-
مثل هر روز
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 09:40
مثل هر روز صبح کرخ و بیحال بلند شدم.انگشتان پا هایم تا دستشویی تق و تق صدا می دهند و خمیازه می کشند...از جلوی آینه رد می شوم و خودم را از دیدن هیولای توی آینه به نفهمی می زنم. آینه دستشویی غافلگیرم می کند...هزار بار گفتم! گفتم بیا نور اینجا را کم کنیم تا هر روز نبینم که دارم شبیه یکی از نوادگان سگ های خالدار میشوم..و...
-
دریای بی حوصله
شنبه 19 تیرماه سال 1389 17:11
دیروز بعد از سال ها رفتم دریا شنا...صبح زود..مثل سامورایی ها تن به آب سرد صبحگاهی دادم به یاد کودکی..موها و تنم را به آب سپردم ..موهام مثل هشت پا چسبیده بود به صورتم و مورمورم میشد وقتی قدمی بیشتر بسویت بر میداشتم و یکدفعه تن به تو سپردم..زیر موج های بی رمق صبح..سالها بود نیامده بودم خودم نمی دانم به قهر و کین یا...
-
به افتخار سقوط
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 14:18
توی بازی بالا بلندی..از ارتفاعی بالا پریدم به افتخار سقوط پرواز کردم توی پرواز گیج و مست بالهای نابالغم شدم.. چند وقتی بود بودند و هیچ وقت آنقدر مستعد و جدی ندیده بودمشان! تعجب کردم.. فراموش کردم باید بال زد تا اوج.. دست و پا زدم تا سقوط فکر کنم اینبار هم نا پخته عمل کردم مثل همیشه که قبل پخته شدن می سوزم و مزه کوکی...
-
سیاهی..سفیدی
جمعه 11 تیرماه سال 1389 09:34
روزهاییست که بدجور شب شده! برایم چراغ نفتی بیاورید تا قورت بدهم...قورت....قورت....قورت... *کاش همه چیز فقط به سختی امتحان فیزیولوژی بود و میگفتیش این سیاه و بالاتر از آن نیست...ولی بالا تر از رنگ سیاه..قیر سیاه است...میچسبد و با هیچ جانوری پاک نمیشود...پاک پاک...سفید.... **پسر عموجان...رفیق گرمابه گلستان از بدو کودکی...
-
امتحن یمتحنو امتحان!
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 19:33
دیگر حالم واقعا بد شده! انگار ما بلاخره باید یک مبلی را در زندگانی خر کش کنیم و با آن انس و الفت بگیریم!اینبار صندلی های کتابخانه ملی! حیف آقای شبان هم شبیه مبل نیست!بیشتر شبیه صفحات میخ دار مرتاض های هندی می ماند تا مبل طفلک معصوم! برگشتیم به این خراب شده ی دلپذیر جهت امتحانات...چون در خانه اینترنت داریم و فوتبال و...
-
از مبل تا مستراح..
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 21:41
مبلی در خانه داریم....نه در خانه ی خودم که در خوشه ی ۳ طبقه بندی می شود.. نه..خانه ی از مثلنگی خانوادگیمان در ولایت. وقتی می روم خانه کلهم روی این مبل سفید زندگی می کنم ..رویش می خورم..می خوابم..درس می خوانم..تلوزیون می بینم ...قایمکی وقتی کسی نباشد به افتخار خودم کمپوت گیلاس باز می کنم....کنترل کلیه وسایل ریموت دار...
-
حتما باید بگم؟
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 00:10
مسخره کردی مارو؟ چی خیال کردی؟ عاشق دخترک مو بافته ی ابرو کمانی جلسات شوی...میان آن همه عاشق کشته مرده قاپش را بدزدی...بروی و بیایی و سرخ و سفید شوی و شرم روستاییت را به رخ چشمان پر غرور براقش بکشی و توی بیمارستان بعد عمل بعد بیهوشی .. وقتی که فقط دارو جرات همه ی نگفته ها را به تو میدهد فریاد بزنی پرستار !...صندلی را...
-
بروم تا سر آن پیله ی پاره
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 00:01
خانه شبیه طویله شده که صد رحمت به طویله! موقع هایی می شود با نخ گونی از آنهایی که هر چقدر بجوییش فقط صدای قیژ قیژ میدهد و از تو بد پیله تر جز با چاقوی زنجان پاره نمیشود .. می بافی دور خودت و پنجره هم نمیسازی و خودت تصور کن چه می شود..البته من هیچ وقت تحمل گرما را نداشتم و گرما هم تحمل من را و یک لوله کشی کولر کردیم...
-
عالم
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 20:37
خواستن و نتوانستن یک عالمی دارد....خیلی خواستن و بازهم نتوانستن عالم دیگری...با همه ی وجود خواستن و دانستن که دیگر اصلا نمی شود عالم ندارد ....یه ذره است قدر یک نه سخت...دودش کن بزن به بدن..وگرنه او تو را دود می کند. * با احترامات فراوان..گور پدرت دوست عزیزم. **ربطی به دیروز و امروز و فردا ندارد فرکانس مسکو را نگیرید....
-
می شود دنیا شد
جمعه 21 خردادماه سال 1389 11:02
میشود خیلی شد...میشود دنیا شد.. یا دنیا ما... تو اگر ننشینی..با ناخن شکسته در دهان.. و بغض گلوله در گلو و ناسزا بر لب جلوی تلوزیون و کشته ها را زیر وانت غولپیکر وحشی سرگردان خون اآلود ننگری... و فریاد های نرو...نرو.... میشود خیلی شد.. باور کن!
-
دست به دست سپرده یا میم مثل مادر!
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 21:26
اصلا دیگر از دروغ گفتن تهوع می گیرم...چون کم حافظه شده ام و گیج ...دروغ هایم شاخدار و عوضی ست...صدایم می لزرد و یک من من (م با کسره) اضافه ی خانمان سوز آخرقضایا اضافه می کنم .. همه ی اینها را به درس خواندن های بی انتها در این سال نسبت میدهم! تازگی ها خیلی مهربانتر و آدم شدم! زیر آبی نمی توانم بروم .. وقت تقلب 5 تایی...
-
اعتصاب!
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 00:05
هر چه نوشتم پرید!! اه پرید!!! اه پرید!!!!!!! پریییییییییییییید!!!!پرواز کرد....مثل کلاغ امروز ...مثل کلاغی که پرید ولی به خونه ش نرسید!
-
عینک قطور من
جمعه 14 خردادماه سال 1389 23:39
به دلیل امتحانات قوه ی جییرجیرک میرزا بانو این وبلاگ تا اطلاع ثانوی برای جلوگیری از تجدیدی های فجیع تق و لق می باشد. و من اله توفیق ** پریروز یک دوست قدیمی را کشتم....آنقدر اسپری را روی نگاه بهت زده اش نگهداشتم تا مثل بازیگر فیلم های وسترن نا باورانه و با چشم های گشاد.. بی اونکه وصیتش رو تکه تکه و منقطع ..با لبهای...
-
هذیان عصر جمعه
جمعه 7 خردادماه سال 1389 19:36
من مطمئنم سیستم عصر جمعه توسط یک فرشته ی دپرس روانی عقده ای کد گذاری شده!! نه می شود درس خواند..نه می شود نوشت...نه می شود ورزش کرد ..نه حتی با آهنگ بلند طبقه بالایی رقصید!! فقط می شود دل به صدای قر و قر کولر قدیمی پشت پنجره دل سپرد و جلد کتاب های نخوانده ی توی کتابخانه را با ناخن آرام خراشید و فکر کرد..امتحان نخوانده...
-
من مردم؟
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1389 15:57
زمین زیر پایم کویر است و کویر است و ترک های زمین تشنه... آسمان روی سرم مه است و مه است و کبودی تیره و تار... خسته م..توان ندارم...می دانم میمیرم نمی دانم در آسمان یا در زمین... تو می گویی مشکوکی.. مشکوکی که من قبلا مردم.
-
شلنگی در دهکده ی جهانی
سهشنبه 4 خردادماه سال 1389 00:29
امروز به میمنت و مبارکی کولر آبی صد هزار ساله ی این خانه روشن گردید.کلبه درویشی ما به باد کولر مزین گشت و زین پس نیاز نیست با آب و پارچه خودمان را تا صبح پاشویه کنیم و سیستم کولر آبی را به خودمان ببندیم!! مهربانان غیوری که به منزل ما آماده بودند برای کولر سازی خیلی خوشحال شدند از این امر میمون و چون دیدند کمک کردنبه...
-
دوستی با آوای عشقی جگر سوز...یا افسانه کجایی ننه تو کشتن!!
جمعه 31 اردیبهشتماه سال 1389 02:26
خیلی بد شده!! من اینقدر که در رفت و برگشت های مانیایی-فلسفی- روشنفکری - سیاسی-اجتماعی - خود بزرگ و کوچک بینی -افسردگی-عشقی خودم غرق بودم که یکدفعه دیدم دوستانم را گم کردم! دیروز وقتی دچار میل وصف ناپذیر شدم برای کافی شاپ خوری با دوستی بی خیال و خوشگل و بی قید ماتیک سرخابی که کمی با اخبار خاله زنکی دوستان قدیم دلمان را...
-
مینویسیم پس هستیم!
پنجشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1389 16:26
این از این ....این همه مثل عنکبوت گرفتار توی مکعب شیشه ای از درو دیوار بالا رفتیم و کندو کاو کردیم و لیز خوردیم آخرش هم به دست بزرگی که یا مارا می کشد یا نجات می دهد قناعت کردیم نشستیم و فکر کردیم بالا رفتن از از آن دست چه لذت بخش است حتی اگر چند ثانیه بعد تورا با ملات ماله ی دیوار کند...بلاخره هر چیز بهتر از...