد! برای کاهش هر ۱۰۰ گرم وزن به خودم یک بستنی شکلاتی هدیه می کردم و از خودم قایم می کردم که ظهر قصد کردم بروم سر راهم از بیگ بوی پیتزا سبزیجات بخرم! تازه سبزیجاتش هم به این علت چون به سوسیس و کالباس یک آلرژی خوبی دارم...از آن جهت می گویم خوب چون طی یک بازدید شگفت انگیز از کارخانه ی سوسیس سازی بماند حالا کجا در خطه ی شمال که مثل هیولا تولید دارد ..چیز هایی دیدم که افشایش چیزی در حد بر.اندازی ن.ظام و جن.گ نرم است و کلی دانشجو را از غدا خوردن می اندازد.

البته خودم هنوز پوست کلفتانه پاتک میزدم به بساط سوسیس و کالباس..اصلا بگذریم..

خلاصه روزهایی مزه ها جز لاینفک زندگیم بودند..در کل راضی هم بودم و با یک شکلات می شد من را کلا خرید!

روند تپل شدنم در زمان کنکور بود..که رکورد افزایش ۱۰ کیلو وزن خالص را داشتم!..پس از آن ۱۱ کیلو کم کردم چون با آن هیبت نمیشد در دانشگاه که همان مبدا تحولات بود..تحول اساسی پیدا کرد!!..چند وقتی گذشت ..فکر کردیم خرمان نم نمک در حال عبور از این پل خطرناک است..پس بی خیال لطافت های کم خور مآبانه شدیم..افکت های دختر ناز نازیانه ای مثل " نه مرسی میل ندارم " و " نه ممنون من با چاییم شیرینی نمی خورم" رو کنار گذاشته و قدم در راه مقدس پروار بندی نهادم..

موقع کنکور که داشتم خپل می شدم ..خاله ام در حالی که تلاشش شدیدی در تقویت بنده جهت سیر سریع پله های ترقی داشت می گفت : بخور خاله بزرگتر که می شی .. اینقدر زمانه بلا سر آدم میاره که لاغر میشی!!

بگذریم!...فکر کنم زمانه سراغم آمد بلاخره!..و یا احتمالا من به آن بزرگتری موعود نزدیکم...

به شکل عجیبی علاقه م رو به بو و مزه ها دارم از دست می دم! در مدت این یک ماه هفت کیلو کم کردم و لباس هام گشاد شدن...و تحمل جویدن غذا ندارم!!..اتفاقی که یک ماه پیش به قدری میمون و مبارک بود که حتما به افتخارش جشن مفصلی در بیگ بوی می گرفتم.ولی خوب این روزها میمون و الاغ فرقی برایم نمی کند...

چقدر از نوشتن این پست بدم آمد راستش!! ولی دلم نمی آید پاکش کنم!! گاهی آدم دوست دارد ناله هایش را جار بزند. شایدم چون تا دیر وقت نشسته ام و نوشته ام.. دلم نمی آید پاکش کنم!!


اصلا میدانی ؟همیشه فکر می کردم لاغر شدن وقت غصه خیلی شیک است!! فکر خنده داریست که شاید گفتنش مثل بلاهت باشد....بعد بابا فکر می کردم از غصه و نخوردن میمیرم ولی طولی نکشید که حس کردم مزه ها رفیقان بی کلک لحظه های استیصالند!

نمیدانم..واقعا نمیدانم چرا این روزها از هیچ چیز خجالت نمی کشم..حتی از یاد آوری اشتباهات فاحشم. حتی اینکه بگویم چاق بودم..یا هستم...یا بی سوادم...یا گریه م گرفته...یا " نه من این کسی را که می گویی آدم خیلی مهم و معروفی است را نمی شناسم و کتاب های معروفش را هم به طبع نخواندم" ..یا "بله! خیلی خیلی زیاد موضوع وی دنیاست که نمیدانم! و این اصلا اشکالی ندارد!"...

این روزها راحت اعتراف می کنم..به هر چه که هر کس دوست دارد بشنود...و من موافقم با همه...و من این روزها خیلی لبخند می زنم چون کم خرج تر از حرف است....بحث نمی کنم..استدلال ندارم...فکر می کنم آدم ها قابل تغییر نیستند و تلاشی نمی کم...عصبانی نمی شوم...فقط گاهی وقتها از گلو درد می نالم ولی تند تند آب می خورم و آب چیز خوبیست...

می شود ریخت روی جاهایی که می سوزد..


دارم فکر کنم من بلاخره آن چیزی شدم که شما خواسته اید...آدم عاقل


**جمعه به خانه برمی گردیم! و کاش می شد چند ساعت زودتر می رسیدم...

لاکوست سبز

همیشه عطر آدمها خیلی در خاطرم میماند..یعنی دست من نیست از میان آن همه چیز به یاد ماندنی عطر میپیچد توی بینی ام..بالا و پایین میرود..توی بینی ام لانه می کند و می شود یک خاطره. البته من انسان نوستالژیکی ام. عاشق جمع کردن خاطرات بی مصرفم...شایدم تاریخ مصرف گذشته. مثل تیمسارهای فرتوتی که با ناصرالدین شاه عکس دارند...لرزان لرزان یادگاری های سال های جوانی ام که سیبیلی قیطانی داشتم و کت و شلوار طوسی شق و رق و مادام ریزه ای در بازو را دانه..دانه...پاک می کنم و توی گنجه ی قدیمی می گذارم...و درش را قفل می کنم.


امروز رفته بودم تو فروشگاه لوازم بهداشتی...رفته بودم صابون مایع بگیرم از اینها که کف می کند.میان آن همه همه مارک و قیمت و کرم و صابون و لوازم آرایش هوس برانگیز مشغول شنا و دست و پا بودم که ناگهان....انگار همه جا تاریک شد...من بودم و یک سینمای خالی...روی ردیف چهارم..وسط نشسته بودم....شمرد....۴...۳...۲...۱...۰...و روزها و روزها و روزها....ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها...رنگ ها و رنگ ها...می آمد و می رفت....و جرقه ای .. بارقه ای...سقوطی...پروازی ...نمی دانم...فقط میدانم هاج و واج مانده بود با یک آهی که حبسش کردم.


نمی گویم که بعد بدنبال شیشه ی عطر فروشگاه را زیر و رو کردم ...پیدایش کردم..دل سیر به دستم زدم و بعد کاغذ های تستر توی فروشگاه! چون نمی خواهم احمق به نظر برسم! و کسی فکر کنم که بازنده ای هستم که اشک و آه را برای باقی روزهای جوانیش ذخیره کرده!


ساعت نزدیک ۱۲ است ...کینه توزانه به سقف چشم می دوزم...و به صدای مست های توی خیابان گوش می کنم که آواز می خوانند و تلو تلو می خورند و احتمالا به آلمانی فحش می دهند.. یکی میانشان گریه می کند و با غیض چیزهایی کش دار و مواج و پر از خ وسط خنده ی دوستانش ناله میکند....فکر می کنم ..

و تلاش می کنم دستهایم را زیر بالش مخفی کنم....و خودم را از خاطراتم...و خاطراتم را از تو....تو را از من....و من را...



***دقایقی پیش برای بی نهایتمین بار اشتباه کردم....اشتباه محض!


شب بخیر

حوصله ی نوشتن ندارم

و خوابیدن

و نشستن

و خواندن

و دوست داشتن

و باور کردن

و عاقل بودن

و لیس زدن بستنی یخی از ظهر مانده ی توی یخچال

و بوییدن رز پلاسیده توی گلدان

و پراندن پروانه ی زشت روی چراغ خواب

و عوض کردن این کانال هایی که از صبح علی الطلوع آلمانی بلغور می کنند با لهجه ی سویسی و این همه خر و خر می کنند وقت گفتن یک جمله

و نگاه کردن به آینه

و ریمل زدن

و کمی سیاه کردن دور چشمم که می دانم جذاب ترم می کند

و برداشتن آن فاکتور خرید فروشگاه از وسط هال خانه

و آب را جوش آوردن 

و گفت

و گو

و...


نه از من انتظاری نداشته باش...حتی انتظار نداشته باش

بگویم شب بخیر...


**راستی راست می گی کوریون کبیر..مشت زدن بر این دیوار تنها مرا فرو ریخت.