-
بوی کاغذ رنگی
سهشنبه 23 آذرماه سال 1389 17:56
حس محکومیت را باید سپرد به میله میله های راه راه پیراهنت. از پشت میله ها نگاه نافذت دیوار را می ترکاند رو به سوی بوی گل یخی که پر کرده همه ی آسمانی که گوشه گوشه اش آواز می خواند....بیا..بیا..بیا.... دوست دارم از بینی ام ببینم و با چشم هایم مزه کنم و با دهانم بشنوم وبا گوش هایم قهقه بزنم وقتی انگشتانت تند و تند تا می...
-
دنیای وارونه ی واروونه
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 19:34
چقدر فاصله افتاد میان من و من! من این روزها شده اون ! اووف که کشیدن این همه حرف های پر از مغز خستگی می آورد! ساندویچی کاش بود با کاهو ی تازه...خیار شور ها را با انگشت جدا می کردم و قرچ و قرچ گاز میزدم تا خستگی هایم بخار بشود برود توی سقف با گردن خمیده بنشیند تا هوا که سرد سرد شد پنجره ها را وا کنم و اون از پشت شیشه...
-
inception!!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 21:59
سیب گاز می زنم و فکر می کنم... تو برای پیرمرد پوشال به پشت کنار جاده چراغ می زنی.تو را ندیده سالهاست می شناسد. تو مثل درختان و این کوره راه خاکی آشنایی.فقط باید نزدیکت شد و سلامی بلند داد .پوشال ها را پرت می کند پشت وانت و با دستپاچگی می کوبد به بدنه ی ماشین. خندان و لنگ لنگان در امتداد ماشین میدود.کت نخنمای قهوه ای...
-
بادها خبر از تغییر فصل می دهند
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 13:27
اووه چند وقتی می شود اینجا ننوشتم..شاید چند وقت دیگر هم اینجا همینطور سوت و کور بماند. همیشه دورانی هست که دلت بخواهد در سکوت به مشغله های زندگی برسی تا بعد بتوانی ازشان حرف بزنی! خوب . چند وقتی از اینجا خداحافظی کنم. تا وقتی که چیز خوبی برای گفتن باشد. دلم برای آن عدد قرمز کنار نظرات تایید شده همیشه قنج می رفته ! و...
-
تهوع
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1389 00:13
حالت خوش نیست؟ چرا؟چته؟ باز رفتی با دل گشنه دل و جیگر زدی ترش کردی؟ هوا سرد بود سینوزیتت عود کرده؟ برف اومد سرما خوردی؟ بارون اومد خیس شدی؟ سرفه ت گرفته؟ سل گرفتی؟ ذات الریه کردی؟ جوش زدی؟ انگشتت کج شده؟ ناخونت افتاده؟ پشه گازت گرفته؟ جاش می خاره؟ قرمز شده؟ نه؟ دل و رودت بهم ریخته؟ دل پیچه داری؟گلاب به روم گلاب به...
-
زرد و بنفش و آبی..به به عجب کلاغی!
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 23:55
اه...قالب زرد..نوشته هایم که بوی نک و نال مجله های زرد گرفته و قی زرد و سبز احساسات کج و کوله ام از اینور و آنور! و غدد آماس کرده ی سرطانی که قطعا اگر زیر میکروسکوپ خوب نگاهش کنی آن هم زرد است با لبخندی وسیع و قهوه ای! فقط مانده ازقالب قلب شکسته و تیر خورده و خون چکان استفاده کنم برای تکمیل کل قضایا!و به خانه ی قلب...
-
یک ماجرای بی سر و ته!
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 12:48
یکدفعه لبریز می شوم. از زمین و زمان. باید عادت کرد ولی گاهی از این عادت کردن لبریز می شوم. مادرم همشه می گه هر کاری رو پونزده روز انجام بدی عادت می کنی... من نمونه کامل نقض این فرضیه ام! لامصب حواس من مثل سگ باوفاست! هر چی پرتش می کنم دو روز بعد زخم و زیل با لبخند پشت در غش می کند که دیدی برگشتم!؟ زنبوره کار خودش...
-
بیا منو نیش بزن!
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 22:38
یکهفته در ماه کنج ..وسط..و زیر و روی لبهام رو به رایگان اختصاص میدهم به اسکان همه ی زنبور های بی خانه ی دنیا! از طرف جیرجیرکی شدیدا مستاصل و افسرده!
-
دلتنگی
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 18:55
دندانم درد می کند و حالم خوش نیست. از روزهاییست که دارم درد هایم را می شمرم...حتی از روی یک پشه خوردگی ناسور رد می شوم و می خارمش و می گویم ..هفت..هشت..و... امروز از آن روزهاییست که زخم اوریب روی صورت روحم همان که از چشمم رد شده و نرسیده به وسط گونه تمام می شود و صورتی و عمیق است درد می گیرد..از نامردی مردان و نارفیقی...
-
از دخترهای دانشگاه تا پسر همسایه!
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 13:46
همیشه جمع دخترها خیلی پیچیدگی دارد! یک عالم رازها و نگفتنی های بیخود دارد! رازهایی که خودی ها را از غیر خودی ها جدا می کند... دیروز رفتم از قصابی محل ۷۰۰ گرم گوشت چرخ کرده خریدم ولی تو این را به فلانی نگو..و از این لحظه من و تو دوست تریم باهم چون راز مشترکی داریم! قصابی رفتن من!! همیشه جمع دختر ها لبخند ها و بغل کردن...
-
حافظا!
جمعه 23 مهرماه سال 1389 00:40
کجاست پناهی کزین سرکش دیو؟ نفیرش کرشمه ی حسنِ پری...بِکشت! رخش نهفته میان رود دو دست ابولعجب به اشک دل پری * با تشکر از جناب حضرت ابولعجب حافظ! بسوخت و حیرت اضافه بود انداختم دور!
-
خوب!
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 01:03
من شادم...و این خوب است و این اصلا خیانت نیست به اشک های ریخته...و غصه هایی که خوردیم تا خرخره! این اتفاقا یک حال اساسی هم می تواند محسوب شود! من شادم و سرخوش و بذله گو. من دختر خوبی هستم که با مادرم همه جا می روم .گوشواره های گرد سبزم را می اندازم با آن گردنبند سنگی با گلوله های نامتقارنش و بلند می خندم و دستهایم را...
-
بهانه
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 22:31
آنقدر جیغ می زنم و پا می کوبم و عربده می کشم تا خسته شوی.. حتی اگر مگس برود توی شکمم ! اینقدر تا خسته شوم و خوابم ببرد...اینقدر زر زر می کنم تا از هق هقم خسته شوی و از دماغ ورم کرده ام! اینقدر زر می زنم تا کلافه شوی و داد بزنی زهرمار!... تا وقتی آبدهنم رو که قورت میدهم شکمم یک وجب بپرد بالا!...ولی من باز گریه می...
-
گنجشک
جمعه 9 مهرماه سال 1389 21:14
اصلا تا بوده چنین بوده! کوله بار غم کشیدنی بوده و شادی را اینقدر که سبک است تا می کنی..یک تای دیگرم روش...بعد فراموش می کنی در کدام جیب گذاشتی..4 روز بعد هم لای لباس های شسته شده..رنگ داده و کج و نیمه پاره و فرسوده در حالیکه سعی می کند با دهان کج شده اش به تو لبخند آبرومندی بزند پیدا می کنی! بعد کوله بار غصه بزرگ و...
-
قرار بر فرار
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 18:59
از قرار مهر هم دارد می آید.... این نیز گذشت منتظر باقی اش هنوز باید بمانیم انگار! از همین دو سه روز دیگر باید دنبال جوجه بدویم یه چند تایی دست پا کنیم که شمردنی ای برای آخرش بلکه بماند اینبار و آس و پاس در جیب این و آن دنبالش نگردیم دم آخری! و ما هم مثل همیشه آرزو می کنیم که کاش می شد گزینه ی مورد نظرمان را بلاخره...
-
اطلاغیه ای برای دل تنگم
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 11:59
دوستان عزیزم..به دلیل عمل چشمهام یکی دو هفته ای نمی تونم ببینمتون.. تا بزودی..
-
آلرژی
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 15:43
من به قول حساسیت دارم...حالم بد می شود..می ترسم..می لرزم...شب خواب خون آشام می بینم.. اصلا انگار که توی گلویم کهیر بزند..هر چه هم که آب می خورم هوا پایین نمیرود خوب چون می ترسم...من وقتی کسی می گوید "قول مردانه می دهم" خیلی بیشر می ترسم...مخصوصا وقتی تنگش می گویند " مطمئن باش" یا "خیالت...
-
من اعتراف می کنم
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 03:37
یک روزهایی همه ی زندگیم را وقف تفکر بر این اصل می کردم که چطور می شود در کمترین زمان لاغر شد! برای کاهش هر ۱۰۰ گرم وزن به خودم یک بستنی شکلاتی هدیه می کردم و از خودم قایم می کردم که ظهر قصد کردم بروم سر راهم از بیگ بوی پیتزا سبزیجات بخرم! تازه سبزیجاتش هم به این علت چون به سوسیس و کالباس یک آلرژی خوبی دارم...از آن جهت...
-
لاکوست سبز
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 03:12
همیشه عطر آدمها خیلی در خاطرم میماند..یعنی دست من نیست از میان آن همه چیز به یاد ماندنی عطر میپیچد توی بینی ام..بالا و پایین میرود..توی بینی ام لانه می کند و می شود یک خاطره. البته من انسان نوستالژیکی ام. عاشق جمع کردن خاطرات بی مصرفم...شایدم تاریخ مصرف گذشته. مثل تیمسارهای فرتوتی که با ناصرالدین شاه عکس دارند...لرزان...
-
شب بخیر
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1389 00:44
حوصله ی نوشتن ندارم و خوابیدن و نشستن و خواندن و دوست داشتن و باور کردن و عاقل بودن و لیس زدن بستنی یخی از ظهر مانده ی توی یخچال و بوییدن رز پلاسیده توی گلدان و پراندن پروانه ی زشت روی چراغ خواب و عوض کردن این کانال هایی که از صبح علی الطلوع آلمانی بلغور می کنند با لهجه ی سویسی و این همه خر و خر می کنند وقت گفتن یک...
-
فرهنگ پارسی
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 18:07
فرهنگ ما را با اورانیوم دارند غنی می کنند دوستان به افتخارش یک تکبیر مرتب!
-
این بیست و شش سالگی شگفت انگیز
شنبه 23 مردادماه سال 1389 01:31
آقای احمدی نژاد در بیست و شش سالگی «فرماندار ماکو» بود، آقای دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام در بیست و شش سالگی «فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» بود، آقای رئیس مجلس در بیست و شش سالگی «مدیرکل برون مرزی و واحد خبر مرکزی صدا و سیما» بود، آقای شهردار در بیست و شش سالگی «فرمانده لشکر پنج نصر خراسان» بود، آقای رئیس مرکز...
-
مامان
جمعه 22 مردادماه سال 1389 02:51
داستان همیشگی من و مامان...همیشه در حال رژه بر روح و روان یکدیگریم...مارتنی بی پایان برای فتح چیزی موهوم... همیشه هم پایانش خداحافظی ماست تا مدتی دور باشیم و دوست.. همیشه بدخلق می شود وقتی میدانم دارد. میرود..چمدانش را می بندد..تا دم در می رود..خش و خش دنبال چیزی توی کیفش می گردد..جرینگ جرینگ کلید هایش را چک می کند...
-
آگهی ترحیم
سهشنبه 19 مردادماه سال 1389 23:16
بدلیل فوت روحیه ام این مکان تا اطلاع ثانوی تعطیل می باشد. .
-
بدون شرح!
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 21:36
دیرآمدی ری را ... باد آمد و رویاها را با خود برد .... تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود ..... حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن باور نکن باور نکن...
-
مینا
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 00:13
شکستن آینه بدبختی میاره! از ما گفتن بود ...
-
نقطه ها
شنبه 9 مردادماه سال 1389 02:44
از آنجا که عالم کائنات این چند روز مشغول گلاب به روی جمع..جیش کردن روی ما بود..برای تکمیل این رسالت تمام هفته ای که گذشت باران آمد.از این باران چرک های بی سر و ته که نمی دانی سردت می شود..گرمت می شود...عرق می کنی..نمی کنی...خلاصه نمی دانم ما خودمان خراب بودیم یا کلا همه ی دنیا مشعول همدردی با ما بود در هر صورت همه چیز...
-
درد
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 01:25
مزه ی کلید میدهد سکوتم... من گم شده ام...کسی نیست مرا یاری کند؟ ...فقط توی فیلم ها زمزمه و کلید و دستان منتظر است؟...دنیا چیست؟ عدالت خداوندی کجاست؟ خداوند کجاست؟ پیدایش کنید..بگویید فلانی گفت خدایا...آی آدمها...آی چه میدانم کی..هر که مسئول موقعیت های مشابه را در عالم کائنات دارد...آی یکی دارد جان میدهد این گوشه!...
-
حواست هست؟...
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 02:10
گاهی جیرجیرک ها هم خسته میشوند..از این همه خواندن و شنیده نشدن. از دمپایی های پرت شده ی سمتشان...از پنجره های محکم بسته شده...از فریادهای خفه شو میخوایم بکپیم... بار سفر بستم تا ببینم ظهرهای داغ تابستان ..وقتی کسی نیست که هی بخواند جیرجیرجیر جیر.. دلت تنگ نمی شود؟..راستی..تنگ نمی شود؟ **دیروز آمدم...اینجا بد جور مثل...
-
این کتاب های دوست داشتنی
شنبه 26 تیرماه سال 1389 11:39
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 چند روزیست میخواستم به دعوت مینا ی بهار نیلی درباره ی "پنج کتابی که خوانده ایم و دوست داشته ایم" بنویسم که هم انتخاب خیلی دوست داشتنی هام سخت بود هم هر وقت می خواستم بنویسم چیزی پیش می آمد و این شد که چند روزی به تعویق افتاد . راستش کتاب های زیادی هستند...