-
رنگ هام
شنبه 16 مهرماه سال 1390 20:27
کینه ام گاهی رنگش می شود پرتقالی ...که با کمی خاکستری روشن چرکش کرده باشی . و فراموشی ام آبی رنگ است که از کناره ها سفیدش دارد هی زیاد می شود و یکی با قلموی درشت تند و تند محو می کندش به وسط ها... خنده ام رنگش زرد و قرمز جیغ است ..گاهی هم یاسی که بنفشش بیشتر باشد.. گاهی هم سبز است که زردش را تند و تند زیاد می کنم......
-
دیدگاه
شنبه 16 مهرماه سال 1390 20:26
افسردگی..خشم..غصه...خنده..شادی..احساس موفقیت ..هیجان..اضطراب همه به تو بستگی دارد..به نوع نگاهت ...به زاویه دیدت به زندگی .. به اینکه از کدام طرف به پنجره ی اتاقش نگاه کنی تا ببینی امروز موهایش را دور گردنش ریخته یا نه..با آن تاپ صورتی بندی....
-
آها
شنبه 16 مهرماه سال 1390 20:26
صبح اس ام اسی آمد...می گفت که باید سعی کنم آدم خوبی باشم..از پله های ترقی یا کوه یاهمچین چیزی با بدبختی بالا بروم و بعد که آن بالا رسیدم به سنگریزه هایی که پایم را خراشیدند لبخند محبت عنایت کنم... گفتم : ها؟.....بعد گفتم : آها!
-
زلزله
شنبه 16 مهرماه سال 1390 20:24
لو باتری می زنم! دو خط مانده به پایان این باتری...ایشالا این دو خط هم برود..صفحه سیاه شود...عاقبت به خیر شویم. به خدا که خیر شدن عاقبت به سیاه شدن این صفحه ست. به پایان فکر! پایان تلاش برای دانستن! کاش یک الاغ باربر بودم...تا باور می کردم باربری و فرمانپذیری خیلی خوب است!وقتی آن کاررا که می گویند می کنی ..کتک نمی...
-
وقتی فکرم بهم میریزد
شنبه 16 مهرماه سال 1390 20:20
دوشنبه 16 فروردین ماه سال 1389 ساعت 11:27 PM وقتی افکارم به هم میریزد....دیکشنری مغزم کم می آورد...معنی کلمات گنگ می شود و هستی بی معنا می شود...در درک معنی هستی...وجود...بودن..حال..زمان...ریپ می زنم... معنای درخت..خورشید....آب....زمین....گنگ و کدر می شود...همه می شود صوت..آوا...صوتی که در زبان من یک آهنگ است و در...
-
شوری من از تو
شنبه 16 مهرماه سال 1390 20:16
شنبه 22 اسفند ماه سال 1388 ساعت 00:33 AM گاهی خیلی خوب می شود صبح یک روز روشن..بلوز سفید خنکی بپوشی..در خانه را باز کنی و نسیم ملس صبح پر از هوای تازه ..انگار همین الان به نیت تو از دهان خداوند بیرون تراویده ..خنک و خوشبو لای موهای حلقه شدت بازی بازی کند...چشمهایت را ببندی و بدنت آرام بگوید همه چیز عالیست و تو...
-
عنوان نداشت!
شنبه 16 مهرماه سال 1390 20:15
جمعه 14 اسفند ماه سال 1388 ساعت 00:24 AM نوشتن غم انگیز می شود وقتی چیزی غیر نوشتن قلقلکت دهد نمی نویسیم تا یاد بگیریم که کلمه ها ارزش شان بیشتر از عشق بازی با زمان است برای رایزنی جهت حک شدن در یادها. *امروز را به تمارض و دیدن همان لاست بی پدر مادر که دیدنش را اتلاف وقت می دانستم و این همه مقاومت کردم گذراندم..و این...
-
غر میزنیم پس هستیم!
شنبه 16 مهرماه سال 1390 20:14
جمعه 7 اسفند ماه سال 1388 ساعت 6:05 PM چقدر بد است همه زرت و پرت زندگیت را نفهمند!! چقدر بد است به کسی از روزهای بدت نگویی و هر و کرت را برای همه توی بوق کنی و بعد توی دلت به خودت به خاطر این همه خود داری آفرین بگویی و در نهایت یکی بیاید نه بگذارد و نه بردارد و شاد بگوید : تو چی می گی بابا! تو که داری خوش می گذرونی!!...
-
ساعت 2 بعد از نصف شب
شنبه 16 مهرماه سال 1390 20:13
نجشنبه 6 اسفند ماه سال 1388 ساعت 02:14 AM معمولا ساعت ۲ بعد از نصف شب چیز جالبی از مخ آدمیزاد بیرون نمی زند...آخ که چقدر از جمله ی بعد از نصف شب خوشم می آید!! از بچگی فکر می کردم آدم در این ساعت خیلی کلا محیر العقول است و خیلی این ساعات با آن اسمش ملکوتی می تواند باشد! البته این تفکرات ناقص مربوط به زمانی بود که...
-
قلقلک
شنبه 16 مهرماه سال 1390 20:11
*انگشت هایم چند وقتیست کج شده....نه دستم نه...انگشت هام...می دزدند افکاری را که شاید نوشتنی بود ..خم می شوند روی کیبورد و سرباز می زنند از گفتن انبوه حرف ها!...بسوزد پدر بی ظرفیتت .... نفهمیدم تعطیلات چطور گذشت ..خواستم به خانه بروم همه ی ایل آمدند..خواستم برگردم همه ی ایل برگشتند و حرف و حرف و حرف و حرف و ماجراها!...
-
دل و دماغ
شنبه 16 مهرماه سال 1390 20:07
چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1388 ساعت 10:44 PM خواستم بنویسم مدتی به خاطر کسالت طولانی شده ام نمی توانم بنویسم و اصلا دروغ هم نبود ولی نشد. بی انگیزه گی بزرگترین دلیلم برای ننوشتن بود...دل و دماغم جایی جا مانده و مسلما دیدن آدم بی دل غم انگیز و بی دماغ خنده دار است. دماغ چیز خوبیست. می شود با آن نفس کشید....گاهی ممکن است...
-
نیمه پر لیوان
شنبه 16 مهرماه سال 1390 20:03
چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1388 ساعت 10:42 PM دکتر روانپزشک روی صندلی بزرگ چرمیش بازی بازی کنان جابه جا شد..تلاش می کرد باوجود افکار پریشان و حواس پرتش بعد از تماس آقا ذبیح نگاهش هر چه بیشتر نافذ و هوشمندانه به نظر برسد تا نفهمم که حضور من در آن اتاق آخرین چیزیست که برایش مهم است...و هر از گاهی با یک "میفهمی که چی...
-
بی صورتی بی بی از دندان خراب است
شنبه 16 مهرماه سال 1390 20:01
چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1388 ساعت 10:40 PM مادربزرگ ما می گوید دندانی که لق و خراب و بو گندوست را بکن بنداز دور! می خواهیم همین کار را بکنیم! نخی دورش می بندیم و سپس به دری ..در را باز کرده سپس محکم می بندیم... و از آن روز بود که بی صورتی ما آغاز شد...
-
دو پرده روشنایی یعنی خیلی!
شنبه 16 مهرماه سال 1390 20:00
چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1388 ساعت 10:38 PM * با یک تنفر کهنه ی قدیمی ناخواسته چه می کنی؟ وقتی میان این دو اصل ماندی که از خودت متنفری برای انجام کاری یا از شخصی که به خاطر اختلاف فرهنگی یا موقعیتی یا هرکوفت دیگری در آن لحظه پوزت را زده و تو مغمومی که چرا طرف از کاری که نمی داند از نظرت باید برایش مغموم و پشیمان...
-
ملالس نیست و ما شادیم!
شنبه 16 مهرماه سال 1390 19:58
چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1388 ساعت 10:35 PM چند روز پیش بود که عینکم شکست...مجبور بودم باز از لنز استفاده کنم گویی که مثل هر هزاران بار قبلِ بعد از استفاده صبح که بیدار می شوم پلک هایم از شدت عفونت به هم چسبیده اند و تو دانشجوی بدبخت بی امکانات مثل فرانکی مک کورت داستان "خاکسترهای آنجلا" باید با چای و گوش...
-
رنگ هام
شنبه 16 مهرماه سال 1390 19:50
کینه ام گاهی رنگش می شود پرتقالی ...که با کمی خاکستری روشن چرکش کرده باشی . و فراموشی ام آبی رنگ است که از کناره ها سفیدش دارد هی زیاد می شود و یکی با قلموی درشت تند و تند محو می کندش به وسط ها... خنده ام رنگش زرد و قرمز جیغ است ..گاهی هم یاسی که بنفشش بیشتر باشد.. گاهی هم سبز است که زردش را تند و تند زیاد می کنم......
-
قورباغه ی دهن گشاد
چهارشنبه 22 تیرماه سال 1390 23:36
بخشیدن.فراموش کردن.زندگی کردن.آرامش.شروع خوب.شروع دوباره. لبخند زدن. غش غش خندیدن. چشمک زدن.رقصیدن.دویدن.رفتن.بوسیدن. در آغوش گرفتن. فکر روشن. روح آرام .ذهن سیال. افق های روشن.آینده ی نورانی. همه کلمه هایی زیبا و واقعیند که برای دهن من این روزها زیادی بزرگند و شیک ولی.
-
سیاه صیقلی
سهشنبه 21 تیرماه سال 1390 00:01
قیصر قصه ها دست کشید روی زخم ناسور روی صورتش، زخم از زیر چشمش تا بناگوش ادامه داشت. یاد مردی مردان و نامردی نامردان، چشم دوخت به بازتاب تیرگی زخم تو صفحه سیاه صیقلی. بتامتازون رو از جیبش کشید بیرون و تا ته چلوندش و شروع کرد گرد گرد روی زخم مالیدن. دردش که کم و کمتر میشد..انگشت چربش رو کشید روی صفحه ی سیاه تبلت. بازی...
-
خداحافظ رفیق
یکشنبه 19 تیرماه سال 1390 20:13
دویدم و دویدم...هیچ وقت نرسیدم... توی این راه به دره ای مه آلود رسیدم که همیشه توی تصورم زیر مه را آفتابی دیدم و سبز و براق و زرد و رنگی رنگی...ولی زیر این ابر های آبستن که زیر چشم هایشان از ورم اشک چروک خورده شاید اصلا هیچ چیز نباشد جز خواب شاد من.. فریم به فریم صداهای خوشبویمان را قاب می گیرم روی تن درخت های...
-
آی
یکشنبه 12 تیرماه سال 1390 12:03
عقلم درد می کند از وقتی قلبم گرفت.
-
آرام
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1390 16:49
آرزوهایم را می گذارم لای چرخدنده های ساعت ..له می شوند و ثانیه ها تیک و تیک یادشان رفته..های و های لحظه ها می پیچد...آرزو هایم درد می کشند..ناله می کنند..دستهایم را روی گوش هایم فشار میدهم.کاش تمام شود صدای ناله شان..کاش راحت بمیرند.
-
نذر
یکشنبه 29 خردادماه سال 1390 20:05
چهل شب نام مرا بخوان و فوت کن رو به دیوار...اگر دیوار ریخت...آرزویت برآورده می شود...هر شب.. همین!
-
این متناقض نمای بی معنا
جمعه 27 خردادماه سال 1390 13:34
نه...من از خدا دل سرد نمیشم.... این تنها برگ برنده ی منه برای زندگی... کی بود می گفت یه روز خوب میاد؟... من منتظرم. حتی اگه احمق ترین منتظر دنیا به نظر برسم.. حماقت ...ترس...کوچیکی..بزرگی...همه کلمه های احساساتی و تبصره ها ی برای فرار از دل به دریا زدن! دلم رو به یه دریای بزرگ می زنم. می دونم شاید تا آخرش من باشم و یه...
-
ما دایناسور ها
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 19:43
ما دایناسور ها عادت کردیم رو به انقراض باشیم. ما دایناسور ها از این انقراض ممتدمان ککمان هم نمی گزد. ما دایناسور ها حتی وانمود می کنیم این انقراض اصلا بوی کافور نمیدهد و زیر بغلمان..توی دهانمان..روی موهایمان و توی شلوارمان اسپری عطر یاس می زنیم تا گندش در نیاید. ما دایناسور ها استدلال بلدیم. که صد البته موجبات خنده ی...
-
سال نو
شنبه 28 اسفندماه سال 1389 19:47
ایندفعه گیر دادم می خوام خودم شیرینی نخودچی بپزم! همه آشپزخونه رو بوی کره و آرد برداشته..دارم سوت می زنم و ظرف رو ظرف همه جا رو پودر قندی می کنم..فکر می کنم چه جالب! زن های خونه دار هم عالمی دارن واسه خودشونا!..تو خونه ما اینکارا خیلی دیگه لوکسه...شیرینی بپزی...کیک بپزی...غذا تزیین کنی...تربچه نقلی قاچ کنی بذاری تو آب...
-
دخمه
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 15:53
نگاهش را دوخته بود به چهره ی زردنبوی دخترک...دست برد به انبوه ویال ها ی داروی توی یخچال کوتاه دم تخت یکی را برداشت ..هنوز نگاهش به دختر بود..به موهایی نازکی از عرق به پیشانی چسبیده بود..به تیرگی زیر چشمهاش...به خنده هایی که پشت این لبهای بی حالت افتاده تا ابد محبوس بود..آرام با انگشت اشاره آب دهانی که از گوشه ی لب...
-
حتی الان هم خیلی دیر شده
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1389 17:45
درست آنجا که میخواهی تمام شوی گوشه ی دامنت گیر می کند جایی..دست های کوچکی دارد گوشه ی دامنت را می کشد و می خواهد که مادر گمشده اش باشی..نگاهت را بر می گیری باز چیز کوچکی می کشدش..انگار ناقوس زنگ زده ی کلیسا ی فراموش شده ای را دارد تاب میدهد..یا شیر سماور زنگ زده ی کهنه ای را دارد به زور باز می کند...انگار دارد تاب می...
-
باید رفت
جمعه 22 بهمنماه سال 1389 19:45
دارم تسبیح می چرخوانم...می روم...نمی روم.....می نویسم...نمی نویسم....می ترسم...نمی ترسم....می خواهم..نمی خواهم....می شود؟...نمی شود؟.... نباید رفت؟....باید رفت...؟ مهره ی تسبیح آخر گیر می کند بین شست و اشاره...باید رفت... از الان که بشمری ۳ روز دیگر... جوگیر شدم؟...جوگیر نشدم؟...
-
اطلاعیه
جمعه 1 بهمنماه سال 1389 11:51
فعلا تعطیل می باشیم. :)
-
روز میمیرد
جمعه 10 دیماه سال 1389 00:35
باز مدت هاست ننوشتم. زندگی تکرار روزها شده و نقاطی که سر خط می روند و ادامه می یابند و گفته می شوند و نمی شوند و باز مکث و سکوت و نقطه سر خط و فردا. همیشه از روزمرگی گریزان بودم. اصلا فکر می کردم سرشار از نامکرراتم! ولی بهانه می آورم برای این کسالت آور بودنم و آویزان می شوم از چتری که باد و باران دارد می کشاندش با خود...